۱۳۸۸/۱۰/۲۸

بوي سرطان، بوي پاييز، بوي عشق II

آذر ماه 1387
يكسال گذشت. به همين تندي. مليحه خانم روبه روي ما نشسته. با سر و وضعي كه صد رحمت به روپوش و روسري پوسيده بخش زنان. ميكوشيم سر صحبت را دوستانه و غير رسمي باز كنيم.(خوب،جناب اردلان خان چطورن؟)چشمهاي مليحه خانم روي كاشي هاي كف درمانگاه دنبال چيزي ميگردند.(جدا شدم ازش.) صيغه؟ منشي مطب؟دادگاه خانواده؟ بهانه ناتواني زوجه در اداي تكاليف زناشويي؟دادخواست تقاضاي ازدواج مجدد؟زيرزيركي، قضاوت مردانه مان را با تورج به نگاهي رد و بدل ميكنيم.قوه تخيل ما مردها خيلي ضعيف است، اما شم زنانه مليحه خانم هنوز مستحكم بر جاي خود باقي است. نگاه ما را روي هوا مي قاپد. شروع ميكند به پر كردن پرسش نامه مرحله دوم طرح و حرف زدن.
(تقصير اردلان نبود. خودم خواستم. ترخيص كه شدم، يه دو هفته اي خونه مامانم بودم. شبي كه ميخواستيم بيايم خونه خودمون، اردلان از مامانم خواهش كرد كه بچه ها را يه شب پيش خودش نگه داره. منو برد رستوران. شام خورديم.يه دستبند برليان بهم هديه داد. رسيديم خونه. اضطراب داشتم. بد جوري . رفتم تو اتاق خواب. پرده ها عوض شده بود.اتاق خواباي خونه مااز بيرون ديد ندارند.اينه كه پردههاي قبلي نازك نازك بودن. مثل پوست پياز.اردلان هميشه دوست داشت صبح زود آفتاب را ببينه. البته خودش كه ميگفت دوست داره صبح زود مرا ببينه. حالا پردههايي به پنجره زده بود به چه كلفتي.چراغ خواب را كه خاموش ميكردي،اتاق ميشد عين قبر.
(دراز كشيدم رو تخت. دل شوره داشت ديونه ام ميكرد.اردلان اومد تو اتاق و در را سفت بست. اولين كاري كه كرد ،چراغ خواب را خاموش كرد. در جا تصميمم را گرفتم. تو اين چهارده سال، چراغ خواب ما هيچ وقت تا سحر خاموش نشده بود. نشستم رو تخت. چراغ را روشن كردم.گفتم اردلان نگران بچه ها شدم يكدفعه. پاشو بريم بياريم شون. از اون شب برنگشتم خونه خودمون.
(اون چراغ خواب داغونم كرد. دلم برا اردلان سوخت. ميدونين، چه طور بگم، مثل اينه كه يه عمر هر روز براي يه مرد پر اشتهاي پر خور كه دوستش داري غذاهاي جورواجور و چرب و تند و پر ملاط پخته باشي. با يه وجب روغن كرمانشاهي. حالا روزگار يا تقدير يا هر زهرماري كه اسمش هست ناچارت كنه جلوي همون مرد،غذاي رژيمي بيمارستان بذاري. هر روز و هر شب. هويج بخار پز،كلم بخار پز،كدوي بخار پز.بي نمك. بي ادويه.با سه گرم مارگارين در هر وعده. مرد بيچاره هم چون دلش براي آشپز مي سوزه، بايد چشماش را ببنده، دماغش را بگيره، اين بخار پزهاي بوگندو را قورت بده و تشكر كنه. انصاف نبود. ول كردم تا اردلان بره دنبال زندگيش.)
زبان من كه بند آمده. پانزده سال تجربه چاقو كشي در بخش سرطان به ياري تورج مي آيد .(اردلان چه جوري كنار اومد با اين ماجرا؟)
(نيومد. پريشب اومده بود خونه مامانم. از دهنم در رفت قضيه پرده و چراغ خواب را رو بهش گفتم بلكه كوتاه بياد.ول كنه بره. صدبار دستم رو بوسيد. هزار بار روح پدرش رو و جون بچه ها رو قسم خورد كه توصيه خانم روان پزشك مركز بوده براي راحتي من.آخرش افتاد به گريه. راست ميگن از اشك مرد منظرهاي تلختر تو دنيا نيست.)
پرسش نامه پر شده. مليحه خانم اين پا و آن پا ميكندكه زودتر برود. علتش را من يكي خوب ميدانم.باورم نمي شود پزشكي مبتلا به سرطان چنين حماقتي بكند ولي اگر بعد از ربع قرن مسموم كردن ريه هايم، نشانه هاي نياز به سيگار را در همقطارانم نفهمم، به درد لاي جرز ميخورم.بد نيست قبل رفتن يك كلمه از ماد عروس بشنويد.(نمي خواهيد يه تجديد نظري بكنيد در رابطه تون با شوهرتون؟)
به در نرسيده فندك و سيگار را از كيفش در آورده.(چه فرقي ميكنه مگه؟يادتون رفته؟من پزشكم ناسلامتي.امروز آزمايشهام را گذاشتم جلوم، عدد كارنوفسكي خودم رو هم حساب كردم. خيلي سگ جون باشم،سه ماه. شرمنده ام به خدا، پرسش نامه سال آيندتون رو مسئول متوفيات بهشت زهرا پر كنه.)مي رود.
آسانسور ضلع شرقي مركز باز خراب است و من و تورج در راه اتاقش، گل ولاي كثيف باران پاييزي را با خودمان وارد ساختمان ميكنيم. مرده شوي ببرد اين پاييز چرك تهران را.قمري ابله سر جاي پارساليش نشسته ولي بال چپش درب و داغان و خوني است. گويا گربه هاي ولگرد پلنگ پيكر حياط بيمارستان ، كه مانند كميته انضباطي و اعضا هيات علمي از اجزاي لاينفك فضاهاي دانشگاهي اند، به قمري خوش خيال بخش سرطان رحم نكرده اند. قمري احمق بزودي خواهد مرد. مانند همه ما. راه ميافتم كه بروم و كله اش را بكنم و راحتش كنم كه. تورج جلويم را ميگيرد.(با اين مادر مرده چه كار داري؟ ميپرسم(تورج، كدام نابغه اي مرگ از روي ترحم را ممنوع كرده؟) بوي مرگ، بوي سرطان دارد خفه ام ميكند.

هیچ نظری موجود نیست: