۱۳۸۴/۰۷/۲۲

مترسک

جایی پنهان در این شب ِ قیرین
اِستاده به جا، مترسکی باید؛
نه‌ش چشم، ولی چنان که می‌بیند
نه‌ش گوش، ولی چنان که می‌پاید.

بی‌ریشه، ولی چنان به جا سُتوار
که‌ش خود به تَبَر کنی ز جای، اِلّاک.
چون گردوی ِ پیر ِ ریشه در اعماق
می نعره زند که از من است این خاک.

چون شب‌گذری ببیندش، دزدی‌ش
چون سایه به شب نهفته پندارد
کز حیله نفس به سینه درچیده‌ است
تا ره‌گذرش مترسک انگارد.

آری، همه شب یکی خموش آن جاست
با خالی‌ی ِ بود ِ خویش رو در رو
گر مشعله نیز می‌کشد عابر
ره می‌نبرد که در چه کارست او.

احمد ِ شاملو

هیچ نظری موجود نیست: