۱۳۸۶/۰۷/۰۱

اول مهر

درست سی سال قبل در چنین روزی رفتم مدرسه.
توی کوچه ما چهار کلاس اولی دیگر هم بودند. دو خواهر دوقلو و دو دختر تک. هر چهار تا گریه میکردند و من بیچاره تنها پسری بودم که به دلیل تشرهای مادرم "مرد که گریه نمیکند"، حسرت گریه به دلم ماند.
همه پسرها یک لباس یک دست که یادم می‌آید شلوار طوسی داشت برتن. کیف مدرسه‌ام خردلی بود که البته زیاد دوستش نداشتم. کلاس بندی بر اساس حروف الفبا انجام شد و اینطوری با هیچ یک از هم محلی هایم در یک کلاس قرار نگرفتم و از این امر بسیار خوشحال، چه برادر بزرگترم ذهنیتم را اینطور ساخته بود که هر روز بساط چوب و خطکش به راه است و من نه از چوب و خطکش که از کتک خوردن در مقابل دختران هم محلم وحشت داشتم!
بعدها با یک پسر زرتشتی به نام فریدون دوست شدم.
معلم ما یک بانوی بسیار زیبا و مهربان با نام خانم عنبرانی -نمیدانم املاء آن را درست نوشتم یا نه-بود، ولی من عاشق معلم ورزشمان که هر روز صبح سر صف به ما ورزش می داد شده بودم.
یادم است روزهای بارانی و برفی که ورزش نداشتیم کلی حالم گرفته میشد.
و چه زود آن خاطرها مربوط به سی سال قبل میشود.
شاید حق با سعدی باشد:
عمري دگر ببايد بعد از وفات ما را
کاين عمر طی نمودیم اندر اميدواري

هیچ نظری موجود نیست: