۱۳۸۵/۰۲/۰۹

سایه

بيا ساقي آن مي كه جام آفريد
به من ده كه جان جامه بر تن دريد
كجا تن كشد بار هنگامه اش
كه او جان جان است و جان جامه اش
بيا ساقي آن مي كه خون حيات
ازو شد روان در رگ كاينات
به من ده كه خورشيد رخشان شوم
ز گنج نهان گوهرافشان شوم
بده ساقي آن مي كه جان بهار
ازو جرعه اي خورد و شد پرنگار
به مستي شب در گلستان بخفت
سحر رنگ و بو گشت و در گل شكفت
بده ساقي آن مي كه هستم هنوز
همان عاشق مي پرستم هنوز
به مستي كه جان در سر مي كنم
همه عمر در پاي خم طي كنم
بيا ساقي آن مي كه چون گل كند
همه باغ پر بانگ بلبل كند
به من ده كه چون گل بخواهم شكفت
كه راز شكفتن نشايد نهفت
بيا ساقي آن مي كه چنگ صبوح
بدين مايه سر كرد آواز روح
به من ده كه اسب سخن زين كنم
سرود كهن را نو آيين كنم
نواسنج خوش خوان من ياد باد
كه چندين نواي خوشم ياد داد
برفت و برفتند از خود برون
سراپرده بردند در دشت خون
نگه كن كه راه دلم چون زدند
كه اين زخمه در پرده ي خون زدند
بيا ساقي آن مي كه چون بنگريم
ز خون سياووش ياد آوريم
به من ده كه داغ دلم تازه شد
سر دردمندم پر آوازه شد
از آتش گذشتند با جان پاك
كه پاكان از آتش ندارند باك
وليكن بدي چون كند داوري
ز نيكان همان طشت خون آوري
ستم بود آن خون فرو ريختن
سزاي ستمكاره آويختن
بيا ساقي آن مي كه دفع گزند
ازو جست فرزانه ي دردمند
به من ده كه با داغ و دردم هنوز
سر از جيب غم بر نكردم هنوز
دريغ آن گرانمايه سرو جان
كه ناگه فرو ريخت چون ارغوان
چه پر خون نوشتند اين سرگذشت
دلي كو كزين غصه پر خون نگشت ؟
خردمند ديرينه خوش مي گريست
اگر مرگ داد است بيداد چيست ؟
بيا ساقي آن مي كه چون روشني
به روز آرد اين شام اهريمني
به من ده كزين دامگاه هلاك
بر آيم به تدبير آن تابناك
جهان در ره سيل و ما در نشيب
بر آمد ز آب خروشان نهيب
كه خواهد رسيد ، اي شب آشفتگان
به فرياد اين بي خبر خفتگان ؟
مگر نوح كشتي بر آب افكند
كمندي به غرقاب خواب افكند

هیچ نظری موجود نیست: