۱۳۸۴/۰۹/۰۹

غزل

امروز صبح که میرفتم سر کار یک غزل از مولانا را با صدای علیرضا عصار شنیدم.
این غزل اول صبح چنان مرا به وجد آورد که حیفم آمد دیگران را در این وجد شریک نکنم.
هر چند که برای نگارشش بایستی به ذهنی مغشوش تکیه کنم.خطاهای احتمالی را بر من ببخشايید.
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
ای لولی بربط زن تو مست تری یا من؟
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم:زکجایی تو؟تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دستارم در خانه ی خمارم
یک سینه سخن دارم این شرح دهم یا نه....
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبريزی از خلق چه پرهيزی اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

هیچ نظری موجود نیست: