خسته و کوفته در حالی که به شدت نیاز به خواب داشتم راهی منزل شدم. کنار ولیعصر بالاتر از میرداماد به مقصد تجریش سوار یک پراید نقره ای رنگ شدم. در دلم آرزو کردم فضای ماشین و طرز رانندگی راننده به من این اجازه رو بده تا لحظاتی چشم هایم را ببندم. ماشین حرکت کرد و من با چشمانی بسته به پشتی صندلی تکیه داده بودم. خانم کنار دستی پولی به راننده داد و تقاضای توقف برای پیاده شدن کرد. راننده با لهجه غلیظ یکی از شهرهای غربی کشور میزان کرایه این مسیر را پرسید و گفت اینجا را نمی شناسد و نمی داند کرایه چقدر می شود. پس از پیاده شدن آن خانم، راننده به صحبتی که شروع کرده بود ادامه داد. اهل اینجا نیستم. ساعت 4.5 صبح رسیدم تهران و از صبح تمام تهران را برای پیدا کردن یک آمپول زیرسر گذاشته ام و شروع کرد به شمردن نام داروخانه هایی که به آنها سر زده بود. هیچ یک از این بیمارستانها و داروخانه ها تنوانسته بودند داروی مورد نیاز او را تامین کنند و هلال احمر نیز نامش را نوشته بود و گفته بود تا 15 روز دیگر می تواند برای دریافت آن مراجعه کند. با خود اندیشیدم این حرفها چقدر آشناست. چشمهایم را باز کردم و از آینه نگاهی به راننده انداختم. خدای من! این همان راننده ای بود که من اواخر زمستان و یا اوایل بهار همین مسیر را با او طی کرده بودم و دقیقا همین حرفها را از او شنیده بودم. حالا دیگر در ذهنم حرفهای او را قبل از خودش تکرار می کردم. تنها فرزندم مادرزادی یک کلیه داشت و حالا آن کلیه دچار مشکل شده و دیروز عمل پیوند داشته. دکترها گفته اند اگر تا 24 ساعت این آمپول را نزند کلیه پس می زند. داروخانه ... گفته آزاد می تواند به من بدهد اما هزینه اش 60 هزار تومان است و من این پول را ندارم. حالا دوباره دارم بر می گردم به همان داروخانه که آیا می تواند امانتی به من این دارو را بدهد تا 15 روز دیگر که آمپول را از هلال احمر گرفتم به ایشان برگردانم. تا حالا چندین مسافر سوار و پیاده شده بودند و من داشتم دیوانه می شدم. یادم افتاد دفعه پیش هرچه کردم با یکی از دوستان داروسازم تماس بگیرم جواب نداد و در جواب من که از او شماره تماس خواسته بودم گفته بود موبایلم را بابت عمل جراحی فروخته ام و الان موبایل ندارم. خانم دیگری داشت با آدمهای مختلف هماهنگ می کرد که من از ماشین پیاده شدم و تنها کاری که می توانستم انجام دهم بخشیدن کل موجودی همراهم بود برای اینکه به خرید آزاد دارو کمک کند و هیچ وقت نفهمیدم که پیگیریهای آن شب آن خانم به کجا رسید و آیا او توانست دارو را تهیه نموده و با دست پر به شهرش برگردد. یادم افتاد تمام آن شب در فکر بودم که 24 ساعت مهلت این پدر تمام شد! آیا توانست راهی برای کمک به فرزندنش پیدا کند و آیا او زنده خواهد ماند؟ و حالا من بودم و تکرار دوباره همه آن حرفها که حتی یک کلمه اش هم عوض نشده بود. تمام راه داشتم با خودم کلنجار می رفتم که آیا کسی می تواند با این همه رقت و دلواپسی دروغ بگوید؟! آیا ممکن است او اینگونه مردم را به قول معروف تیغ بزند؟! هرچه کردم تنوانستم بپذیرم که دروغ باشد این قصه! گفتم شاید دوباره نیاز به پیوند مجدد پیدا کرده! شاید ... آخر مگر این دکترها نمی دانند که این آمپول نیاز است که او را از قبل در جریان بگذارند؟ مگر می شود؟ ... سوالات پیاپی ذهن خسته ام را آزار می داد و من هنوز نمی خواستم باور کنم که او دروغ می گوید.
دنیا کوچک بود و ما باز به هم رسیده بودیم و حالا این تکرار من را برای کمک نکردن به هر که در سر راهم قرار می گیرد مصمم تر کرده بود. با خود اندیشیدم چه کسی تاوان این بی اعتنائی جمعی به در راه مانده واقعی را خواهد پرداخت؟
دنیا کوچک بود و ما باز به هم رسیده بودیم و حالا این تکرار من را برای کمک نکردن به هر که در سر راهم قرار می گیرد مصمم تر کرده بود. با خود اندیشیدم چه کسی تاوان این بی اعتنائی جمعی به در راه مانده واقعی را خواهد پرداخت؟
۱ نظر:
داستان هائی مشابه هم برای من و سایر دوستان اتفاق افتاده.
من فکر میکنم آدمهائی که از حس ترحم دیگران برای کلاه برداری یا به قول شما تیغ زدن دیگران استفاده میکنند داری ضریب هوشی بسیار پائینی هستند به همین دلیل حتی به ذهنش نمیرسد که مسیر تردد خود را هم عوض کند!
ارسال یک نظر