۱۳۸۳/۱۲/۰۸

Les Horribles Cernettes

مرکز تحقیقات اروپایی فیزیک هسته‌ای یا CERN را که حتما می‌شناسید. همانطور که می‌دانید CERN که در ژنو واقع است بزرگترین آزمایشگاه‌های فیزیک ذرات بنیادی را داراست. اما کارهای CERN فقط محدود به فیزیک نیست و لابد می‌دانید که WEB را در واقع CERN ابداع کرده! اما صحبت امروز من در مورد فیزیک یا وب نیست بلکه نقل مطلب جالبی است که در slashdot خوانده‌ام. می‌دانید که اولین تصویری که در وب منتشر شده کدام است؟ اولین تصویری که در وب منتشر شده عکسی از اعضای یک گروه موسیقی راک که از دختران CERN تشکیل شده‌اند است! این گروه موسیقی‌های بسیار بامزه‌ای در مورد کوارک‌ها، شتاب‌دهنده، آنتی‌پروتون و غیره دارند :) در واقع کارشان چندان بدک هم نیست و من از Antiworld و Collider خیلی خوشم آمد. قابل توجه کیوان و سایر دوستان فیزیک دوست :)

شيرين نشاط

اين شيرين نشاط هم کارهای جالبی می‌کند. چند سال پیش مصاحبه چارلی رز با او را تماشا کرده بودم اما دیروز اتفاق جالب‌تری افتاد. یکی از دانشجو‌های لیسانس (لغت بهتر برای undergrad student سراغ ندارید؟ آشخور چطوره؟) صفحه‌ای از کتاب درسی انگلیسی‌شان را نشان داد که در مورد او صحبت کرده بود و این عکس را هم چاپ کرده بودند. این کتاب را در درس زبان ۲ اشان می‌خوانند.

۱۳۸۳/۱۲/۰۷

Date Auction

یکی از مراسم هفته مهندسی در دانشگاه ما Date Auction است. بعد از اينکه خوب آبجو خوردند دانشجوها (دختر و پسر) به حراج گذاشته مي‌شوند و خريدار و خريده شده قرار بيرون رفتن (رستوران، سينما، يا به قول اينجايي‌ها Date) مي‌گذارند. چيزی شبیه حراج برده‌ها در گذشته است و بر سر قیمت هم رقابت در می‌گیرد. مثال این مراسم را اینجا بخوانید.

تمام پول هم به حساب خیریه (در این مورد کودکان محروم) میرود. کسی که به بالاترین قیمت به فروش برود حسابی قیافه می‌گیرد و حتی از رییس کالج هم جایزه می‌گیرد (نشان دهنده کشته مرده داشتن است). شرکت کنندگان معمولا همان هم کلاسی‌های لیسانس هستند و برای هم دیگر رقابت می‌کنند.

تجسم کنيد ما چنين مراسمي بين خودمان داشتيم. :) فراموش نکنيد که تمام پول به حساب کودکان بيمار مي‌رود.

به روی صحنه حراج رفتن هم شهامت می‌خواهد چون هر کس فکر می کند ممکن است بی‌مشتری بماند :) :)


۱۳۸۳/۱۲/۰۴

روز مهندسی


به مناسبت روز مهندسی پنجم اسفند ماه بدون هيچ توضیحی
اگر بنّايي خانه ای بسازد و بنای آنرا محکم نسازد و خانه فرو ريزد و موجب مرگ صاحب آن شود، آن بنّا محکوم به مرگ است و اگر موجب از بين رفتن اموال گردد ملزم به تامين هر آنچه از دست رفته می باشد و چون خانه را محکم نساخته است بايد آن خانه را به هزينه خوددوباره بسازد...
از آیین نامه هامورابی 2200 سال قبل از ميلاد و به خط ميخی

۱۳۸۳/۱۲/۰۳

يک خاطره

شب عاشورا بود نيمه هاي شب وقتي که خواب بودم احساس کردم بدنم بشدت ميلرزه عرق شديدي کرده بودم از خواب بيدارشدم نميدانستم چکار کنم باخودم فکرکردم حتما چون سرماخوردم اينحالت به من دست داده بغض گلويم را گرفته بودبا خودم گفتم راستي امشب چه شبيه ؟ يادم افتادکه فردا عاشورا هست ناخوداگاه ياد پارسال وزيارت قبرامام حسين افتادم توهمون حالت نيمه بيداراحساس کردم دارم خاطره ايي براي کسي تعريف ميکنم نميدونم شايد اون فرد شما بوديد همش با خودم ميگفتم من اين خاطره را فردا حتما براشون تعريف ميکنم بعد انقدر اين جمله را تکرار کردم تا خوابم رفت واما اون خاطره :
روز پنجم محرم بود من وخواهرم رفته بوديم زيارت قبر امام حسين تو حرم امام حسين چندتا مزار را زيارت کرديم اول ضريح هفتادودوتن بعدقبر حضرت علي اصغر بعد حبيب ابن مظاهر همينطور که داخل حرم مي گشتيم متوجه شديم يکجا زنها و مردها صف ايستاده اند پرسيديم براي چي صف ايستاده ايد؟ گفتند براي زيارت جايي که بهش ميگويند قتلگاه پرسيدم کجا؟ کدام قتلگاه ؟ گفتند جايي که سر امام حسين بريده شد . من و خواهرم تو صف ايستاديم هر چقدر به اول صف نزديکتر ميشديم حالم بدتر ميشد خدايا قتلگاه ديگر کجاست ؟ آيا جايي واقعا روي زمين پيدا ميشود که توان ديدن اين صحنه را داشته باشد چطور زمين توانست شاهد اين صحنه باشد جلوتر که رفتيم يک ضريح کوچک توي ديوار به ابعاد 1*1قرار داشت که مردم آنرا ميبوسيدند و ميرفتند وقتي که نوبت به من رسيد حالم خيلي بد شد ديگر نفهميدم چه شد خودم را هرطور که بود به ضريح ديگري که همون نزديکيها بود و خلوتتر بود رساندم کمي پاي ضريح نشستم تا حالم بهتر شود خواهرم پرسيد: فاطمه حالت خوبه ؟ گفتم : آره کمي کنار ضريح نشستم تا حالم بهتر شود بعدبرگشتم هتلمون بعداز ان ديگه هيچوقت نتونستم به زيارت قتلگاه بروم .
فرداي آنروز وقتي دور حرم را ميگشتم پشت حرم امام حسين يکجاديدم حالت مسجد داشت مردم از پله ها بالا ميرفتند تقريبا 40-50 تا پله ميشد زيارت ميکردند و بر ميگشتند پرسيدم اينجا کجاست گفتند : تل زينبيه و من مسير بين تل زينبيه و قتلگاه را تصور کردم شايد چيزي حدود 80 متر شايد هم کمتر نميدونم اما مسافت زيادي نبود با خودم تصور کردم چطور ميشه که يک نفر ازاون بالا شاهد بريده شدن سر برادرش باشه بعدش وقتي به پشت سرش نگاه ميکنه چندتا بچه کوچک و بيگناه و معصوم را ببينه واقعا کدام دلي اين همه طاقت داره.
همه ميگويند بين الحرمين حال و هواي عجيبي داره فقط بايد اونجا بود تا اون حال را به دست آورد بين حرم امام حسين و حرم حضرت ابوالفضل يک خيابون هست تقريبا صد مترکه بهش ميگويند بين الحرمين وسطش دو رديف درخت نخل هست يک طرفش قبر امام حسينه و يک طرفش قبر حضرت عباس وقتي آن وسط ميري مثل ديونه ها فقط دور خودت ميچرخي واحساس ميکني دلت ميخواد پرواز کنه هر چي با خودت فکر ميکني اول بروم زيارت امام حسين يا حضرت عباس اصلا نميتوني تصميم بگيري بعدش پاهات يکدفعه شل ميشه احساس ميکني داري ميري زيارت امام حسين بعد که از زيارت امام حسين برگشتي ناخودآگاه ميري زيارت حضرت عباس بعد که برگشتي دوباره ميري زيارت امام حسين اصلا خودت هم نميفهمي داري چيکار ميکني

۱۳۸۳/۱۱/۲۶

حرف‌های کلینتن


حوصله‌اش را داشتید این مصاحبه را بخوانید. متن حرف‌های بیل کلینتن است درباره‌ی ایران که کم‌تر از زبان سیاست‌مدارهای آمریکایی می‌شود شنید. مصاحبه‌کننده هم «چارلی رز» است.

۱۳۸۳/۱۱/۲۵

۱۳۸۳/۱۱/۲۲

تز دكترا

امروز خبر مسرت‌بخشي دريافت كردم و خواستم ساير دوستان در نيز در خوشحالي خود سهيم كنم. و آن اينكه دانشگاه گرونوبل فرانسه تز دكتراي من را به عنوان يكي از برندگان جايزه بهترين تز دكتراي انجام‌شده در آن دانشگاه در سال 2002 انتخاب كرده است!

توضيح آنكه در اين دانشگاه هر ساله حدود 170 تز دكترا دفاع مي‌شود و از بين آنها هر سال حدود 8 الي 12 تز دكترا (كه هر كدام در زمينه متفاوتي هستند) به عنوان بهترين تزها انتخاب مي‌شوند و به آنها طي مراسمي جايزه داده مي‌شود. جايزه هم (علاوه بر چيزهايي مثل تقديرنامه و يك نسخه چاپ‌شده از تز) مبلغي حدود 1500 يورو است. اين جايزه‌ها توسط شركتهاي فرانسوي پشتيباني مي‌شوند.

۱۳۸۳/۱۱/۲۰

برف نعمت الهي

امروزبرف تمام تهران را پوشانده چندروز بود که برفهاي ريزي ميومد اما زمين نمينشست خيلي دلمون ميخواست برف اونقدر بياد که روزمين بشينه امروز صبح که بيدارشديم اين اتفاق افتاده بود همه خوشحال بودند الآن که من از پنجره اتاقم برف بيرون را تماشا ميکنم فوق العاده زيباست همه جا پراز برفه صداي دانشجوهاي دانشکده داره مياد که دارند تو محوطه برف بازي ميکنند اما من فقط دلم ميخواد بشينم کنار پنجره و به همه چيزهاي خوب و قشنگ دنيا که با اومدن برف قشنگتر هم شدند نگاه کنم و فکر کنم اين نعمت الهي حتي زشتترين مظاهرشهررا هم زيبا کرده آدم با خودش فکر ميکنه بعضي قسمتهاي شهرکه خيلي به نظر زشت ميايند هم در دلشون زيبايي هايي دارند وميتوانند يکروز خيلي زيبا بشوند بقول مولوي:
چونکه بيرنگي اسير رنگ شد موسيي با موسيي درجنگ شد

۱۳۸۳/۱۱/۱۹

ربع قرن+يک سال گذشت

بیست وشش سال از آن روزها بگذشت. قدری مشابه ساير انقلابها وبخش هایی هم متفاوت با آنها. اما آنچه در آن هیچ تردیدی نیست گرامی داشتن یاد و خاطره عزیزانی است که دیگر در میان ما نیستند.
. روحشان شاد و یادشان جاودان باد
کاروان شهید رفت از پیش
وآن ما رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
از شمار خرد هزاران بیش

۱۳۸۳/۱۱/۱۸

نقد حال


نقد حال بزرگی که بر صدر نشست اما قدر ندید. این هم گزارشی دیگر.

۱۳۸۳/۱۱/۱۷

درسهايي از اتوبوس

خيلي وقت بود که دلم ميخواست تو وبلاگمون چيزي بنويسم امابعلت مشغله زياد وقت نميکردم حتي نميرسيدم مطالب دوستان را بخوانم امروز يکمي سرم خلوتتر شد يادم اومد که خيلي وقته دلم ميخواهد اين مطلب را براي شما دوستان عزيز بنويسم. هر وقت سوار اتوبوس ميشم هميشه درسي از زندگي تو ذهنم تداعي ميشه شايد بهم بخنديد اما من نميتوانم اين موضوع راانکار کنم اونهم اينکه اول وقتي سوار يک اتوبوس خيلي شلوغ ميشي و بزور يکجاي دست گير مياري که ازش آويزون بشي خيلي زور ميزني که اون جاي دست را پيدا کني خيلي هم بهت زور ميزنند مثل من بعد ايستگاه بعدي يه چند نفر پياده ميشوند جا يکم بازتر ميشه ايستگاه بعد هم همينطور تا اينکه چند ايستگاه مانده به اخر يک جاي نشستن پيدا ميکني من خيلي اوقات که اين موضوع را تجربه ميکنم ياد جامعه خودمون ميافتم اولش که از دانشگاه فارغ التحصيل ميشي بيکار و بي پولي خيلي زور ميزني تا دستت را يکجا بند کني به اين درو اون در ميزني تا خودت را بالا خره از يکجا آويزون کني و ازاين بيکاري و علافي دربياي اما رئيس روسا همچنان روي صندليهاشون نشستند وتو را اصلا نميبينند چند وقت که ميگذره يکم جا برات باز ميشه يکم وضع بهتر ميشه طوري که ميتوني حداقل يک نفس بکشي مثل اتوبوس بعد آخرش چند تا ايستگاه مونده به اخر خودت رو صندلي ميشيني و رئيس ميشي حالا اين تويي که ديگه جلودريا و اوناييکه رو رکاب وايستادند واونايي که از ميله ها اويزونند را نمي بيني وديگه برات مهم نيست اونها چي ميکشند من خيلي ها را ديدم که اينطوريند اما چند لحظه بعد ميرسي ايستگاه آخر و بايد با دنيا وداع کني ديگه رياست تموم ميشه وبايد از اتوبوس دنيا پياده بشي

۱۳۸۳/۱۱/۱۶

خوان رولفو


داستان «پدرو پارامو» نوشته‌ی «خوان رولفو» ی مکزیکی را خوانده‌اید؟ ایران که بودم اسمش را نشنیده‌بودم. نمی‌دانم کتابی از او به فارسی ترجمه شده یا نه. به هر حال این کتاب را به توصیه‌ی دوستی شروع کرده‌ام به خواندن، هنوز تمامش نکرده‌ام البته. اما همین‌قدرش را که خوانده‌ام خیلی گیراست. می‌گویند «خوان رولفو» پدر معنوی نویسنده‌های آمریکای لاتین است به خصوص آن‌ها که سبک نوشته‌های‌شان به «ریالیسم جادویی» معروف است. اگر از «صد سال تنهایی» مارکز خوش‌تان آمده از این هم خوش‌تان خواهد آمد.

آتش‌سوزی

مطلب نوشتن بعد از بحث شيرين ازدواج مسعود کمي جسارت مي‌خواهد. بدون آنکه آن موضوع را خاتمه يافته تلقي کنيم کمي از تجربه امشبم مي‌نويسم.
در آپارتمانم مشغول مطالعه (و تلويزيون تماشا کردن:) ) بودم که متوجه شدم از راهرو سروصداي آتش اتش مي‌آيد. متوجه شدم که ساختمان‌مان آتش گرفته است. اولين چيزی که به فکرم رسید نجات دادن چیزهای مهم بود. از زمان سربازی یادم بود که اولویت اول بیرون بردن عکس آقایان است!!! اما از آنجایی که من چنین چیزهایی ندارم مجبور شدم کمی فکرم را به کار بیندازم. هرچه فکر کردم دیدم بعد از این همه سال (یرای پیداکردن عددش می‌توانید به شناسنامه خودتان هم نگاه کنید :) ) اصولا چیز مهمی برای حفظ کردن ندارم. تنها کاری که کردم بیرون کشیدن جامپ درایوم از کامپیوتر بود. کار پایان‌نامه و مقاله‌هایم در آن بود!

چون خیلی دست‌خالی بودم و همچنین برای تقویت حس قهرمان‌بازی در راه بیرون رفتن به همسایه بچه به بغل چینی‌ام هم کمک کردم. البته کمکم در حد نگه داشتن پتو و شیشه شیر بود! هنوز به در خروجی ساختمان نرسیده بودم که دیدم پلیس وارد ساختمان شد. ساختمانمان همه‌اش سه طبقه است. بنا‌برین همه این چیزهایی که گفتم یکی دو دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید. به پارکینگ نرسیده بودم (هفت هشت متری بین در ساختمان و پارکینگ است) که دیدم از چپ و راست سروصدای آژیر می‌اید. پنج تا ماشین بزرگ آتش‌نشانی و پنج تا ماشین پلیس چیزی بود که من شمردم. در واقع هدفم از نوشتن این متن اشاره به همین نکته بود. سرعت عمل و جدی‌گرفتن کارشان برایم جالب و تحسین‌بر‌انگیز بود.

مردم رابطه مستقیمی بین سطح خدمت و مالیات پرداختی می‌بینند. چیزهایی مثل پلیس و آتش‌نشانی از وظایف شهر است و ربطی به دولت ایالتی یا فدرال ندارد. تغییر بودجه این ارگان‌ها هم معمولا به رای عمومی گذاشته می‌شود. در هر انتخابات ده‌ها مورد از این سوال‌ها وجود دارد. رای‌دهندگان در مورد مالیاتی که باید پرداخت کنند (و محل مصرف آن) تصمیم‌گیری می‌کنند. به همین دلیل پلیس و آتش‌نشانی هم خود را موظف به خدمت می‌بینند و از این بابت منتی بر کسی نمی‌گذارند.

و اما در مورد آتش‌سوزی. خوشبختانه چیز مهمی نبود. این همسایه خنگ چینی ما (اینجا تعداد چینی‌ها از چین هم بیشتر است) فراموش کرده بود که زیر غذا را خاموش کند.