۱۳۸۷/۱۰/۰۸

حکایت

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»
گفت:
«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.» خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لِنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

پی نوشت: منبع متن فوق را نمیدانم.

۱۳۸۷/۰۹/۲۵

به سلامتی

به سلامتی تکلیف انتخابات سال آینده ریاست جمهوری هم که مشخص شد.

۱۳۸۷/۰۹/۲۳

سینما

سه چهار سال اخیر هر بار که به سینما رفته ام، بعد از پایان فیلم احساس کردم این بدترین فیلمی بوده که تا به حال دیده ام، اما با دیدن فیلم بعدی به خودم گفته از همه فیلمهای افتضاح قبلی باز هم میشود افتضاح تر ساخت.
پیشنهاد میکنم اگر قصد رفتن به سینما را دارید، بهتر است فیلم قبل از انقلاب یا فیلم هندی ببینید و مطمئن باشید از وقتتان استفاده بهتری کرده اید. حتی دیدن سریالهای تلویزون جمهوری اسلامی هم بهتر از رفتن به سینما است.

۱۳۸۷/۰۹/۲۰

یک اتفاق

هر بار که این تعداد افراد نیروی انتظامی را در خیابانها می بینیم، باید منتظر یک ماجرای جدید باشیم.
این بار چه اتفاقی قرار است بی افتد؟

۱۳۸۷/۰۹/۱۲

عكس

دوستان زحمت بكشند يك سري از عكسهاي جديدشان را در yahoogroup بگذارند.ديروز سري به وبلاگ برو بچز 81 زدم اونجا حسابي اوضاع كساد بود و علي نوشته بود لامصبها كامنت بگذاريد ، باز خدا را شكر اوضاع ما بهتره، در مورد همايش 88 نظر دوستان در مورد برگزاري مراسم در شركت منفي بود و پيشنهاد شد مراسم در مركز تفريحي پلي اكريل، جنب كوه آتشگاه برگزار بشود. يك روز اواخر خرداد 88 ،پنچ شنبه يا جمعه ساعت 11 صبح (ترجيحا پنج شنبه خلوتتره) و بعدش هم صرف نهار در رستوران همانجا، منتظر نظرات شما براي هماهنگي نهايي.

۱۳۸۷/۰۹/۱۱

شنا

ديروز مهدي پسر بزرگم را بردم براي مسابقه شنا 33 متر براي دبستانيها، جالب بود؛ كرال سينه را براي اينكه بچه ها در قسمت كم عمق موقع شيرجه به كف استخر نخورند از قسمت عميق شروع ميكردند و در همان موقع شروع بعضي ها داشتند غرق ميشدند كه نجات غريق وارد عمل ميشد.هنگام مسابقه كرال پشت كه از قسمت كم عمق شروع ميشد و بچه ها داخل اب ميپريدند تا اماده استارت بشوند يكي از بچه ها قدم زنان داشت ميرفت تا به خط پايان برسه كه داورها جلوش را گرفتند . يكي مسابقه كرال پشت را بدون دست زدن انجام داد اون هم بصورت مارپيچ ولي بالاخره به خط پايان رسيد.مهدي هم در كرال سينه 33متر را در 54 ثانيه رفت ولي ركوردش خوب نبود .

استقبال از طرح انضباط اجتماعی

اینجا را ببینید.
نتیجه اخلاقی در جهت نظم اجتماعی:
اول گاو را بکشید (به کسر کاف) بعد آن را بکشید (به ضم کاف).

اینکه می گویند ما ایرانی ها از تاریخ درس نمی گیریم، حرف درستی است. مگر ما اینها را نداشته ایم:
اول چاه را بکن، بعد منار را بدزد.
اول بشمارید بعد بکشید.
و ...

۱۳۸۷/۰۹/۰۶

آیدین آغداشلو

مصاحبه جالبی با آیدین آغداشلو را می توانید در اینجا مشاهده کنید

۱۳۸۷/۰۹/۰۲

حالا كه ميتونم بنويسم

چند هفته اي بود كمي دلتنگ شده بودم ، شايد بعلت فصل پاييز ،شايد بعلت اينكه آدم دوستاش از پيشش ميرن، شايد بعلت اينكه آدم نزديكاش را از دست ميده، شايد هم بعلت توقع زيادو... يك روز پنج شنبه صبح باتفاق خانمم رفتيم سينما فيلم دعوت خوشم امد سوژه جالبي بود شايد اغلب به ان برخورد كرده ايد موضوعش در مورد خانوادهاي است كه به صورت ناخواسته چه از نظر سني و چه از نظر شغلي بچه دار ميشوند و در كنار اون خانواده هاي كه بچه دار نميشن و مشاغل مرتبط با . يك روز صبح كه سرم درد ميكرد و تصميم گرفتم اداره نروم به خانمم گفتم پا شو بريم سينما ساعت 15/10 صبح داشتيم در پارك هشت بهشت قدم ميزديم كه از شبكه اصفهان برنامه زنده رود باهامون مصاحبه كردن، گفتن عدد 8 شما را ياد چي ميندازه؟ گفتم 7+1 ، گفتن وقتي ميري مسافرت كجا ميري؟ گفتم مشهد و بدين ترتيب رسيديم به فلسفه عدد 8 وسوالات بعدي و پخش مصاحبه از شبكه اصفهان در جمعه بعدش به مناسبت تولد امام رضا، بعد از مصاحبه رفتيم فيلم سه زن زياد جالب نبود.حالا بايد برم ديدن يكي از همكارام كه از كربلا اومدن فعلا خداحافظ

۱۳۸۷/۰۸/۲۸

كوير

با سلام چند وقت هست كه سيستم به من اجازه ورود نميدهد.حالا كه موفق شدم چند سطري در مورد سفر به شرق اصفهان را كه در جمعه گذشته انجام شد برايتان مينويسم.پس از عبور از جرقويه در 150 كيلومتري شرق اصفهان روستاي حسن اباد قرار دارد در اين روستا چشمه اي وجود دارد كه با ان اراضي ان منطقه ابياري ميشود، ابي ولرم با چشم اندازي زيبا در حاشيه كوير پس از خوردن صبحانه به سمت ورزنه حركت كرديم در بين راه سمت راست به داخل جاده خاكي وارد شديم و پس از طي مسيري به تپه هاي ماسه اي رسيديم.به توصيه مسئول گروه كفشها را در اورديم و با پاي برهنه براه افتاديم ابتدا ماسه ها كمي سرد بود بعد هم ما گرم شديم و هم ماسه ها حدود 3 ساعت تپه نوردي كرديم بسيار زيبا با هواي بسيار لطيف جاي همه دوستان خالي بود. تاسف خوردم كه چرا بعضي ها براي كوير نوردي به دبي ميروند و چرا امكانات موتور سواري و ماشين سواري و حتي فرهنگ پياده روي در كوير كه ميتواند توريستهاي زيادي را جذب كند ايجاد نميشود.
به اميد روزهاي بهتر خدانگهدار

۱۳۸۷/۰۸/۱۷

اوباما دوید

ساعتی پیش یک هنرپیشه سیاه در جواب گزارشگر بی بی سی که پرسید از پیروزی اوباما چه احساسی داری؟ گفت:

Rosa sat, so Martin could stand;
Martin stood, so Barack could run;
Barack ran, so my children could fly.

هرچند خیلی احساسی است ولی حیفم آمد شما را در آن سهیم نکنم.

نکته جالب آن که آنقدر که دیگران بر سیاه بودن اوباما تاکید می کنند، او خود نمی کند. بسیار باهوش می نماید، گاهی حتی باهوش تر از کلینتون. در سخنوری سیاسی بسیار قهار است. و دموکراسی آمریکا پس از دو دوره رای دادن به بوش برای اعاده حیثیت خودش هم که بود، به انتخاب شخصی مثل او نیاز داشت.

برایم جالب است دوستانی که کانادا هستند، بنویسند که با توجه به افکار عمومی، احتمال آن که در بیست سال آینده یک غیرسفید نخست وزیر کانادا شود چقدر است؟

۱۳۸۷/۰۸/۱۵

پیروزی اباما

اباما رییس‌جمهور آمریکا شد.

۱۳۸۷/۰۸/۱۳

پیش بینی

با وجود غلط بودن نفس پیش بینی در سیاست ایران.
من پیش بینی میکنم استیضاح وزیر کشور- علی کردان -فردا یا اساسا به دلیل پس گرفتن امضاء نمایندگان انجام نمی پذیرد. یا اینکه ایشان رای اعتماد از مجلس میگیرند.
دلیل این پیش بینی نیز اینکه اگر علی کردان فردا از مجلس رای اعتماد نگیرد با توجه به تعداد مسئولین دولت که عوض شده اند قانونا کل مجموعه دولت بایستی دوباره از مجلس رای اعتماد بگیرد. و این یعنی تعویض تنی چند از وزرا که مورد انتقاد شدید واقع هستند. حال آنکه این دولت مورد لطف و عنایت ویژه واقع است.

۱۳۸۷/۰۸/۰۸

پناه می‌برم

اعوذ بالله من الفساد*
*فساد=فارغ‌التحصیلان سازمان استعدادهای درخشان

۱۳۸۷/۰۸/۰۵

Wall Street

این متن را با یک ایمیل دریافت کردم:

If you have difficulty understanding the current world financial situation, the following should help...

Once upon a time in a village in India , a man announced to the villagers that he would buy monkeys for $10.

The villagers seeing there were many monkeys around, went out to the forest and started catching them.
The man bought thousands at $10, but, as the supply started to diminish, the villagers stopped their efforts. The man further announced that he would now buy at $20. This renewed the efforts of the villagers and they started catching monkeys again.

Soon the supply diminished even further and people started going back to their farms. The offer rate increased to $25 and the supply of monkeys became so little that it was an effort to even see a monkey, let alone catch it!

The man now announced that he would buy monkeys at $50! However, since he had to go to the city on some business, his assistant would now act as buyer, on his behalf.

In the absence of the man, the assistant told the villagers: ' Look at all these monkeys in the big cage that the man has collected. I will sell them to you at $35 and when he returns from the city, you can sell them back to him for $50. '

The villagers squeezed together their savings and bought all the monkeys.

Then they never saw the man or his assistant again, only monkeys everywhere! Welcome to WALL STREET.

این هم یک پست جالب از وبلاگ منکیو استاد اقتصاد هاروارد در مورد مقایسه سیاست های مالیاتی کاندیداهای ریاست جمهوری آمریکا.

این هم جوابی به آن از مولیگان از اساتید اقتصاد شیکاگو، با جمله آخر شدیدا موافقم، نطقهای اوباما حرف ندارند.

۱۳۸۷/۰۷/۳۰

فقط برای یک لبخند

مجله شهروند هفته گذشته یک مقاله کوتاه از نیویورک تایمز ترجمه کرده بود با این محتوا که چرا با وجود انتخاب سارا پیلن تعداد خانوم هائی که به اوباما تمایل پیدا کرده اند بیشتر شده است. در این مقاله نسبتا کوتاه دو دلیل ارائه شده بود. دلیل اول نویسنده مقاله که کاملا معلوم بود خود یک خانوم است این بود که سارا پیلین زیباست و خانومها از زنان زیبا خوششان نمی آید. به عنوان استدلال هم رفتار با همکلاسی های زیبا را در دوران دبیرستان یادآوری کرده بود. دلیل دوم هم اعتماد به نفس بالای سارا پیلین عنوان کرده بود که باز خانوم ها به دلیل مشکل اعتماد به نفس به صورت عام از چنین زنهائی خوششان نمی آید. در پایان هم نویسنده عنوان کرده بود البته هر دو ویژگی اینچنینی باعث جلب رای برخی مردان شده است.
پی نوشت: تمام مطلب فوق عقاید نویسنده از خدا بی خبر نیویورک تایمز است و اینجانب هرگونه وابستگی ، هم عقیدگی و هرگونه هم دیگر را با این عقیده به طور کلی و نوشتن این مطلب در اینجا را به طور جزئی منکر میشوم!

۱۳۸۷/۰۷/۲۲

کروبی آمد

این را فقط در ایران می توان سراغ گرفت که کسی ادعا کند که بخشی از یک حزب از یک نفر برای انتخابات مهمی مثل ریاست جمهوری حمایت می کنند و بخش دیگر از شخص دیگر: "کروبی: تعداد زیادی از روحانیون، مجمع بانوان (به ریاست فاطمه كروبی) و بخشی از حزب همبستگی (به محوریت راه‌چمنی) و حزب اعتمادملی از من دعوت كرده‌اند"

جدای از اینکه چه کسی را برای ریاست جمهوری مناسب تر بدانیم، در یک نگاه کلی فکر می کنم؛ کروبی به هیچ عنوان رای خاتمی را به صورت شدید کم نخواهد کرد. اصلا آمدن همزمان کروبی و خاتمی ممکن است به نفع خاتمی باشد. اگر فرض کنیم هر کسی بیاید رقابت اصلی اش با احمدی نژاد است، اصلا آمدن کروبی به نفع خاتمی است.

به عنوان مثال اگر رقابت بین قالیباف و کروبی بود، آنگاه آمدن خاتمی به نفع کروبی بود.

شما چه فکر می کنید؟

باز هم اقتصاد

ما که نفهمیدم این مالیات بر ارزش افزوده دقیقا چیست و چگونه دریافت خواهد شد. به هر جا که سر کشیدم هم فقط شعف اعتصاب بازاریان بود و ندای احسنت.
تا جائی که عقل من قدر میدهد بازاریان جائی نمی خوابند که زیرشان آب برود. نه اینکه این مذموم باشد که یکی از خصائص کار در بازار است. فکر میکنم بازاریان بیش از هرچیز نگران افشائ میزان درآمدشان باشند تا هرچیز دیگر.
کاش دوستان یاری برسانند تا ما هم بفهمیم این روند در فساد کنونی اقتصاد، گامی مثبت است یا خیر و بهتر بود چه میکردند؟

۱۳۸۷/۰۷/۲۰

به افتخار پدر

امسال پدرم 80، برادرم (فرزند دوم خانواده) 50، برادرزاده ام و نوه ارشد خانواده 30، همسرم 40 و پسرم 10 ساله شدند و از ازدواج تنها خواهرم 20 سال گذشت و من تا امسال به این موضوع دقت نکرده بودم که سال وقوع همه این اتفاقات به 7 ختم می شود!
به افتخار پدرم مهمانی کوچکی ترتیب دادیم و بعد از مدتها همه دور هم جمع شدیم. نمی دانید چه لذتی داشت دیدن لبخند رضایت پدر. امید که تا زنده هستند و هستیم قدرشان را بدانیم.

۱۳۸۷/۰۷/۱۴

انتخابات آمریکا

یک ماه دیگر تا برگزاری انتخابات آمریکا باقی مانده. انتخابات در آمریکا همیشه در اولین سه‌شنبه‌ی ماه نوامبر برگزار می‌شود٬ که امسال افتاده‌است به روز ۴ نوامبر یا ۱۴ آبان خودمان. حتمآ می‌دانید که رییس‌جمهور در آمریکا با رای مستقیم مردم انتخاب نمی‌شود. در واقع می‌توان گفت که ۵۰ انتخابات جداگانه در ۵۰ ایالت برگزار می‌کنند. هر ایالت تعداد مشخصی نماینده یا سهمیه - electoral college - دارد (با نماینده‌های مجلس نمایندگان و سنا اشتباه نگیرید) که به نامزد برنده‌ در همان ایالت می‌رسد. این نماینده‌ها در ماه ژانویه در نشستی رییس‌جمهور را تعیین می‌کنند. از نظر قانونی لزومی ندارد که نماینده‌ی یک ایالت به همان نامزدی که برنده‌ی آن ایالت شده رای بدهد٬‌ اما در عمل این اتفاق نمی‌افتد و نماینده‌ها به برنده‌ی ایالت رای می‌دهند.

تعداد نماینده‌های هر ایالت ثابت است و مساوی است با تعداد نمایندگان مجلس (House of representative) به اضافه‌ی تعداد سناتورهایش. هر ایالت دو تا سناتور دارد٬ اما تعداد نمایندگان مجلس متناسب بوده‌ است با جمعیت ایالت در همان اوایلی که آمریکا کشور درست و حسابی شده. با تغییر توزیع جمعیت در آمریکا این تناسب از میان رفته. خلاصه این که ایالتی بودن انتخابات باعث شده گاهی نامزدی که بیش‌ترین آرای مردمی را آورده٬ برنده انتخابات نشود. نمونه‌اش انتخابات سال ۲۰۰۰ که «ال‌ گر» حدود ۲۵۰ هزار رای بیش از بوش آورد٬ اما بوش رییس‌جمهور شد.

در این یک‌ ماه باقی‌مانده شرکت‌های مختلف تقریبآ هر روز نظرسنجی‌‌ می‌کنند تا نتیجه‌ی انتخابات را پیش‌بینی کنند. اگر دوست دارید این نظرسنجی‌ها را دنبال کنید٬ نگاهی به این وب‌سایت بیندازید و نتیجه‌ی نظرسنجی‌ها را به تفکیک ایالت ببینید. همان‌طور که در این وب‌سایت می‌بینید٬ ایالت‌های کم‌جمعیت‌تر که بافت روستایی-کشاورزی بیش‌تری دارند به جمهوری‌خواه‌ها رای می‌دهند. طنز روزگار آن که جمهوری‌خواه‌ها اکثریت رای‌شان را از میان این‌ها که معمولآ کم‌درآمدتر و بی‌بضاعت‌تر اند جمع می‌کنند و البته شعارهای‌شان هم برای این‌ها جذاب‌تر است٬ اما در نهایت سیاست‌هایشان به نفع پردرآمدترین‌ها است.


راستی تا یادم نرفته بگویم که انتخابات سال ۱۹۸۰ میان کارتر و ریگان هم روز چهارم نوامبر برگزار شد که همان ۱۳ آبان ۱۳۵۹باشد٬ یعنی درست یک سال پس از ماجرای اشغال سفارت آمریکا در ایران. خب نتیجه‌اش را هم که همه می‌دانید: شکست سنگین یکی از آدم‌حسابی‌ترین رییس‌جمهورهای آمریکا.

۱۳۸۷/۰۷/۰۷

رکود اقتصادی

دوستان عزیز و خصوصا فرشاد عزیز اگر فرصت کنید و بتوانید درباره رکود اقتصادی آمریکا و به تبع آن دنیا دلایل و تبعات آن بنویسید، بسیار ممنون و سپاسگذار خواهیم شد.
تا جائی که در خبرها بود، بحران اقتصادی از آنجا شروع شد که دریافت کنندگان وام مسکن، توانائی باز پرداخت این وام را نداشتند، و بانک شروع به حراج خانه ها کرد وقتی تعداد این خانه ها زیاد شد، قیمت فروش خانه ها از میزان وام پرداخت شده توسط بانک هم کمتر شد و این باعث ورشکستگی بانک و در آستانه ورشکستگی قرار دادن شرکت بیمه ای که بانک را بیمه کرده است، شده .
حال سوال اینجاست چرا وام گیرنندگان نتوانستند وام خود را باز پرداخت کنند؟ تبعات رکود فعلی برای اقتصاد ایران و تورم فزاینده آن چیست؟ آیا میتوان بین رکود اقتصادی و جنگهای جهانی قبلی -با احتساب جنگ سرد- رابطه ای دید؟

۱۳۸۷/۰۷/۰۴

شعر

طاعات قبول، علی(ع) یار و یاور همه.

امروزیک شعر خواندم دلم نیامد شما را شریک نکنم: اینجا.

خیلی نظم روانی دارد هر چند داستان کمی پیچیده است. اگر لبخند بر لبتان آمد ما را در بقیه این ماه ار دعا فراموش نکنید.

۱۳۸۷/۰۶/۲۹

مگه چیه؟

وقت نوشتن ندارم فقط برای تغییر فضای وبلاگ فعلا این دو تا را داشته باشید:




پ ن : اول فقط دومی را گذاشته بودم، تیتر هم مال این بود. بعد گفتم حالا مهرداد دوباره می گه این بچه خنده بلد نیست اولی را هم اضافه کردم.

۱۳۸۷/۰۶/۲۰

بزرگترین آزمایش تاریخ بشر

در پست قبلی نوشته بودم که می‌خواهم در مورد LHC مطلبی ارسال کنم. اما مهرداد پیش‌دستی کرد و چند خطی نوشت. حال تا کیوان فرصت کند و توضیح کاملتر بدهد،‌ من اندکی بیشتر در این مورد می‌نویسم.
ابتدا توضیح بدهم که CERN نام شتابدهنده مورد نظر نیست بلکه نام مرکز تحقیقات اروپایی فیزیک هسته‌ای است. CERN در سال ۱۹۵۴ تاسیس شده. امروزه بیشتر تحقیقات آن در مورد فیزیک ذرات بنیادی است. محل آن در شهر ژنو در کشور سوییس است. از آنجایی که آزمایشگاه‌های CERN فوق‌العاده بزرگ هستد و ژنو هم در نزدیکی مرز سوییس و فرانسه است،‌ برخی از آنها در خاک سوییس و برخی در خاک فرانسه هستند. بعضی از آزمایشگاه‌ها و تاسسیات آنقدر بزرگ هستند که خط مرزی از میان آنها می‌گذرد که البته این با روح چند ملیتی بودن CERN سازگار است. تحقیقات CERN به عنوان قلب فیزیک اروپا،‌ برنده چندین جایزه نوبل شده است و همچنین منشاء تکنولوژی‌های فراوانی بوده است که همه ما با آنها آشنا هستیم و مرتب استفاده می‌کنیم. مثلا «وب» در CERN بوجود آمد. بودجه عادی CERN، سوای پروژه‌های بسیار بزرگ اروپایی، کمی بیشتر از یک میلیارد فرانک سویس در سال است (در حال حاضر فرانک سوییس و دلار آمریکا ارزشی تقریبا برابر دارند) که تمامی آن توسط کشورهای اروپایی عضو تامین می‌شوند. بیشتر فیزیک‌دانانی که در CERN کار می‌کنند از کشورهای اروپایی هستند (بالای ۸۰٪) ولی تمامی پرسنل دیگر از جمله مهندسین فقط از کشورهای اروپایی عضو هستند.
برگردیم به LHC. همانطور که اشاره کردم LHC یک شتابده ذرات بنیادی است. شتابده در واقع یک دایره بسیار بزرگ است که در آن ذرات باردار مانند پروتون‌های به کمک امواج الکترومغناطیسی بسیار قدرتمند شتاب گرفته و به سرعت‌های خیلی بالا تا حد ۹۹.۹۹۹٪ سرعت نور می‌رسند. این ذرات سپس با یکدیگر یا با مواد دیگر برخورد داده می‌شوند و سنجشگرهای خاصی لحظات برخورد را ثبت می‌کنند. به کمک این روش می‌توان ذرات بنیادی را که در لحظات برخورد پدیدار می‌شوند،‌ ثبت کرد. در حال حاضر تعداد زیادی ذرات بنیادی در فیزیک شناخته شده‌اند. این ذرات را می‌توان به دو گروه بوزون‌ها و فرومیون‌ها تقسیم کرد. ۱۲ نوع فرمیون‌ و ضد‌ماده‌های متناظر آنها ذرات بنیادی تشکیل دهنده ماده هستند و بوزون‌ها مربوط به نیروهای بنیادی هستند.
تا به امروز،‌ به جز دو مورد، بوزون‌های مربوط به تمامی نیروهای بنیادی شناخته شده‌اند: بوزون هیگز و گراویتن‌ها که مربوط به میدان گرانشی هستند. وجود هیگز توسط مدل استاندارد ذرات بنیادی پیش‌بینی می‌شود ولی هنوز در آزمایش‌ها مشاهده نشده است. هیگز بوزونی است که سازوکاری برای جرم‌دار شدن ذرات فراهم می‌کند.
ماموریت اصلی شتابده LHC کشف آزمایشگاهی ذره هیگز است. LHC بزرگترین شتابده ذرات بنیادی جهان است. این شتابده به شکل تونلی دایره‌ای با محیط ۲۷ کیلومتر،‌ به ضخامت حدود چهار متر (در برخی جاها بیشتر,‌ تا ۴۰ متر!) و در عمق بین ۵۰ تا ۱۷۵ متری زیر زمین است. در ساخت آن از بیش از ۱۶۰۰ آهنربای الکتریکی که از فوق‌هادی‌هایی که به کمک ۹۶ تن هلیوم مایع در دمای کمتر از ۲ درجه کلوین نگه‌داری می‌شوند، استفاده شده است. شش سنشگر فوق بزرگ، سازه‌های غول‌پیکری با وزن متجاوز از ۱۲۰۰۰ تن که هرکدام حاصل کار چند هزار دانشمند بوده‌اند، ذرات حاصل در آزمایش‌‌ها را ثبت می‌کنند. این سنجشگرها در مجموع ۳۰۰ گیگابیت در ثانیه داده تولید می‌کنند و در هر سال لازم است بیش از ۱۵ پتابایت (۱۵ میلیون گیگابایت!) داده تولید شده، ذخیره شود. از آنجایی که هزاران دانشمند از ۳۳ کشور لازم است به این داده‌ها دسترسی داشته باشند، یکی از بزرگترین توری (grid) کامپیتری دنیا برای ثبت این حجم داده به نام LCG بوجود آمده است.
از نظر فنی، LHC بزرگترین وسیله آزمایشگاهی است که بشر در طول تاریخ ساخته است. این شتابده حاصل تلاش بیش از ۹۰۰۰ دانشمند از ۸۰ ملیت مختلف و در مدت ۲۰ سال بوده است. هزینه ساخت تا کنون از ۸ میلیارد فرانک سوییس گذشته است. برخی تحلیل‌گران می‌گویند با به راه افتادن LHC به زودی مرکز فیزیک دنیا از آمریکا به اروپا منتقل خواهد شد. با توجه به اینکه سالهاست کار بر روی ساخت شتابده‌های بزرگ در آمریکا تعطیل شده،‌ این ادعا چندان عجیب نیست.
اگر مایل هستید که کمی بیشتر در مورد این پروژه عظیم بدانید، این ویدئوی عالی به زبان ساده از برایان کاکس را از دست ندهید. در این صفحه هم می‌توانید عکس‌های جالبی از این آزمایشگاه شگفت‌انگیز را ببینید.
آخرین نکته اینکه اگر ذرات هیگز در این آزمایش کشف شوند استفان هاوکینز، دانشمند معروف، ۱۰۰ دلار ضرر خواهد کرد!

آزمایش‌های تاریخی

امروز قرار است شتاب‌دهنده‌ی CERN راه بیفتد [+]. نتیجه‌ی آزمایش‌هایی که آن جا قرار است انجام دهند می‌تواند حاصل سال‌ها‌ کار فیزیک‌دان‌های ‌ریسمان‌کار را تایید کند یا بر باد دهد؛ می‌تواند نگاه آدمی را به دنیا٬ به آغاز هستی٬ و به زمان عوض کند.
امیدوارم کیوان وقت پیدا کند و چند خطی درباره‌ی اهمیت CERN و این آزمایش‌ها برای‌مان بنویسد.

۱۳۸۷/۰۶/۱۲

تصورات کودکان در مورد دانشمندان

یکی از جاهایی که دوست دارم ببینم، آزمایشگاه(های) Fermilab است. سوییس که بودیم آخر فرصت نشد CERN و LHC را ببینم (بزودی در مورد LHC خواهم نوشت). امروز داشتم فکر می‌کردم وقتی بالاخره به ملاقات بیژن در شیکاگو برویم، فرصت خوبی خواهد بود که به جای آنها حداقل Fermilab را ببینیم. در همین فکر بودم که به طور تصادفی به این لینک برخوردم: نقاشی‌ها و تصورات عده‌ای از کودکان در مورد دانشمندان قبل و بعد از بازدید از Fermilab. به عنوان مثال به این یکی نگاه کنید.

شش ماه گذشت

از زمانی که سوییس را ترک کردیم و به آمریکا آمدیم دقیقا شش ماه می‌گذرد. رومینا دیروز ۱۰ ماهه شد. آخرین جعبه کتاب‌هایمان را همین امروز بازکردیم و آنها را در کتابخانه‌ای که دو روز پیش خریدیم، قرار دادیم. خلاصه اینکه حسابی جا افتاده‌ایم.

هدف اصلی من از آمدن به آمریکا، کار کردن با یکی از بهترین متخصصان آنالیز تعادل و راه رفتن،‌ کسب تجربه و گسترش شبکه ارتباطی با سایر محققان این زمینه بوده است. تا به حال می‌توانم بگویم که از این جهت از آمدنم و پیشرفتم راضی هستم و در این مدت تجربه‌های فراوانی کسب کرده‌ام که امیدوارم پلی بشوند برای رسیدن به مرحله بعدی.

هدف دیگر من، تجربه زندگی در آمریکای شمالی بوده است. مسافرت و مطالعه چیز خوبی است ولی بهتر از آن تجربه زندگی در جامعه‌های مختلف است. اگر تفاوت‌های فرهنگی از حدی بیشتر باشد،‌ با مسافرت کوتاه و یا مطالعه محدود نمی‌توان تصور خوبی از جامعه‌ای دیگر داشت.

از پیش می‌دانستم که آمریکای شمالی دنیای کاملا متفاوتی است. چیزی که نمی‌دانستم این بود که همانطور که ساختار جامعه و روش زندگی در ایران با اروپای غربی متفاوت است، آمریکای شمالی هم همانقدر با اروپی غربی تفاوت دارد. شش ماه مدت زمان خیلی طولانی نیست ولی با توجه که پیش از آمدن به اینجا اندکی در این مورد مطالعه داشتم و در این مدت هم سعی در توجه و یادگیری داشته‌ام، مدت کوتاهی هم نیست. حداقل حس می‌کنم از خیلی کسانی که تنها تجربه زندگی در یکی از قاره‌ها را (به جز زندگی در ایران) داشته‌اند، نگاه کاملتری دارم. تاکید من بر وجود تفاوت‌های ساختاری و اجتماعی فاحش بین اروپا و به خصوص کشورهای پیشرفته مانند سوییس، دانمارک، سوئد،‌ فنلاند و آلمان (تا حدی) با آمریکا است. فرانسه برای خودش چیز دیگری است ولی در کل به پای کشورهای اسکاندیناوی نمی‌رسد. انگلیس هم به آمریکا شبیه‌تر است تا به بقیه اروپا.

شاید ناگفته معلوم باشد که اینها تجربه و برداشت شخصی من هستند. چیزی که در نظر من امتیاز است ممکن است برای شخص دیگر نکته‌ای منفی باشد و بالعکس.

اولین و کلی‌ترین نتیجه‌گیری که داشتم این بوده که زندگی ایرانی به زندگی آمریکایی خیلی نزدیک‌تر است تا به زندگی اروپایی. به نظرم می‌آید که آمریکا مانند یک ایران بزرگتر، ثروتمند‌تر و پیشرفته‌تر است که همزمان خیلی از نقاط ضعف فرهنگی و اجتماعی خودش را حفظ کرده. تعجبی نیست که خیلی از ایرانی‌ها خیلی راحت اینجا جا می‌افتند و خیلی زود احساس راحتی و آرامش می‌کنند. اگر بخواهم از مخلوطی از نقاط مثبت و منفی مثال بزنم می‌توانم به تفاوت‌های شدید و باورنکردنی فقیر و غنی، آموزش عمومی ناکافی و فقر علمی مردم عادی، تنوع فراوان اقلیمی و طبیعی، مناطق وسیع بکر و دست‌نخورده طبیعی،‌ ساختار اداری ناکار‌آمد، عدم کارایی و عقب افتادگی سیستم دولتی، چگالی جمعتی کمتر، توجه فراوان به ظاهر،‌ خالی بندی و منم منم کردن و خود را بهتر و برتر از همه عالم و آدم دانستن و... جالب اینکه خیلی از دیگر دوستانی که پس از تجربه زندگی در اروپای غربی به آمریکا آمده بودند نظری شبیه به من داشتند در حالی که خیلی از ایرانیان مقیم آمریکا که تجربه زندگی در اروپا را نداشته‌اند،‌ به کل منکر وجود نکات منفی (و گاه هر گونه نکته منفی!) در آمریکا هستند.

به نظر من برآیند نقاط ضعف ساختاری آمریکا، کارایی پایین سیستم در مقایسه با کشورهای پیشرفته اروپایی در بیشتر زمینه‌ها است. همه ما می‌دانیم که در آسیب‌های اجتماعی،‌ مانند جرم و جنایت، جمعیت بی‌خانمان، فقر، مشکلاتی مانند حاملگی در نوجونان و اندیس‌هایی از این دست جامعه آمریکا وضعیت بسیار بدتری نسبت به اروپای غربی دارد (می‌توانید به گزارش‌ها و آمارهای WHO نگاه کنید. سایت NationMaster هم آمارهای فراوانی در این موارد و سایر چیزها جمع‌‌آوری می‌کند). حتی در تولید علم هم با وجودی که از نظر مطلق تولید مقالات علمی برجسته آمریکا مقام اول را دارد،‌ وقتی که به آمارهای سرانه و یا کارایی (تولید مقالات تقسیم بر تولید ناخالص ملی یا به بیان دیگر هزینه تولید علم) نگاه کنیم،‌ مشاهده می‌کنیم که آمریکا عقبتر قرار می‌گیرد. (می‌توانید به این مقاله معروف مجله نیچر نگاه کنید). در مواردی مانند حقوق بشر یا آزادی مطبوعات که کارایی کمتر سیستم آمریکایی مشخص است (مثلا به اینجا نگاه کنید). تعصبات مذهبی و وجود گروه‌های مذهبی تندرو در آمریکا از نکات دیگر است.

البته منظور من این نیست که آمریکا با ایران فرقی ندارد. نه! در حال حاضر تفاوت آمریکا و ایران مانند تفاوت روز و شب است. آنقدر تفاوت عظیم است که گفتنی نیست. نمی‌خواهم بگویم که در آمریکا جاهای شیک و مرفه وجود ندارد. نه! آنقدر زیاد است که شمردنش مشکل است. همین شهر پورتلند یکی از سالم‌ترین و امن‌ترین شهرهای آمریکا است. اشاره من به سرانه است. به تفاوت شدید بالا و پایین است. به امنیت است. به آرامش و سلامت زندگی است. به این است که شهروند متوسط، چقدر نگران امروز و چقدر نگران فردای خودش است. مسئله این است که سیستم آمریکایی که توانسته بزرگترین ثروت‌ها را تولید کند، در درون خود به اندازه سیستم کشورهایی مانند اسکاندیناوی یا سوییس کارایی ندارد و در برخی نقاط عقب ماندگی شدیدی دارد.

امروز یکی از دوستان آمریکایی از من پرسید که اگر آزاد بودم هرکجای دنیا را که می‌خواهم برای زندگی انتخاب کنم،‌ کجا را انتخاب می‌کردم؟ در جوابش فقط گفتم که در شش ماه گذشته از پورتلند خیلی خوشم آمده (که آمده)‌ و آمریکا کشوری بسیار بزرگ است و هنوز خیلی جاهایش را ندیده‌ام. دلم نیامد بگویم که اگر آزاد باشم نه دوست دارم در جمهوری اسلامی ایران زندگی کنم و نه در جمهوری مسیحی آمریکا. راستی اگر آزاد بودم،‌ کجا را انتخاب می‌کردم؟ سوییس، هلند، سوئد، دانمارک یا نروژ. البته دوست دارم پیش از آن زندگی در ژاپن را هم تجربه کنم که باز برای خودش دنیای دیگری است. اما عمر کوتاه است و از آن گذشته مرجان چندان علاقه‌ای به ادامه جهانگردی ندارد و ترجیح می‌دهد که دفعه دیگر برای مدت طولانی جایی مستقر شویم. خلاصه که امیدوارم بعد از چندسالی، اگر بشود بعد از تجربه زندگی در نقطه‌ای دیگر در آمریکا مثلا کالیفرنیا، به همان اروپای قدیمی خودمان (!) برگردیم.

۱۳۸۷/۰۶/۱۱

باور

خدائی در اين نزدیکی است! با دلی آکنده از مهر و دستانی پرتوان که همیشه ما را در آغوش پرمهر خود پذیرا بوده است. این روزها فرصتی است تا باورش نموده، حضورش را احساس و یگدگر را در محضرش یاد کنیم.

لامپ

نمی‌دانم که تا چه اندازه به لامپ خلاء و مدارهای قدرت لامپی علاقه دارید. لامپ خلاء برای من یک نوستالژی است که حال و هوای دوران نوجوانی را،‌ وقتی دوازده - سیزده ساله بودم و عاشق الکترونیک و مدارهای فرستنده/گیرنده رادیویی ،‌ برایم زنده می‌کند. یاد آن دوران به خیر. چقدر از آن پاساژ خیابان چهارباغ قطعه خریدم، چقدر فرش و پرده و لوازم خانه را با اسید مدارچاپی از بین بردم،‌ چقدر رادیو و لوازم الکترونیکی داغان و خراب را باز کردم تا قطعات درونشان را «بازیافت» کنم و چقدر کتاب و مجله الکترونیکی در اتاقم تلمبار کردم. این فیلم صامت ۱۷ دقیقه‌ای، برای ساعاتی مرا به ۲۵ سال قبل و رویاهای نوجوانی برگرداند.




کسی که لامپ را در این فیلم می‌ساز، کلود پایار از رادیو آماتورهای قدیمی فرانسه است. در سایتش تاریخچه بسیار مفصلی از لامپ‌های خلاء، مدارهای لامپی و روش ساخت آنها دارد. زبان سایت فرانسه است.

پی نوشت: کلود در این فیلم یک لامپ triode می‌سازد. triode اولین عنصر فعالی بود که به کمک آن ساختن آمپلی‌فایر ممکن شد. لامپ‌های خلاء هنوز هم کاملا بازنشسته نشده‌اند. به طور مثال مدار قدرت اکثر فرستنده‌های رادیویی با توان بالا (دها و گاه صدها کیلووات) لامپی است. اگر علاقمند به مطالعه بیشتر هستید، می‌توان به این مقدمه خوب درباره مدارهای لامپی نگاهی کنید.

۱۳۸۷/۰۶/۱۰

ما واقعا خوابیم یا ...

واقعا بسیاری از ما ایرانی ها بیش از اندازه از خودمان متشکریم ... یادتان هست از کوچکی توی گوشمان می کنند بهترین خلبان ها ایرانی اند ... ممکن است شنیده باشید که فرمانده نیروی هوایی آمریکا پس از یک دوره آموزشی خلبانان ایرانی در آمریکا گفته بهتر از ایرانی ها در این کار نداریم ... بیمارستان های دنیا را پزشکان ایرانی می چرخانند ... ناسا اگر ایرانی ها از آن بیرون بیایند دو روزه تعطیل می شود و هکذا ... همین تصورات عوام است که سیاست مدارهای فرصت طلب هم با استفاده از آن شاخ در جیبمان می گذارند ... مثلا من تیتر این خبر را ظرف یک سال گذشته از چندین ایرانی شنیده ام ... ایرانی هایی که همه تحصیل کرده و خارج دیده بوده اند ... یکی نیست بگه بابا آقا از خواب بیدار شید!!

۱۳۸۷/۰۶/۰۶

مصاحبه با باطنی

این مصاحبه تلویزیون صدای آمریکا با دکتر باطنی را از دست ندهید.

بخندید

واقعا در همه دنیا کمدین ها خودشان را می کشند تا بتوانند مردم را بخندانند، اما در ایران وضعیت از درام به کمدی رسیده است:

امروز حزب یه بابا (که گاهی اوقات تیتر روزنامه اش شبیه این است که: امروز آقای دبیرکل دوش گرفتند و یک نفر حسابی ایشان را مشت مال داد) بهش ابلاغ کرد که باید برای انتخابات کاندیدا بشوی. این آقا چون اصلا در جریان انتخابات نبود، سه هفته است در جلسات حزب خودش شرکت نمی کند.

یکی از گروههای آلترناتیو حزب آقای دبیرکل مذکور، یک ائتلاف است که توسط همسر مکرمه اداره می شود.

یه بابایی هفته پیش گفت ما دوست یه ملتیم. امروز گفت باید روزی را که توسط یکی از مغضوبین فعلی نظام پیشنهاد شده به عنوان یکی از روزهای میراث فرهنگی به تصویب برسانیم تا پرچم ملت مذکور را در آن روز به آتش بکشیم.

با همت نابفه ریاضی یکی از سال های اخیر و به لطف اینکه یکی از وزاری جدید یک گروه جاعل مدرک حرفه ای می شناسد؛ می توانیم تمام پیشرفتهای علمی دنیا را به نام خودمان بزنیم و به رتبه اول تولید علم می رسیم (ببخشید رسیدیم).

چند تا بچه در اتفاقات مجزا با هم سن و سالانشون دعواشون شده و به اشتباه با مشت یا سنگ و احیانا چاقو آنها را کشته اند و الان مثل سگ پشیمونند؛ آنها را اعدام می کنیم. یک بابایی توی روز روشن توی خیابون بهشت تفنگ گذاشت روی صورت یک بابایی، شلیک کرد، اصلا هم پشیمون نبود و ظرف یک سال با سلام و صلوات آزاد شد.

بقیه اش را من دیگه نمی گم خودتون کافیه روزنامه ها را بخونید. ببخشید شدیدا خوابم می آید نمی توانم لینک ها را بگذارم.

۱۳۸۷/۰۶/۰۴

پست داک

برای گسترش تحقیقات در زمینه مهندسی پزشکی در مرکز تحقیقاتی دکتر شل (Dr. William M. Scholl College of Podiatric Medicine، بطور مشخص تحقیق در مورد بیماری دیابت و بیماریهای مربوط به پا، قصد استخدام یک یا دو پست داک را دارم. کاندیدای مورد نظر باید مسلط به زبان انگلیسی باشد به طوری که به راحتی بتواند با بیماران و پزشکان گفتگو کند و بتواند تستهای مورد نظر را انجام دهد. تجربه کافی در زمینه برنامه نویسی داشته باشد. مسلط به پردازش سیگنال و علاقمند به کار تحقیقاتی در زمینه پزشکی باشد.اولویت با دارندگان تجربه در طراحی سخت افزار، مکانیک و مهندسی پزشکی می باشد.
از دوستانی که در دانشگاه تدریس می کنند یا کسانی را می شناسند که علاقمندبه د ادامه تحصیل در مقطع فوق دکترا (پست داک) در زمینه مهندسی پزشکی می باشند خواهشمندم که به دوستان خود اطلاع بدهند که رزومه خود را برای من ارسال نمایند. برای آشنایی با فعالیتهای تحقیقاتی ما می توانند به وب سایتهای زیر مراجعه نمایند.
http://www.diabetic-foot.net/
http://www.rosalindfranklin.edu/tabid/505/Default.aspx

۱۳۸۷/۰۶/۰۳

سوال

اگرگفتار و رفتار کسی که در توهم مطلق است، تائید شود اینکار بعنوان اولین گام برای درمان بیماری انجام می شود و یا نشانه ای است از سرایت بیماری و یا شاید ...؟ نکنه از اول خودم توهم داشتم و نمی دونستم؟!

۱۳۸۷/۰۵/۲۸

یادگاری

این روزها سینما‌های آمریکا و کانادا فیلم «سردار تاریکی» (The Dark Knight) را نشان می‌دهند؛ پرفروش هم بوده. انگار نظر تماشاگران سخت‌گیرتر و جدی‌تر سینما را هم جلب کرده است.
من هنوز سردار تاریکی را ندیده‌ام٬ اما پیش از این فیلم دیگری از کارگردانش- کریستفر نلان- دیده‌ام که ازش خوشم آمده. اسم فیلم «یادگاری» (Memento) است. یک خرده قدیمی‌ است البته (ساخته‌ی سال ۲۰۰۰). احتمالآ در ایران هم بتوانید پیدایش کنید٬ گرچه تا آن‌جا که من می‌دانم در میان جماعت فیلم‌باز ایرانی چندان معروف نیست.
خلاصه اگر «یادگاری» را تا حالا ندیده‌اید٬ به دیدنش می‌ارزد.

۱۳۸۷/۰۵/۱۸

مثل تولد

متولد 41 بود. در خاطرات مبهم کودکیم تنها تصاویری اندک ولی روشن از او بجا مانده. تا کلاس دوم دبیرستان در رشته ریاضی و فیزیک با معدل عالی تحصیل کرده بود. جذب گروههای انقلابی شده بود و در برنامه هایشان شرکت می کرد و از همین رو تغییر مسیر داد و وارد حوزه شد. طلبه بود اما طلبگی شغلش نبود، مسیر تحصیلش بود. سال 60، 19 سال داشت، اما مرد بود. قدی بلند و کشیده و قیافه ای جاافتاده و البته صدایی به غایت زیبا و دلنشین و نافذ. در رادیو مرکز استان گویندگی می کرد. هنوز طنین صدایش در گوشم می پیچد. مهربان بود، مثل آب. تمام کتابهای کودکیم هدیه او بود. خیلی از وسایل لوکس و شیک مادرم نیز. اصلا رسم هدیه دادن را از او آموختیم. دستی بخشنده و دلی آکنده از محبت داشت و این دو را از هیچ کس دریغ نمی کرد. تابستان بود و هوا گرم. شبها در ایوان می خوابیدیم. یک روز صبح، وقتی چشم گشودم، درست پائین پایم ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود. ناگهان موضوعی از ذهنم گذشت. "او آنقدر بزرگ است که این دنیا گنجایش او را ندارد!" 9 ساله بودم. چقدر درک این موضوع برایم سخت بود. اهل تلویزیون نبودم. اصلاً تلویزیون به معنی امروزی وجود نداشت. مطمئن بودم که شبیه این جمله را نه حایی شنیده ام و نه خوانده ام. مطمئناً اگر چنین بود از خودش مفهومش را سوال می کردم. اما حالا موضوعی بر ذهن من سنگینی می کرد و باید آنرا بسان رازی با خود حمل می کردم. نمی دانم همان روز بود یا چند روز بعدش. هنوز مشکل تنفسیم شروع نشده بود. با مادر و خواهرم قالی می بافتیم. حدود ساعت 10 بود پشت دار قالی، درست روبروی مادرم ایستاد. دستش را از لای تار قالی رد کرد و چیزی را در دست مادرم گذاشت. چند قطعه عکس بود. جدید گرفته بود. مادرم با تعجب نگاهش کرد و پرسید چکارش کنم؟! گفت باشد پیشت! شاید لازم شد. نمی خواهم دنبالش بگردی! و بعد خداحافظی کرد و رفت. نه روبوسی و نه قرآنی و نه آب پشت سری. اصلاً رسممان نبود. با نگاهمان تا آن سوی کوچه بدرقه اش کردیم. به مغازه پدر رفته بود و آنجا هم خداحافظی کرده و رفته بود.
بعدازظهر سه شنبه 17 مرداد 60 بود. از صبح تا بعد از اذان ظهر برای رفتن به دکتر با مادر و خواهرم به اصفهان رفته و خسته و گرمازده برگشته بودیم. بعد از ناهار استراحتی داشتیم و بعد به عادت هر روز شلنگ آب و جارویمان را آماده می کردیم تا از ایوان و حیاط خاک و گرما بزداییم و برای شب آماده اش کنیم. زنگ در خانه به صدا درآمد. همسایه مان بود. گفت پسرتان زنگ زده. تلفن نداشتیم. بچه ها بعضی وقتها برای اطلاع رسانی از احوالشان به منزل همسایه زنگ می زدند. مادرم مشتاقانه چادری به سر انداخت و رفت. کمتر از 3 دقیقه بعد مادرم سراسیمه بازگشت. جلو در گفت من رفتم! او بیمارستان است! آب همه جا را گرفته بود اما توان بستن شیر را نداشتم. مادرم با لباس منزل، بدون جوراب و روسری رفت و ما همچنان دم در ایستاده بودیم و مادرمان را دنبال می کردیم. به مغازه پدرم رفته بود و گفته بود که عازم اصفهان است. پدرم با تعجب نگاهش کرده بود که با این وضع؟! تازه مگر شما صبح اصفهان نبودید؟ و مادرم گفته بود که حسن زخمی شده و حالا بیمارستان کاشانی است. پدرم هرچه کرده بود با مادر به خانه بیایند و لباس بپوشد راضی نشده بود و با هم عازم شده بودند. بردارم را فرستاده بود تا برای مادرم لباس ببرد. بیمارستان که رسیده بودند، او دستی بر سینه گذاشته بود و تا جایی که توانسته بود سرش را بلند و به نشانه احترام خم کرده بود. نمی دانم چرا، اما مادرم می گفت به تخت بسته شده بود. اندکی بیش نگذشته بود که دوباره بیهوش شده بود. پرسنل بیمارستان گفته بودند حرفهایش بیشتر برایمان شبیه هذیان بود. اینکه باور کنیم، کسی با این اوضاع و احوال به هوش بیاید و حرف بزند و نام و نشانی و آدرس بدهد با هیچ منطق پزشکی جور در نمی آمد. اما همه چیز درست بود. نام، آدرس و تلفن. و حالا دوباره به هوش آمده بود تا با پدر و مادر دیدار کند. شب برادر و پدر برگشتند اما مادرم مانده بود بیمارستان. صبح زود روز بعد دوباره پدر و برادر بزرگم راهی بیمارستان شدند. نزدیکیهای ظهر بود. کم کم باید آماده می شدیم تا برای ملاقات به بیمارستان برویم. طبق عادت همیشگیمان در حال جر و بحث با خواهرم بودم. اینبار در مورد اینکه کداممان امروز به ملاقات برویم و کداممان جمعه! در همین حال برادر بزرگم رسید. آمده بود تا ما را با خود ببرد؟ فقط حضورش را اعلام و کرد و به خانه مادر خانمش رفت! همسایه مان بودند. ما منتظر دم در ایستاده بودیم تا بیاید و خبری از او به ما بدهد. پسرکی از خانه شان بیرون آمد و گفت تمام شده! من نفهمیدم یعنی چه. اما دیدم که خانم برادر و خواهرم به دورن خانه برگشتند و اندکی بعد صدای گریه شان مرا به خود آورد. او شهید شده بود! چهارشنبه 18 مرداد 60 او به دنیائی رفت که گنجایش حضورش را داشته باشد. درست مثل تولدش.

۱۳۸۷/۰۵/۱۶

یک سوال از روی کنجکاوی

فرض کنید که به کار فنی مشغول هستید و در کار خود یک فرد خبره به شمار می آیید. اسم ورسمی دارید و مهمتر از آن اینکه کار را دوست دارید.حال به شما پیشنهاد یک کار مدیریت میانی در یک شرکت رو به رشد با مثلا 30 درصد اضافه حقوق میشود، سوال اینجاست که کار فنی را ادامه میدهید یا کار جدید را می پذیرید؟ لطفا حتی المکان دلایل خود را نیز ذکر کنید.

۱۳۸۷/۰۵/۱۰

خاموشی

این متن را به عنوان کامنت برای پست افشین می نوشتم ولی چون طولانی شد فکر کردم بهتر است به عنوان یک پست جدید اینجا بگذارم:

دلیل اصلی کمبود برق چیست؟

تحریم ها و ناتوانی در خرید تجهیزات: اگر دلیل این است که خوب بابا قبل از اینکه با غرب سر شاخ می شدند با این همه پول نفت برای 20 سالی تجهیزاتی می خریدند.

کم آبی: مگر چند درصد تولید برق کشور برق آبی است؟

افزایش ناگهانی مصرف: هر چند در این مورد جهش ناگهانی مصرف بسیار نامحتمل است ولی خوب اصلاح نکردن قیمت هم صنعت و هم خانوارها را شدیدا به سمت مصرف بالا متمایل کرده است. در عین حال بر خلاف گاز که به دلیل مکانیزم موجود مصرف خانگی کمتر تحت تاثیر قیمت قرار می گیرد برق تاثیرپذیری بیشتری دارد (یکی دو دلیل ساده دارد؛ اگر گفتید چرا؟)

بی برنامگی در برنامه ریزی تعمیرات دوره ای واحدها و از مدار خارج شدن همزمان چند نیروگاه: بسیار بعید است چون کادر فنی همان کادر همیشگی است؛ مگر آنکه وزیر نیرو مستقیما برنامه ریزی را هم برعهده گرفته باشد یا آنکه فرستادن برقعی برای نابود کردن برنامه و بودجه لطمه جبران ناپذیری به وزارت نیرو وارد آورده باشد!!

صادرات: بعید می دانم حجم صادرات چندان بالا باشد که باعث روزی 6 ساعت بی برقی شود.

شما چی فکر می کنید؟ (به خصوص دوستان شاغل در صنعت برق)

بازهم خدا رحم کرد امسال ساعت ها را تغییر دادند وگرنه اوضاع از این هم بدتر می‌شد.

پ ن : الان که فکر می کنم می بینم که من ممکن است اصلی ترین عامل را فراموش کرده باشم و آن توجه نکردن به سرمایه گذاری لازم در بخش برق در چند سال گذشته باشد. توجه فراوان به مسائل منطقه ای و مشکلات طبقات خاص دولت را از نگاه کردن به تصویر بزرگ اقتصاد و صنعت غافل کرده است.

ما کمبود برق داریم

ما کمبود برق داریم، لذا برقمان طبق جدول زمانی از قبل اعلام شده قطع میشود.
ما کمبود برق داریم، ولی این سبب نمیشود هنگام مصاحبه رئیس محترم جموری آقای دکتر احمدی نژاد با آن یارو خارجکی یه برقمان قطع شود.
ما کمبود برق داریم، ولی شب عید مبعث نه تنها برقمان قطع نمیشود بلکه تمام خیابانها و معابر چراغانی است.
ما کمبود برق داریم ، آنقدر که روز عید مبعث و علی رغم جدول زمانی موقع پخش مصاحبه رفسنجانی برقمان قطع میشود.
ما کلا کمبود زیاد داریم.

۱۳۸۷/۰۵/۰۷

پیشنهاد

از لطف همه دوستان در شکستن سکوت سپاسگزارم و در اين رابطه نظر خود را در مورد برخي پيشنهادات مطرح شده عنوان مي کنم.
اول اينکه تجربه من و فرزانه ثابت کرده، ما که هر دو در تهران هستيم فقط وقتي همديگر را مي بينيم که آروز ايران باشد! يعني حضور کوتاه آرزو، بهانه و فرصت مغتنمي است براي ديدار ما که احتمالا هميشه مي توانيم همديگر را ببينيم و البته به دليل همين تصور کمترموفق به ديدار مستقل شده ايم.همين وضعيت به ازاي ساير دوستان شريفي من هم وجود دارد و از آن جالبتر به ازاي دوستان دبيرستانيم که بعضي وقتها که من با فراغ بال بيشتري سري به شهرمان بزنم و فرصتي شود دوستان را گرد هم جمع کنم و ديداري تازه کنيم.بنابراين اگر قبول کنيم که جمع شدن همه دوستان آنطرف آب در يک زمان مشخص امري نسبتا محال است، مي توان در اولين فرصتي که حداقل يکي از دوستان گذرش به ايران بخورد برنامه اي هماهنگ کرد.
بابت نوع برنامه نيز برخي پيشنهادات مستلزم هماهنگي از زمان نسبتا طولاني قبل از آن است. اما پيشنهاد جمع شدن در يک هتل و یا رستوران مي تواند عصرو يا شب دلپذيري را براي دوستان و احتمالا خانواده هایمان به ارمغان آورد.در اين ميان البته پيشنهاد برگزاري مراسم عقد و عروسي براي افشين خان هم بسيار مغتنم است. من که به نوبه خود آمادگي همکاري در هر زمينه اي را پس از گردهم آيي سال 83 به ايشان اعلام نموده ام.
نکته آخر اينکه من فکر مي کنم بيش از يک ماه است که با آقاي تاجگردون هماهنگ کرده ام که همديگر را ببينيم و البته به دليل سفرهاي متعدد کاري و غير کاري خود و همسرم در اين يک ماهه اخير هنوز فرصت پيدا نکرده ام. لذا دست به نقد به همه دوستان مقيم تهران و يا ايران، پیشنهاد فراگير شدن آن جهت جمع شدن در يک مکان جهت ملاقات را اعلام و آماده دريافت نظرات شما دوستان عزيز هستم.
به اميد ديدار

۱۳۸۷/۰۵/۰۶

سکوت

مدتی است احساس میکنم، مثل معتادها شدهام! روزانه بارها و بارها به وبلاگ سر می زنم با امید دیدن یادداشتی جدید اما آنچه که مدتهاست بر اینجاسایه افکنده سکوت است و سکوت. یادم نمیآید کجا اما جملهای دیده بودم با این مضمون که آنکه را مهارت شنیدن صدای طبیعت نیست، توان تحمل سکوت را ندارد. اما اگر حتی به این ناتوانی متهم شو م اعتراف میکنم که برای من این سکوت غیرقابل تحمل شده است و اینگونه شد که خود آمدم! امیدوارم آمدنم ماندگار باشد و البته مفید که درغیر اینصورت تداوم آن سکوت مناسبتر.

۱۳۸۷/۰۵/۰۱

حمایت از جنایتکار

از آغاز درگیری‌های خونین دارفور بیش از پنج سال می‌گذرد. حاصل آن تاکنون نزدیک به دویست هزار نفر کشته و بی‌خانمانی به دو و نیم میلیون نفر دیگر بوده است. جامعه بین‌الملل هنوز هم اقدام موثری برای توقف دولت نظامی حسن عمرالبشیر نکرده‌ است. چند روز پیش دادستان دادگاه بین‌المللی لاهه خواستار تعقیب و بازداشت عمر البشیر به جرم نشل‌کشی و جنایت علیه بشریت شد. تاسف‌آور است که این مسئله مهم انعکاس چندانی در خبرهای داخلی و یا حتی در وبلاگستان فارسی نداشته است. تاسف‌بارتر واکنش سریع دولت ایران در حمایت از این جنایتکار است. سال گذشته هم درباره این رابطه شرم‌آور نوشته بودم.

۱۳۸۷/۰۴/۲۸

شکیبایی

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه ...
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت


هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند


حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد

-- سید علی صالحی
(با صدای خسرو شکیبایی٬ که امروز رفت٬ بشنوید [+] )

۱۳۸۷/۰۴/۲۴

برنامه + تست

من یک پیشنهاد دارم حالا که افشین برای برگزاری گردهمایی امادگی هر نوع همکاری را داره بهتر براش دست و استین بالا بزنیم و همه در مراسم عقدو عروسیش شرکت کنیم.بله در مورد اسم هم من قاطی کردم.

۱۳۸۷/۰۴/۱۸

دو آدم

یک شب یادم نیست خود 18 تیر بود یا سالگردش، داشتم از حوالی خیابان کارگر برمیگشتم، خیلی دیر وقت بود و من هم ماشین نداشتم. سوار یک موتور شدم ، آخه چند سالی است که موتورسوار ها هم به جمع مسافرکش های شخصی پیوستند و تو اون اوضاع و احوال هم فقط اونها به امر شریف مسافر کشی اشتغال داشتند. از قیافه راننده میشد حدس زد چی کاره است.
من هم فوضول! پرسیدم این اطراف اون هم این وقت شب چی کار میکنه؟ دلش پر بود، و از همه شاکی میگفت لیسانس تربیت بدنی از دانشگاه تهران داره و تو مغازه پدرش شاگردی می کنه و حالا شبی 15000 تومان میگیره که کمک برادرهای بسیج بکنه!
چند ماهی از 18 تیر گذشته بود، زیر قیچی سلمانی بودم. میدانستم که آرایشگری که پیشش میرفتم 5 سال جبهه بوده، بعد از جنگ هم مدتی برای سپاه کار کرده ولی بعد خودش را بازخرید کرده و این مغازه را خریده و دارد آرایشگری می کنه، من ازش چیزی نپرسیدم ولی خودش -که البته خیلی هم وراج بود- شروع به تعریف کرد که یک شب از بچه های قدیمی زنگ زده که سریع بیا دانشگاه تهران ، تعریف کرد که شب اول بدون آمادگی رفته بود و مجبور شده از کمربندش استفاده کنه که تفلک بد جوری هم برای سگک کمربندش دلش میسوخت ، ولی شبهای دیگه آمادگی داشته و از تسمه پروانه مینی بوس استفاده کرده!
نمی دانم ترسیدم یا روم نشد که ازش بپرسم اون هم پول گرفته یا نه؟ حتی نپرسیدم چرا رفته؟ البته شک دارم به خاطر پول رفته باشه. اعتقادی داشت ، اعتقادی خاص و عجیب.
البته بعد از چند وقت دیگه پیشش نرفتم نه به خاطر این ماجرا که به خاطر تعریفش از کشتن یک عراقی با سر نیزه که البته اون هم از روی اعتقاد صورت کرفته بود.

۱۳۸۷/۰۴/۱۲

جشن تيرگان

اين متن به نظرم جالب آمد مخصوصا اينكه نزديك سيزدهم تيرماه هم هستيم
http://www.aariaboom.com/content/view/358/2/

مقاله‌ای در اکونومیست

نوشته کیوان مثل همیشه جرقه‌ای بود برای مطالعه و بررسی بیشتر. در همین راستا اخیرا اکونومیست مقاله‌ای منتشر کرده که خواندنش خالی از لطف نیست. عنوان مقاله خیلی هوشمندانه انتخاب شد و بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن،‌ از ترجمه آن به فارسی منصرف شدم چرا که هر چه به ذهنم می‌رسید، نمی‌توانست جایگزین عنوان گیرا، کوتاه و دقیق اکونومیست باشد. این شما و این هم متن کامل مقاله Cutting the Competition.

۱۳۸۷/۰۴/۱۱

نویسنده؟

دو نفر هستند که شنیدن اسمشان هم حالم را به‌هم‌می‌زند.
یکی محمد مایلی کهن است که همه‌ می‌شناسیدش و نیازی به معرفی ندارد. البته حرجی هم بر او نیست؛ در میان فوتبال‌بازان ایرانی چندان هم یگانه نیست از نظر این حال‌به‌هم‌زن بودن.

دومی اما خوش‌نما‌تر است و بچه-‌خر-کن-‌تر: رضا امیرخانی. نویسنده است مثلآ. از نوع متعهد البته.
حضرتش از محصولات علامه حلی و شریف است. مهندسی مکانیک خوانده و بعد زده در کار داستان‌نویسی. دو سه تا کتاب هم بیرون داده. هر جا هم که صحبت از ادبیات و داستان است او هم هست و نظر می‌پراکند.
چرا حالم ازش به هم می‌خورد؟ چون مثل آب خوردن دروغ می‌گوید و خالی می‌بندد و همه چیز را خرج مثلآ اعتقادش (اعتقاد ؟) می‌کند.
به گمانم بعد از تمام شدن درسش رفته بوده آمریکا به قصد ادامه تحصیل. چند ماهی می‌ماند و چون به مذاقش نمی‌سازد برمی‌گردد ایران. داستان‌نویسی را جدی‌تر می‌گیرد و شروع می‌کند به داستان، مدح، مقاله نوشتن و البته نظریه‌ صادر کردن درباره‌ی بالا تا پایین کشوری سیصد میلیونی که چند ماهی در آن گشته.
یک نمونه از مزخرف‌‌نویسی‌هایش را هم محض خنده برای‌تان بازگو کنم. خلاصه‌اش این است که در مراسم اهدای جایزه‌ی المپیاد ریاضی جهانی یکی از دانش‌آموزان برنده‌ی ایرانی از سر اتفاق در کنار برنده‌ای دیگر از اسراییل قرار می‌گیرد. برنده‌ی ایرانی پرچم ایران را در دست دارد و برنده‌ی اسراییلی هم پرچم خودشان را. این هم عکسش. از این ماجرای ساده جناب نویسنده‌ی متعهد ماجرایی حماسی می‌سازد و خیالات خودش را به جای واقعیت (و نه داستان) به خورد خلق می‌دهد. در عرض چند روز امت همیشه در صحنه اینترنت را پر می‌کنند از این حماسه. البته بعدتر قهرمان داستان خیال‌بافی‌های نویسنده را تکذیب می‌کند. بازتاب‌ها و پاسخ‌ شخصیت اصلی داستان را این‌جا و این‌جا بخوانید.

این هم نمونه‌ای دیگر از خالی‌بندی‌های آقای نویسنده: [+]

من پيشتر يك مقاله تطبيقي نوشتم راجع به مقايسه آمار نشر در ايران و چند كشور ديگر دنيا كه يكي از آن كشورها ايالات متحده است. نكته بسيار عجيب اين است كه ما در ايران آمار نشرمان يعني تعداد عناويني كه داريم نشر مي‏كنيم از آمار نشر آمريكا بالاتر است؛ ما در ايران سالي 30هزار كتاب چاپ مي‏كنيم و در اختيار شبكه توزيع قرار مي‏دهيم، در حالي كه در ايالات متحده با جمعيتي حدود چهاربرابر ما و با مقايسه جامعه انگليسي زبان و فارسي زبان دنيا كه اصلا قابل مقايسه نيستند، سالي 10هزار كتاب چاپ مي‏شود.
با همين مقايسه، خيلي راحت مي‏توان ثابت كرد كه در ايران كتاب چاپ كردن بين 10 تا 50 برابر از همه كشورهاي جهان آسانتر است.


تازگی‌ها کتاب دیگری بیرون داده به نام «بی وتن». این‌ها را گفتم که اگر کتاب را دیدید و خواستید بخرید، بدانید که با کی طرف اید.

۱۳۸۷/۰۴/۰۷

شهر،‌ کشور و فرهنگی دیگر

این متن را مدتها پیش نوشته بودم ولی هر بار که سعی کردم آنرا به وبلاگ پست کنم به دلایلی مشکوک (!)‌ موفق نشدم. لحن نوشته اندکی غمگین است که بیانگر احساس من در آن روزها است.

«همه چیزهای خوب پایانی دارند». بالاخره بعد از هفت سال زندگی در سوییس وقت خداحافظی با شهر لوزان و سفر برای تجربه شهر، کشور و فرهنگ جدید فرا رسید.

من احساس خاصی به لوزان دارم: شهری که در آن با مرجان آشنا شدم، با هم ازدواج کردیم، دوره دکترا را باهم در آنجا تمام کردیم و اولین فرزندمان در آن شهر به دنیا آمده بود. افکار و دیدگاه جدیدم به زندگی در آنجا شکل گرفته. حس آرامش، رفاه و امید فراوانی که در مدت زندگی در این شهر داشتم از بهترین تجربه‌های زندگیم بوده. این حس را به تدریج در طول سالها زندگی در آنجا پیدا کردم. نمی‌دانم که آیا این تاثیر فرهنگ و روش زندگی مردم سوییس بوده یا هیجان هر روز دیدن منظره زیبای کوهای برف‌آلود آلپ و انعکاس‌شان در دریاچه. شاید عجیب باشد ولی در این سالها هیچ وقت دلم برای اصفهان یا تهران تنگ نشده ولی حالا برای لوزان دلتنگم...

برنامه ما برای این سفر چندبار به دلیل مشکلات دریافت ویزا عقب افتاده بود و در نهایت در روز دوشنبه ششم اسفند ویزا بدستمان رسید. پروازمان از قبل برای یازده اسفند رزرو شده بود. از آنجایی که اصلا مطمئن نبودیم ویزا را به موقع دریافت کنیم، تمامی کارهای لازم برای خروج از سوییس و آماده شدن برای سفر به آخرین روزها افتاده بود: چهار روز فرصت داشتیم که تمامی کارهای اداری را انجام دهیم، چمدان‌هایمان را ببندیم، ماشین و وسایل خانه را بفروشیم و با دوستان‌مان وداع کنیم.

لازم بود که خانه را به آژانس تحویل بدهیم به دلیل کمبود فرصت، تنها قسمت ناچیزی از وسایل خانه را توانستیم به بهای بسیار پایینی بفروشیم. کتابها، مدارک و قسمتی از لباسها و بعضی از اشیای یادگاری را با حمل و نقل هوایی به آدرس جدید فرستادیم. برای رهایی از شر وسایل خانه،‌ بعد از حراج ناموفقشان آنها را به رایگان عرضه کردیم ولی به دلیل کمبود وقت اکثر وسایل (مانند تخت‌خواب و کمدها،‌ میز و صندلی و بخشی از مبلمان، وسایل آشپزخانه و غیره) باقی ماند که در نهایت مجبور شدیم کامیونی کرایه کنیم و آنها را به مرکز بازیافت زباله شهر بفرستیم. همین‌طور به دلیل کمبود زمان مجبور شدیم با هزینه زیادی از یک شرکت بخواهیم که خانه را در مدت ۲۴ ساعت آماده تحویل کند. بستن چمدان‌ها و بسته‌بندی وسایلی که قصد حمل هوایی‌شان را داشتیم هم کار دیگری بود که وقت فراوانی گرفت. علاوه بر آن در این فاصله مرتب من و مرجان مشغول سر زدن به جاهای مختلف برای بستن حساب‌های بانکی، بیمه، اجازه اقامت و غیره بودیم. تخلیه دفتر کار و کپی کردن فایلها و مدارک کامپیوترهای دفتر و سایر امور اداری دانشگاه هم کار دیگری بود که لازم بود انجام شود. خلاصه اینکه در فاصله بین دوشنبه تا جمعه، روز سفر، تنها در حدود ۱۰ ساعت خوابیدم ولی بالاخره تمام کارهای لازم انجام شدند.

سفر چقدر طولانی بود! اول صبح وسایلمان را جمع کردیم و چند نفر از دوستان با ماشین‌شان ما را از لوزان به فرودگاه ژنو بردند. برنامه پروازهایمان ژنو - لندن و سپس لندن - سیاتل و آنگاه سیاتل - پورتلند بود. با حساب کردن زمان بین پروازها، در مجموع ۱۷ ساعت مسافرت در پیش داشتیم. طولانی‌ترین پروازمان بین لندن تا سیاتل به مدت ۹ ساعت بود. پیش از سفر من و مرجان نگران رومینا بودیم که آن زمان سه ماهه بود. به دلیل هوای بد در لندن،‌ پرواز ژنو - لندن یک ساعت تاخیر پیدا کرد. این مقدمه‌ای شد برای مکافات‌های بعدی: به دلیل این تاخیر، پرواز لندن به سیاتل را از دست دادیم. خوشبختانه پرواز دیگری در همان مسیر چند ساعت بعد وجود داشت که جایی در آن پرواز برایمان پیدا کردند. در اینجا باید به هواپیمایی بریتیش ایر ویز آفرین گفت چرا که برای جبران تاخیر، کلاس پروازمان را مجانی یک درجه بالا بردند. در نتیجه رومینا جای کافی برای خوابیدن پیدا کرد و من و مرجان هم بیشتر راه را با خیال راحت در صندلی‌های جادار بیزینس کلاس خوابیدیم.

دوستانی که به آمریکا سفر کرده‌اند می‌دانند که مراحل اداری ورود به آمریکا برای اتباع بعضی کشورها از جمله ایران بسیار طولانی است. با وجودی که بین پروازهای لندن - سیاتل و سیاتل - پورتلند سه ساعت فاصله بود،‌ آنقدر وقت ما در هنگام ورود به آمریکا گرفته شده که پرواز بعدی را هم از دست دادیم! همین‌طور در سیاتل بود که معلوم شد کالسکه رومینا در بارها گم شده. خلاصه توانستیم در آخرین لحظه‌ها، جایی در آخرین پرواز آن شب بین سیاتل و پورتلند پیدا کنیم. با خستگی فراوان و با دویدن خود را به قسمت کنترل قبل از ورود به گیت‌های پرواز رسانیدم. می‌توانید حدس بزنید چه حس و حال به ما دست داد وقتی که شنیدیم به طور «تصادفی»‌ برای انجام بازرسی‌های اضافی انتخاب شده‌ایم و لازم است صبر کنیم تا ماموران پس از عبور سایر مسافرین به سراغ بازرسی ما بیایند. خلاصه اینکه نزدیک بود برای سومین بار پروازمان را از دست بدهیم! در آخرین لحظه،‌ درست پیش از بسته شدن گیت به هواپیما رسیدیم.

در فرودگاه پورتلند،‌ رییس آزمایش‌گاه به دنبالمان آمده بود و با ماشین خودش ما را به محل اقامت موقتمان برد. در حدود نیمه‌شب به وقت محلی رسیدیم. محل اقامت موقت خانه یکی از همکاران جدید بود که در مسافرت بود. با نهایت سخاوتمندی خانه‌اش را آماده کرده بود تا روزهای اولی که می‌رسیم، جایی نزدیک به محل کار کار جدید داشته باشیم. رییس آزمایشگاه‌ هم مقداری خوار و بار برایمان آورده بود که روز اول یخچالمان خالی نباشد.

سفر با ماجراهایش در حدود ۲۴ ساعت طول کشیده بود. من و مرجان بسیار خسته بودیم اما رومینا خیلی راحت سفر را تحمل کرده بود و بسیار خوشحال و سرحال بود.

در رخت‌خواب حس عجیبی داشتم. هفت سال زندگی در آرامش و سبکبالی در مدت پنج روز مچاله و دور انداخته شده بود. فردا روز دیگری بود. شهر،‌ کشور و فرهنگی جدید.

۱۳۸۷/۰۴/۰۴

خبر ِ علمی

این‌جا را ببینید.

۱۳۸۷/۰۴/۰۲

عوام یا عوام فریب؟

ظاهرا آمریکائی ها از پیدا کردن امام زمان ناامید شده بودن که خواستن رئیس جمهور مردمی ما را بدزدند!
.
.
.
.
مدتی است که در این فکرم احمدی نژاد عوام است یا عوام فریب؟ وآیا هر ایرانی بالقوه یک احمدی نژاد درون خود دارد؟

۱۳۸۷/۰۳/۳۰

هزار افسان کجاست؟

بهرام بیضائی کتابی دارد با عنوان "هزار افسان کجاست؟". در این کتاب اعتقاد خویش مبنی بر این که قصه های هزار و یک شب اساسا متعلق ماست و اعراب آن را از ما گرفته و برای خویش ترجمه کرده اند و باز ما آن را از ایشان گرفته ایم و ترجمه کرده ایم! را بیان میکند.اما این کتاب در ایران -با وجود چاپ برشورهای معرفی این کتاب در نمایشگاه امسال- اجازه چاپ نیافت! و وی در پاسخ منتقدان برای پیگیری چاپ این کتاب گفته:"در مملکتی که خدا زندگی میدهد و دهان بستن سبب حفظ آن میشود چه میتوان کرد؟"

۱۳۸۷/۰۳/۲۷

اخلاقیات!

داستان سردار زارعی را که دیگر همه شنیده‌ایم.دیگر داستان بی پرده هم در روزنامه نوشته میشود.
از این دست مطالب زیاد میشویم و زیاد میخوانیم. فلان مدیر کل و فلان مسئول حراست و جدیدا هم معاون در دانشگاه زنجان.
فکر نمیکنم این یکی را بتوان به دولت و سیاست ربط داد. به نظر شما عامل افزایش فساد اخلاقی چیست؟



۱۳۸۷/۰۳/۲۱

به کجا چنین شتابان

تعطیلات نیمه خرداد -که کم از نوروز نیست- فرصتی بود تا بعداز سالها دوباره به منطقه ترکمن نشین شمال شرق بروم.
آنچه از آنجا به خاطر داشتم مردان پا به سن گذاشته با ریش انبوه و لباس سنتی و زنانی با لباسی بسیار زیبا و رنگین بود.
اما آنچه دیدم کمتر لباس سنتی و بیشتر مردان جوانی با ریش بسیار انبوه تر از پیرمردان بدون سبیل با لباس سراپا سفید همچون لباسهای اعراب و زنانی که لباس ترکمانی بر تن داشتند ولی چهره خود را با پارچه ای پوشانده بودند ،بود . آن هم نه کم که بسیار.
چهره هایشان آنچنان عبوس بود که هرگز تصور هم صحبتی با ایشان را هم نمی شد کرد ولی اهالی محل می گفتند گروهی از وهابیون سنی هستند که اعتقادات به شدت ضد شیعی دارند و از عربستان -و شاید طالبان - کمک مالی و عقیدتی میگیرند.
قبلا هم مشابه اینان را در کردستان دیده بودم و شنیده ام تعداد آنان در کردستان و کلا مناطق سنی نشین رو به افزایش است.

۱۳۸۷/۰۲/۳۱

سؤال

کسی می‌دونه دوستانی که در خارج هستند بچه‌هاشون رو چه‌جوری ختنه می‌کنند؟ منظورم اینه که دکترای اون‌جا این کار رو بلدند؟ ببخشید اگه سؤال خیلی بی‌ربط بود ولی بالاخره سؤاله دیگه‌! اگه نخواستید جواب ندید.

۱۳۸۷/۰۲/۲۹

لیگ برتر

نایب قهرمانی سپاهان را به همه طرفداراش تبریک میگم. دیشب هفتمین دوره لیگ برتر فوتبال ایران جام خلیج فارس با قهرمانی پیروزی به پایان رسید.این فوتبال عجب چیزی است.

کنفرانس مهندسی برق

سه شنبه گذشته 24 اریبهشت شانزدهمین کنفرانس مهندسی برق در دانشگاه تربیت مدرس برگزار شد. از موارد جالب در این کنفرانس اخذ پول از ارائه کننده مقاله برای اولین بار بود. به هر حال تامین هزینه برگزاری کنفرانس از چالشهای بزرگ مسئولین برگزاری میباشد. در این کنفرانس دکتر webster از آمریکا در خصوص مسائل روز مهندسی پزشکی سمیناری ارائه کرد, شاید آرش و بیژن بهتر بشناسنش.

پزشک

حدود یک ماه پیش یکی از همکارام بعلت تاری دید چشم به متخصص چشم مسعود ص مراجعه میکند و با یرداخت 8 هزار تومان ویزیت میشه و پزشک پس از تست چشم با چند دستگاه کامپیوتری میگه که دید چشم چپ که مشکل داشته اصلاح شده و باید نمره عینک به صفر بشه, دوست من به دکتر میگه که من با شیشه نمره صفر هم خوب نمیبینم, دکتر با لهجه شهرضایی میگه من دیگه سر در نمیآورم. دوست من هم که یک بچه مثبته میره عینک سازی و با پرداخت 8 هزار تومان دیگه نمره عینکش را از 1 آستیگمات به صفر تبدیل میکنه و میبینه که وضع دیدش بدتر شده است. سپس به یک پزشک دیگه که فوق تخصص شبکیه داره مراجعه میکنه(دکتر ن) و دکتر بعد از معاینه اظهار میکنه که باید آنژیوگرافی بشی.پس از مرجعه به آنژیوگرافی انداختن عکسها به ده روز دیگه موکول میشه. در این بین به سفارش یکی از دوستان این مریض ما به یک دکتر متعهد,( دکتر ر) که رئیس دانشگاه اصفهان هم بوده درکلینیک فیض معرفی میشه و یک نوبت با پارتی براش جور میکنند, نوبت نهم, در کلینیک این دوست من مشاهده میکنه که دکتر مریضها را 20 تا 20 تا ویزیت میکنه و هر بیمار کمتر از یک دقیقه ویزیت میشه, در دسته 20 تایی دوم پس از ورود میبینه که یک شخصی بنام حاج عباس با یک چوب ( نصفه دسته بیل ) کار اپتیومتریست و نظم مریضها و خارج کردن بیمارا از اتاق را بعهده داره . یک مش حسینی هم وظیفه به خط کردن مریضها را بعهده داشت. مریض ما بدون در خواست پزشک ارائه شرح حال میکنه و دکتر در حالی که دست تو دماغش میکرده به پرستاری که کنار دستش بوده و کار نسخه نوشتن را براش انجام میداده میگه به عینک ساز معرفیش کن و مریض ما میگه من مشکل عینک ندارم, دکتر میگه یک اسکن از مغز براش بنویس و در کمتراز یک دقیقه ویزیت انجام میشه , در همین حین دکتر به یک مریض میگه 500 هزار تومان وردار بیار کلینیک صدرا تا خوب عملت کنم وگرنه همین جا .(در این مرکز ویزیت پزشک 1 هزار تومان است و اکثر افراد مراجعه کننده از وضعیت اقتصادی مناسبی برخوردار نمیباشند و هزینه عمل جراحی نیز پائین است.) .این دوست من به پزشک متخصص مغز و اعصاب (ک ب) مراجعه میکنه و دکتر میگه مشکل مغزی نیست و احتیاج به اسکن نداری و MRI باید بشی.حال پس از 10 روزکار آنژیوگرافی با یک روز گرفتاری انجام میشه و چون هر دو چشم پشت دستگاه بوده دوستم متوجه نمیشه از کدوم چشمش عکس گرفتند. فردا عصر با دریافت 35 هزار تومان عکسها تحویل میشه و مریض ما به دکتر چشمش مراجعه میکنه و دکتر میگه که اکثر عکسها از چشم راستت گرفته شده و پس از کمی جستجو موفق به پیدا کردن یک عکس از چشم چپ میشه, جالب است که دکتر ن در گوشه مطب عینک فروشی هم داره. دکتر به مریض ما میگه مایع درچشمت جمع شده و با دادن دو سری قرص کار تمام میشه و حال مریض ما رو به بهبودی است, این پروسه 17 روز طول کشیده است.

۱۳۸۷/۰۲/۲۲

احمد

نمی‌دانید که چه‌قدر دلم برای احمد‌ شاه‌میرزایی تنگ شده. کسی از او خبر ندارد؟ کجا است؟ چه‌کار می‌کند؟ تلفن یا ایمیلی از او ندارید؟

۱۳۸۷/۰۲/۱۸

شجاعت

بعد از [گذشت] سی سال از انقلاب٬ همه‌ی دل‌سوزان در سطح مدیریت به این نتیجه رسیده‌بودند که یک کانونی که باید تحول اساسی درش بشود سازمان مدیریت و برنامه‌نویسی است. آن ‌جا است که همه‌ی آرمان‌های انقلاب می‌رود و استحاله می‌شود و چیز دیگری می‌آید بیرون. آن‌جا است که برنامه‌های کشور را پیچ‌درپیچ می‌کند و سه قفله می‌کند. من ارتباط داشتم با دولت‌های قبل؛ آرزو داشتند مدیران دولت‌های قبلی که بتوانند این سازمان را یک جوری مهار بکنند. خب این دولت آمد٬ با توکل به خدا شجاعانه آمد و بساطش را جمع کرد و یک چیز انقلابی جایش گذاشت.

بخشی از سخن‌رانی رییس‌جمهور در مشهد [+]

۱۳۸۷/۰۲/۱۴

۱۸ سال پیش

۱۸ سال پیش، جمعه ۱۴ اردیبهشت ٬۱۳۶۹ همه‌ی‌ ماها نشسته بودیم سر جلسه‌ی کنکور مرحله‌ی اول.
من ته یک سالن دراز و کم‌نور نشسته بودم. سمت راستم آرش کچویی ‌بود و پشت سرم علی غیاثی‌نژاد و شنتیا یاراحمدیان. کنار دست آرش یکی از هم‌کلاسی‌هایش نشسته‌بود که پیش از شروع امتحان با هم حرف می‌زدند. یادم هست که طرف به آرش می‌گفت که بله من فلان درس را ۹۰‌درصد می‌زنم و آن یکی را بالای ۸۰ و خلاصه زده‌بود به تضعیف روحیه. شنتیا را هم می‌شناختم که کارش درست است و علی هم، که آن روزها فقط اسمش را شنیده‌بودم، معروف بود به کاردرستی. خلاصه از همه طرف محاصره شده‌بودم با بچه‌درس‌خوان.
دو تا مشت کشمش و ۵ ساعت بعد، خسته از نشستن روی صندلی‌ فلزی، اما خوش‌حال از این‌که امتحانم را خوب داده‌ام از سالن زدم بیرون. با بچه‌های کلاس راه افتادیم توی چهارباغ بالا و رفتیم تا سی‌وسی‌پل. یکی‌دوتا از بچه‌ها زده‌بودند زیر آواز و با لهجه‌ی غلیظ اصفهانی می‌خواندند: « ترگل ورگل ام سرت را بالا کن / ما هم عاشقت ‌ایم نظری به ما کن ...» و البته تا به دختری می‌رسیدیم این بیت را بلند‌تر می‌خواندند.

دو سه ماهی بعد نتیجه‌ها را دادند و هر کدام‌ ما مساوی شد با یک عدد: رتبه‌‌اش در کنکور.

۱۳۸۷/۰۲/۰۶



نیما آقابابائی سامانی. متولد ِ دوم ِ اردی‌بهشت ِ ۱۳۸۷




۱۳۸۷/۰۲/۰۵

Aref

Please write what do you think of that? at least say whether you will vote for him or not (I know it is difficult to decide now, regardless of who else is going to stand)?
Aref's interview

۱۳۸۷/۰۲/۰۱

خراب‌کاری

مشغول ور رفتن با قالب وبلاگ هستم. تا چند ساعت دیگر اوضاع به حالت عادی باز می‌گردد.

۱۳۸۷/۰۱/۲۷

توصيه

سلام
ديروز باتفاق سعيد براي انجام يك ماموريت اداري عازم سميرم شديم ؛ در بين راه جهت يك موضوع كاري سراغ عباس جانقربان را گرفتم؛ شنيدم كه به علت ديسك كمر خودش را به تيغ جرراحان سپرده؛ خوشبختانه اكنون حالش خوب است و دوران نقاهت را ميگذراند. به خودم خورده گرفتم كه نگاه كن بايد براي مسايل كاري جوياي احوال دوستامون بشيم.خوب بگذريم ؛ چند وقت پيش رضا يوسفي را ديدم باز هم براي مسايل كاري شنيدم كه او هم ازاين پشت ميز نشيني گلايه ميكرد؛ به هر حال با وضعيت شغلي ماها توصيه ميكنم كه دوستان ورزش را به صورت مرتب در برنامشون لحاظ كنند.
براي برقراري ارتباط بيشتر يك پيشنهاد دارم ؛ زميني بصورت اشتراكي در چادگان خريداري و اقدام به ساخت ويلا كنيم و به صورت مشترك بهره برداري نماييم ؛ البته پيشنهاد خام ميباشد .

۱۳۸۷/۰۱/۱۸

دوبی

دوبی از دیدگاه یک زن روزنامه نگار سوئدی
بسیاری از ایرانیان, و بویژه قشر موسوم به بازاری, مجذوب آنچه که "پیشرفتهای" امیر نشین های همسایه ایران تصور می کنند شده اند و در خریدن خانه و بازکردن شرکت در دوبی و کویت و قطر و اوبوظبی و راس الخیمه .... سر و دست می شکنند.اما گستردن بساط زندگی و یا خرید خانه و آپارتمان در جامعه ای که شهروندان در آن امنیت حقوقی ندارند و و چنانچه مورد تجاوز"شیخ", "امیر" یا اطرافیان آنان قرار بگیرند وی می تواند با یک تلفن ساده دادستان و پلیس و قاضی و وکیل و دادگستری را به هیچ حساب کرده, گوش هرانسانی را بمانند موشی گرفته, به زندان انداخته و یا در بهترین حالت ازامیرنشین متعلق به خودش به بیرون پرت کند و مظلوم حتی جرات ابرازکوچکترین اعتراضی را نیر ندارد تا چه اندازه معامله ای بر اساس خرد و دوراندیشی است؟و آیا می توان جوامعی مانند امیرنشین ها و شیخ نشین های پیرامون خلیج فارس را که ساکنان آن عملا ملک شخصی امیر و شیخ محسوب شده و دادگستری مستقل, حقوق برابر زن و مرد, برابری شهروندان در برابر قانون در این جوامع به لطیفه ای بیشتر نمی ماند پیشرفته خطاب کرد و آرزوی زندگی در آن را در سر پروراند؟ احتمالا تنها برای دسته ای که سطح تبلیغات تلویزیونهای ماهواره ای جهت متقاعد کردن آنها به خرید خانه یا آپارتمانی در قطر یاراس الخیمه کفایت می کند. اما همین افراد زمانی که منافعشان با منافع شیخ و امیر برخورد کند و امیر و شیخ زورگو در فقدان یک سیستم دادگستری مستقل تمامی حقوقشان را زیر پا بگذارد بناگهان متوجه می شود که چرا هیچ آدم عاقلی یک جامعه دمکراتیک مانند سوئد که شهروندانش در آن از امنیت حقوقی و اجتماعی برخوردارند را با "بهشت" مورد نظر آنان عوض نمی کند.
سالیانه جهانگردان سوئدی زیادی از سوئد به ایران مسافرت می کنند. به کشوری که حق نوشیدن مشروبات مورد علاقه خود در آن را ندارند, به کشوری که موسیقی در آن ممنوع است, به کشوری که رقصیدن و یا حتی پوشیدن چکمه! برای زنان در آن جرم شمرده می شود, به کشوری که در گرمترین فصل سال مجبور به استفاده از پوششی اجباری در آن هستندووو. امکاناتی که آزادانه و آن هم در کنار تاسیساتی مدرن و خیره کننده تماما در دوبی موجود است. اما زمانی که از جهانگردان سوئدی نظرشان را در مورد مسافرت به ایران می پرسیم همه رامجذوب تاریخ و فرهنگ و دیدنیهای این کشور می بینیم. اما حتی ظاهر آراسته شیخ نشین ها و امیرنشین های حاشیه خلیج فارس هم قادر به دلربایی از زنان و مردان آگاه و روشنفکر دمکراسیهای غربی که به این کشورها مسافرت می کنند نیست و تجربه مسافرت به این شیخ نشین ها و امیرنشین ها از نظر آنان چنگی به دل نمی زند.
"کارولینا گینینگ" ژورنالیست جوان سوئدی علاوه بر روزنامه نگاری درروزنامه افتون بلادت, مجری برنامه های "در کله گینینگ" و همچنین "هیت میکرز" در کانال 5 سوئد است. او اخیرا از تعطیلات خود در دوبی به استکهلم بازگشته و بخشی از شرح حال مسافرت خود به دوبی را روز سه شنبه 29 ژانویه تحت عنوان "دنیایی مصنوعی در دل کویر" در ستون مخصوص به خودش در روزنامه افتون بلادت منتشر کرده است:
پس از یک پائیز طولانی و خسته کننده متوجه شدم که لیاقت رفتن به یک تعطیلات را دارم. خوب حالا کجا برم؟ از خودم پرسیدم.یک دوست خوب دوبی را پیشنهاد کرد, شهری که برای من بواسطه هتل هفت ستاره اش "برج العرب",شاهزادگانشن, دختران بزک کرده و پیست اسکی سرپوشیده اش مشهور بود. جاییکه عربهای سرحال و برقه پوش این ور و آن ور می روند. به به دوبی؟ باحال بنظر می رسه!وسط دنیایی مصنوعی, وسط بیابان. در همان فرودگاه صدها مرد را دیدم که لباده های بلند سفید پوشیده بودند. هر کاری کردم نتوانستم به این فکرنکنم که این مردها در زیر این لباده های عهد دقیانوس چه می پوشند. جوابش را امروز پیش یک سلمانی گرفتم . اینا هیچ چیز زیرش نمی پوشند!در هتلی که زندگی می کنم می شود در زورق های شبیه ونیز به یک مرکز خریدغول پیکر مصنوعی رفت که مدبرانه در زیر سقف بنا کرده اند. اینجا در زیرباران و آفتاب گله گله توریست وجود دارد که از خریدن یک مجسمه به شکل شترراضی و خوشحال می شوند. اما شمایی که در سوئد نشسته اید حتما می پرسید که هوا چطور بود؟ افتضاح. از زمانی که آمدم ابری بوده و تازه تنها کاری که کرده ام این بوده که در کنار استخر هتل (و به جای روی حوله, زیر حوله)حمام آفتاب بگیرم!تمام مدت مستخدم های هتل می آیند و از من می پرسند"روسی هستی"؟ البته عجیب هم نیست چون انگار همه اهالی دوبی از روسیه آمده اند.در این مسافرت وقت زیادی داشتم که تفکر کنم آیا در یک چنین دنیای مصنوعی احساس راحتی می کنم؟ و فکر کنم به این نتیجه رسیدم: حاکم دوبی مرد خیلی زرنگی است. یک کارخانه توریستی برپا کرده و در حالی که همه ما گولش را خوردیم خودش در قصر بزرگش نشسته و پولهایی را که کامیون کامیون از راه میرسند می شمارد

۱۳۸۷/۰۱/۱۶

پیش گویی

حالا که باید همه حس نوآوری خود را در سال جدید به کار ببندیم، من هم می خواهم نوآوری خود را در پیش گویی امتحان کنم. چون پیش گویی در مورد ایران و خاور میانه بسیار سخت است، من در مورد آمریکا پیش گویی می کنم: اگر هیلاری کلینتون در انتخابات آینده رییس جمهوری چه در داخل حزب و چه در انتخابات نهایی شکست بخورد، در فاصله کوتاهی (مثلا یک سال) از بیل طلاق می گیرد.

البته راستش این هم مال خودم نبود و از یک برنامه سیاسی ایده اش را گرفتم.

۱۳۸۷/۰۱/۱۴

محله ی ما

دوستان اگر دلتان برای اصفهان تنگ شده این عکس ها را ببینید، البته کیفیت آن ها چندان خوب نیست ولی عکس های 9 تا 11 محله ی ماست. مهرداد دیدن اینها به خصوص به تو توصیه می شود.

۱۳۸۷/۰۱/۰۲

قوچانی و اوباما

یک نمونه کامل از کم سوادی نویسنده در موضوع (سیستم انتخاباتی آمریکا) و تلاش بی ثمر در مقایسه دو پدیده کاملا غیر مشابه که تنها تشابهشان هم زمانی آنهاست. در قحط الرجال ایران این آقا سردبیر یکی از روزنامه هاست.

۱۳۸۶/۱۲/۲۸

کوه‌های مریخی در نزدیکی چابهار

حالا که بحث سفرنامه‌نویسی داغ است، من هم از چابهار بگویم که حدود یک ماه و نیم پیش به همراه گروهی از اساتید دانشگاه شریف به آن منطقه رفتیم تا از آن منطقه بازدید کنیم. جاهای مختلفی را هم دیدیم. از جمله از یک جاده کنار دریای عمان به سمت غرب (پاکستان) رفتیم و تا نقطه صفر مرزی هم پیش رفتیم (البته با اسکورت نیروی انتظامی در کل مسیر!). مرز ایران با پاکستان در آن نقطه در واقع یک مرز دریایی است و منطقه‌ای که به آن جنگل حرا می‌گویند. البته این جنگل، در واقع جنگلی از بوته‌هایی با ارتفاع حد‌اکثر حدود دو متر است ولی جالبی آن در این است که کل این جنگل در اثر جذر و مد به زیر آب می‌رود و بیرون می‌آید. ما هم با قایق تا آنجا که می‌شد درون آن پیش‌ رفتیم (البته معلوم است که چون عمق آب خیلی کم بود زیاد نتوانستیم جلو برویم!).

این منطقه از نظر طبیعی ویژگی بسیار جالبی دارد و آن اینکه کوه تا نزدیک خود دریا (و خیلی جاها تا خود دریا!) ادامه دارد، و از این نظر تا حدی شبیه جنوب فرانسه (نیس و موناکو) است. البته تفاوت آن است که در اینجا ساحل تا لب آب کاملا خشک و بیابانی است، ولی در آنجا سرسبز (بیشتر نخل) است. ولی به هر حال، به نظر من این منطقه نیز پتانسیل آن را دارد که به همان اندازه توریستی شود.

اما چیزی که من خیلی از دیدن آن تعجب کردم (چون قبلا در مورد آن هیچ نشنیده بودم) منطقه‌ای است که به آن کوههای مریخی می‌گویند. در واقع این منطقه بسیار بزرگ است و ما در طول مسیر چابهار به گواتر، با اینکه با سرعتمان حدود ۱۰۰ کیلومتر در ساعت بود، حدود ۴۵ دقیقه از کنار این کوهها حرکت می‌کردیم. این کوهها، شکل بسیار جالبی دارند و جالب است که کل منطقه (کوه و زمین) همگی به رنگ خاکستری است، مثل آنکه روی همه را با سیمان پوشانده باشند. در زیر لینک سه عکس را که از این منطقه گرفته‌ام می‌گذارم.

Photo 1 , Photo 2 , Photo 3

نکته جالب آن بود که فرماندار کنارک (در نزدیکی چابهار) می‌گفت احمدی‌نژاد برای استان ما رحمت بوده است. چون قبلا بودجه ما حدود ۴ میلیارد تومان در سال بود، ولی الآن بیش از ۱۲۰ میلیارد تومان است. می‌گفت از پولی که در اختیار خود وی بوده (حدود سی و چند میلیارد تومان)، ۲۶ میلیارد تومان را به لنج تبدیل کرده است. از یک کارگاه لنج‌سازی هم در کنارک بازدید کردیم، که لنج‌های نسبتا مدرنی تولید می‌کرد که قبلا همگی از دبی و ... خریداری می‌شدند.

پیشاپیش سال جدید را به همه دوستان تبریک می‌گویم، و برای همه آرزوی سلامتی و موفقیت دارم.

سال نو مبارك

۱۳۸۶/۱۲/۲۱

انتخابات

آخر اين هفته انتخابات مجلس است. شايد اولين انتخاباتي که تمام در و ديوار شهر پر از عکس و نوشته نباشد. اين بي عکسي را با درگيري مردم براي عيد که همزمان کنيم به شرط نديدن صدا و سيماي جمهوري اسلامي اصلا خبري از انتخابات نيست.
در انتخابات قبلي مهرداد پيش قدم ميشد و از راي دادن يا ندادن و انگيزه ها ميپرسد. اينبار از او هم خبري نيست.
در اين همه غايب من با اجازه بزرگترها و مدیران وبلاگ و وبلاگهاي همسايه ميپرسم، آقا ، خانم ، شما راي ميديد؟ چرا؟

پرسپولیس

پرسپوليس آنگونه که گفتند ، ضد ايراني نبود که آينه ديروز ما بود.آن نه عظمت دور ما که تيرگي نزديک ما بود.
خاطرات نه چندان سپيد خود را بر پويا نمائي سياهي ميتوان به ياد آورد.
ازآن زمان که عموها از بند ستمي رهيدند تا به طناب داري گرفتار آيند.آن زمان که هيچ نبود جزء رضاي پروردگاري در خسران انسانها.
آن زمان که کليد بهشت از مصنوعات ساخت بشر در دستنان چنان مائي بود.
پرسپوليس فيلم سالهاي دورنسل ما ،يادآور سالهاي صف ، حجاب اجباري، امر به معروف ، الکل ، خشم، جنگ ، بمب ، خشونت، و جرمي به نام جواني و ...
آنگونه که ميگفتند آنچنان آن سوي مرزها هم سپيد نبود!

۱۳۸۶/۱۲/۱۵

سفر به شمال

راستش زیر نویسی که به متن افشین داشتم باعث شد تا خاطره این سفر را براتون بنویسم ,بعد از فوت مادرم که در 16 خرداد امسال ,که پس از یک مریضی طولانی وسالها مبارزه با سرطان سینه و سپس ریه, برحمت خدا رفت تصمیم گرفتم برای عوض شدن روحیه خانم, بچه ها و پدرم به مسافرت بریم برای اینکار مسیر تهران, رشت,آستارا, اردبیل, سرعین,خلخال,اسالم, رشت ,بندر انزلی,تهران و بازگشت به اصفهان را در نظر گرفتیم . بازدید از تالاب بندر انزلی و قایق رانی اقامت چند روزه در آستارا بهمراه خرید,عبور از تنگه حیران وعوض شدن کامل هوا,بازدید از مقبره شیخ صفی الدین در اردبیل,راستی غذا در رستوران های اردبیل از کیفیت مناسب و قیمت وحجم خوبی برخوردار است,آبگرمهای سرعین(گاو میش گلی,پهنلوو..) و اقامت چند روزه در آنجا و هوای عالی, گردش در دامنه سبلان وصبحانه سرشیر وعسل و نان بربری ,آش دوغ,کباب و غذاهای حسابی با قیمت مناسب حال هر بازدید کننده ای را جا میاره.سپس حرکت در ارتفاعات خلخال و گذشتن از میان جنگلهای اسالم بهمراه خوردن کباب حسابی میچسبه,بعد از اون منطقه گیسوم و ساحل دریا و ماهی کباب ,شنا در دریا میتونه تا حدودی اون خوها و عادتهای بدی که افشین ازش صحبت میکنه را ازمون دور کنه, سال آینده را تصمیم گرفتم بگذارم برای سفر امیدوارم موفق بشم.دوستانی که اطلاعات بیشتری در ارتباط با محلهای بازدید شده و نشده همچنین اشخاص ذکر شده و نشده در این مناطق دارند نسبت به نوشتن پی نویس یا مطلب دریغ نفرمایند.

همه ایران سرای من است

من هم هفته قبل رفته بودم رشت.البته نه هواي گرم و نسبتا شرجي خوب بود و نه ما دوچرخه کرايه کرديم. تنها چيزي که خوب بود غذاهاي شمالي بود که ميشد با قيمت مناسب در رستورانهاي خوب يا متوسط خورد.
چيزي که سبب نوشتن اين مطلب شد، شبيه شدن بسيار زياد شهرها و مردمان آن به هم است. تقريبا در همه شهرها ترافيک در تمام طول روز غير قابل تحمل است. پوشش و آرايش در مردمان در شهرهاي مختلف زياد تفاوتي با هم ندارد. تا همين 4- 5 سال قبل نحوه پوشش در شمال و جنوب تهران با هم فرق ميکرد، ولي الان چندان فرقي بين پوشش مردمان در يک شهر نسبتا کوچک با خيابانهاي بالاي تهران نميبينيم. تنها تفاوت در برند کالا است.
تقريبا همه جوانان موبايلهاي گران قيمتي در دست دارند و روياي هر کجا که اينجا نيست در سر. همه از وضعيت اقتصادي و سياسي نالان و اغلب هم در شرف يک معامله کلان !!! عموما وراج، بي حرفي درخور تعمق -بلا نسبت کليه ايرانيان عزيز که کوچکترين انتقادي را عموما تاب نمي آورند!- بشدت عصبي ، فاقد مهارت رانندگي بدون بوق ! وسرشار از دروغ و نيرنگ و تهي از خصايص انساني و....
پي نوشت:
1-خودم ميدانم کمي زيادي تند رفتم!اين از يک طرف پشت بام افتادن هم جزء لاينفک ما ايرانيان است و من هم ايراني.
2-اگر در ایران با مشکل در نوشتن در این وبلاگ مواجهه هستید،اشکال از بلاگر نیست.از فیل+تر+شکن استفاده کنید!

۱۳۸۶/۱۲/۰۷

كيش

سلام بالاخره بعد از چند وقت موفق شدم در وبلاگ مطلب بنويسم . مهرداد خدا قوت.
ماه گذشته براي يك دوره به كيش رفتيم؛ جاتون خالي هوا خيلي عالي بود؛يكي از برنامه هاي تفريحي بعد از دوره در نيمه شب دوچرخه سواري بود؛يك شب حوالي ساعت يك شب دوچرخه كرايه كرديم و باتفاق 7 نفر ديگه از بچه ها بطور اتفاقي يك دور كامل دور جزيره را كه حدودا 54 كيلومتر بود را طي كرديم؛ساعت 5.5 صبح دوچرخه ها را تحويل داديم.واقعا شب بياد ماندني بود . خوشبختانه مدرس دوره هم باهامون بود و فردا صبح كلاس با تاخير برگزار شد.كشتي يوناني؛پاسگاه ارواح؛ساحل مرجاني با اب بسيار زلال و ...از محلهايي بود كه ما ان شب بازديد كرديم.پارك دلفينها هم از محلهلي ديدني در كيش به شمار ميره؛با ورودي 250000 ريال بازا هر نفر ؛ ولي ارزش ديدن داره؛جالب اين بود كه همه مربيها ايراني هستند و بعضي از حيوانات هم داخل جزيره متولد شدند.از ديگر ديدنيهاي كيش درخت مقدس و شهر قديمي و قناتي بنام كاريز ميباشد. البته خود كلمه كاريز به معني قنات است؛ اين محل در قديم تامين كننده اب شرب جزيره و مناطق مجاور از جمله كشورهاي جنوبي حاشيه خليج فارس بوده است.اين محل در حال بازسازي است وقرار است بعضي از قسمتهاي انرا در اينده مشابه غار عليصدر با قايق بازديد كرد.خدانگهدار
از دوستان جهت تكميل مطالب كامنت ميپذيريم.

۱۳۸۶/۱۲/۰۶

هـ . ا . سایه

بیا ساقی آن می که جام آفرید
به من ده که جان جامه بر تن درید
کجا تن کشد بار هنگامه اش
که او جان جان است و جان جامه اش
بیا ساقی آن می که خون حیات
ازو شد روان در رگ کاینات
به من ده که خورشید رخشان شوم
ز گنج نهان گوهرافشان شوم
بده ساقی آن می که جان بهار
ازو جرعه ای خورد و شد پرنگار
به مستی شب در گلستان بخفت
سحر رنگ و بو گشت و در گل شکفت
بده ساقی آن می که هستم هنوز
همان عاشق می پرستم هنوز
به مستی که جان در سر می کنم
همه عمر در پای خم طی کنم
بیا ساقی آن می که چون گل کند
همه باغ پر بانگ بلبل کند
به من ده که چون گل بخواهم شکفت
که راز شکفتن نشاید نهفت
بیا ساقی آن می که چنگ صبوح
بدین مایه سر کرد آواز روح
به من ده که اسب سخن زین کنم
سرود کهن را نو ایین کنم
نواسنج خوش خوان من یاد باد
که چندین نوای خوشم یاد داد
برفت و برفتند از خود برون
سراپرده بردند در دشت خون
نگه کن که راه دلم چون زدند
که این زخمه در پرده ی خون زدند
بیا ساقی آن می که چون بنگریم
ز خون سیاووش یاد آوریم
به من ده که داغ دلم تازه شد
سر دردمندم پر آوازه شد
از آتش گذشتند با جان پک
که پکان از آتش ندارند بک
ولیکن بدی چون کند داوری
ز نیکان همان طشت خون آوری
ستم بود آن خون فرو ریختن
سزای ستمکاره آویختن
بیا ساقی آن می که دفع گزند
ازو جست فرزانه ی دردمند
به من ده که با داغ و دردم هنوز
سر از جیب غم بر نکردم هنوز
دریغ آن گرانمایه سرو جان
که ناگه فرو ریخت چون ارغوان
چه پر خون نوشتند این سرگذشت
دلی کو کزین غصه پر خون نگشت ؟
خردمند دیرینه خوش می گریست
اگر مرگ داد است بیداد چیست ؟
بیا ساقی آن می که چون روشنی
به روز آرد این شام اهریمنی
به من ده کزین دامگاه هلک
بر ایم به تدبیر آن تابنک
جهان در ره سیل و ما در نشیب
بر آمد ز آب خروشان نهیب
که خواهد رسید ، ای شب آشفتگان
به فریاد این بی خبر خفتگان ؟
مگر نوح کشتی بر آب افکند
کمندی به غرقاب خواب افکند
هوشنگ ابتهاج امروز هشتاد ساله شد.

۱۳۸۶/۱۲/۰۳

ایستگاه رفع خستگی

اگر خسته هستید ... اگر مدتی است بی حوصله اید ... اگر در محل کار با همکارانتان درگیر شده اید ... اگر وزیر جنگ (!) عرصه را بر شما تنگ کرده است ...
اگر رد صلاحیت ها (یا پررویی اصلاح طلبان در ثبت نام گله ای) شما را از کوره به در برده است ... اگر ... اگر ...

این ویدئو به صورت تضمینی لبخند را به لبان شما برمی گرداند.

۱۳۸۶/۱۲/۰۲

حکایت

مسافر: آقا اینجا همیشه اینقدر هوا سرده؟
دربان هتل: آره اینجا 14 ماه سال هوا سرده.
مسافر: اما سال که 12 ماه بیشتر نیست.
دربان هتل: آخه دو ماه بعد از عید هم هنوز هواه سرده!
یکی از همکاران که جدیدا به یک شهر کوچک رفته بود ادعا میکرد مطلب فوق مکالمه خودش است!

۱۳۸۶/۱۲/۰۱

Bizarre Observation

We used to say if you want to check whether there is a very serious turmoil between political groups in Iran or not, see who is doing the Friday pray; If it is this Imam, that means it is a really bad fight. Seems we are in that situaion now.

۱۳۸۶/۱۱/۲۷

فرهنگ اعلام

آزاده: دختر، متولد ۵۸، پدر و مادرش در سال تولد زیادی ذوق‌زده بوده‌اند

ابوذر: پسر، متولد ۵۶-۵۸، پدرش کتاب‌های شریعتی را می‌خوانده

سحر: دختر،متولد ۷۰ به بعد، پدر و مادر بعد از سال ۶۸ کتاب‌خوان شده‌اند و به ادبیات علاقه‌مند

سمیه: دختر، متولد ۵۹-۶۰

کاوه: پسر، پدر یا مادرش چپ خوش‌خیم با گرایش‌های میهن‌پرستانه

کورش: پسر، متولد ۵۰-۵۴، پدر و مادر در زمان تولد زیادی تلویزیون تماشا می‌کرده‌اند

غزل: رجوع شود به سحر

مزدک: پسر، پدرش سبیل‌های کلفت دارد و شب‌ها خواب مارکس می‌بیند

میثم: پسر، پدر یا مادر پیش از سال ۵۷ در زندان دست کم چند سیلی خورده‌اند‌، اسم مستعار مامور مخفی

۱۳۸۶/۱۱/۲۵

شش ساله


سلام به همه دوستان.

امروز، 25 بهمن، 14 فوريه، علي يوسفي، شش ساله شد.