۱۳۸۷/۰۵/۱۰

خاموشی

این متن را به عنوان کامنت برای پست افشین می نوشتم ولی چون طولانی شد فکر کردم بهتر است به عنوان یک پست جدید اینجا بگذارم:

دلیل اصلی کمبود برق چیست؟

تحریم ها و ناتوانی در خرید تجهیزات: اگر دلیل این است که خوب بابا قبل از اینکه با غرب سر شاخ می شدند با این همه پول نفت برای 20 سالی تجهیزاتی می خریدند.

کم آبی: مگر چند درصد تولید برق کشور برق آبی است؟

افزایش ناگهانی مصرف: هر چند در این مورد جهش ناگهانی مصرف بسیار نامحتمل است ولی خوب اصلاح نکردن قیمت هم صنعت و هم خانوارها را شدیدا به سمت مصرف بالا متمایل کرده است. در عین حال بر خلاف گاز که به دلیل مکانیزم موجود مصرف خانگی کمتر تحت تاثیر قیمت قرار می گیرد برق تاثیرپذیری بیشتری دارد (یکی دو دلیل ساده دارد؛ اگر گفتید چرا؟)

بی برنامگی در برنامه ریزی تعمیرات دوره ای واحدها و از مدار خارج شدن همزمان چند نیروگاه: بسیار بعید است چون کادر فنی همان کادر همیشگی است؛ مگر آنکه وزیر نیرو مستقیما برنامه ریزی را هم برعهده گرفته باشد یا آنکه فرستادن برقعی برای نابود کردن برنامه و بودجه لطمه جبران ناپذیری به وزارت نیرو وارد آورده باشد!!

صادرات: بعید می دانم حجم صادرات چندان بالا باشد که باعث روزی 6 ساعت بی برقی شود.

شما چی فکر می کنید؟ (به خصوص دوستان شاغل در صنعت برق)

بازهم خدا رحم کرد امسال ساعت ها را تغییر دادند وگرنه اوضاع از این هم بدتر می‌شد.

پ ن : الان که فکر می کنم می بینم که من ممکن است اصلی ترین عامل را فراموش کرده باشم و آن توجه نکردن به سرمایه گذاری لازم در بخش برق در چند سال گذشته باشد. توجه فراوان به مسائل منطقه ای و مشکلات طبقات خاص دولت را از نگاه کردن به تصویر بزرگ اقتصاد و صنعت غافل کرده است.

ما کمبود برق داریم

ما کمبود برق داریم، لذا برقمان طبق جدول زمانی از قبل اعلام شده قطع میشود.
ما کمبود برق داریم، ولی این سبب نمیشود هنگام مصاحبه رئیس محترم جموری آقای دکتر احمدی نژاد با آن یارو خارجکی یه برقمان قطع شود.
ما کمبود برق داریم، ولی شب عید مبعث نه تنها برقمان قطع نمیشود بلکه تمام خیابانها و معابر چراغانی است.
ما کمبود برق داریم ، آنقدر که روز عید مبعث و علی رغم جدول زمانی موقع پخش مصاحبه رفسنجانی برقمان قطع میشود.
ما کلا کمبود زیاد داریم.

۱۳۸۷/۰۵/۰۷

پیشنهاد

از لطف همه دوستان در شکستن سکوت سپاسگزارم و در اين رابطه نظر خود را در مورد برخي پيشنهادات مطرح شده عنوان مي کنم.
اول اينکه تجربه من و فرزانه ثابت کرده، ما که هر دو در تهران هستيم فقط وقتي همديگر را مي بينيم که آروز ايران باشد! يعني حضور کوتاه آرزو، بهانه و فرصت مغتنمي است براي ديدار ما که احتمالا هميشه مي توانيم همديگر را ببينيم و البته به دليل همين تصور کمترموفق به ديدار مستقل شده ايم.همين وضعيت به ازاي ساير دوستان شريفي من هم وجود دارد و از آن جالبتر به ازاي دوستان دبيرستانيم که بعضي وقتها که من با فراغ بال بيشتري سري به شهرمان بزنم و فرصتي شود دوستان را گرد هم جمع کنم و ديداري تازه کنيم.بنابراين اگر قبول کنيم که جمع شدن همه دوستان آنطرف آب در يک زمان مشخص امري نسبتا محال است، مي توان در اولين فرصتي که حداقل يکي از دوستان گذرش به ايران بخورد برنامه اي هماهنگ کرد.
بابت نوع برنامه نيز برخي پيشنهادات مستلزم هماهنگي از زمان نسبتا طولاني قبل از آن است. اما پيشنهاد جمع شدن در يک هتل و یا رستوران مي تواند عصرو يا شب دلپذيري را براي دوستان و احتمالا خانواده هایمان به ارمغان آورد.در اين ميان البته پيشنهاد برگزاري مراسم عقد و عروسي براي افشين خان هم بسيار مغتنم است. من که به نوبه خود آمادگي همکاري در هر زمينه اي را پس از گردهم آيي سال 83 به ايشان اعلام نموده ام.
نکته آخر اينکه من فکر مي کنم بيش از يک ماه است که با آقاي تاجگردون هماهنگ کرده ام که همديگر را ببينيم و البته به دليل سفرهاي متعدد کاري و غير کاري خود و همسرم در اين يک ماهه اخير هنوز فرصت پيدا نکرده ام. لذا دست به نقد به همه دوستان مقيم تهران و يا ايران، پیشنهاد فراگير شدن آن جهت جمع شدن در يک مکان جهت ملاقات را اعلام و آماده دريافت نظرات شما دوستان عزيز هستم.
به اميد ديدار

۱۳۸۷/۰۵/۰۶

سکوت

مدتی است احساس میکنم، مثل معتادها شدهام! روزانه بارها و بارها به وبلاگ سر می زنم با امید دیدن یادداشتی جدید اما آنچه که مدتهاست بر اینجاسایه افکنده سکوت است و سکوت. یادم نمیآید کجا اما جملهای دیده بودم با این مضمون که آنکه را مهارت شنیدن صدای طبیعت نیست، توان تحمل سکوت را ندارد. اما اگر حتی به این ناتوانی متهم شو م اعتراف میکنم که برای من این سکوت غیرقابل تحمل شده است و اینگونه شد که خود آمدم! امیدوارم آمدنم ماندگار باشد و البته مفید که درغیر اینصورت تداوم آن سکوت مناسبتر.

۱۳۸۷/۰۵/۰۱

حمایت از جنایتکار

از آغاز درگیری‌های خونین دارفور بیش از پنج سال می‌گذرد. حاصل آن تاکنون نزدیک به دویست هزار نفر کشته و بی‌خانمانی به دو و نیم میلیون نفر دیگر بوده است. جامعه بین‌الملل هنوز هم اقدام موثری برای توقف دولت نظامی حسن عمرالبشیر نکرده‌ است. چند روز پیش دادستان دادگاه بین‌المللی لاهه خواستار تعقیب و بازداشت عمر البشیر به جرم نشل‌کشی و جنایت علیه بشریت شد. تاسف‌آور است که این مسئله مهم انعکاس چندانی در خبرهای داخلی و یا حتی در وبلاگستان فارسی نداشته است. تاسف‌بارتر واکنش سریع دولت ایران در حمایت از این جنایتکار است. سال گذشته هم درباره این رابطه شرم‌آور نوشته بودم.

۱۳۸۷/۰۴/۲۸

شکیبایی

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سايه،‌ تا سراغِ همسايه ...
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ ...
تا مرگ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زير لب ... چيزی، حرفی، سخنی بگويد
مثلا وقت بسيار است و دوباره باز خواهم گشت


هِه! مرا نمی‌شناسد مرگ
يا کودک است هنوز و يا شاعران ساکتند


حالا برو ای مرگ، برادر، ای بيم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآيی
من هم دوباره عاشق خواهم شد

-- سید علی صالحی
(با صدای خسرو شکیبایی٬ که امروز رفت٬ بشنوید [+] )

۱۳۸۷/۰۴/۲۴

برنامه + تست

من یک پیشنهاد دارم حالا که افشین برای برگزاری گردهمایی امادگی هر نوع همکاری را داره بهتر براش دست و استین بالا بزنیم و همه در مراسم عقدو عروسیش شرکت کنیم.بله در مورد اسم هم من قاطی کردم.

۱۳۸۷/۰۴/۱۸

دو آدم

یک شب یادم نیست خود 18 تیر بود یا سالگردش، داشتم از حوالی خیابان کارگر برمیگشتم، خیلی دیر وقت بود و من هم ماشین نداشتم. سوار یک موتور شدم ، آخه چند سالی است که موتورسوار ها هم به جمع مسافرکش های شخصی پیوستند و تو اون اوضاع و احوال هم فقط اونها به امر شریف مسافر کشی اشتغال داشتند. از قیافه راننده میشد حدس زد چی کاره است.
من هم فوضول! پرسیدم این اطراف اون هم این وقت شب چی کار میکنه؟ دلش پر بود، و از همه شاکی میگفت لیسانس تربیت بدنی از دانشگاه تهران داره و تو مغازه پدرش شاگردی می کنه و حالا شبی 15000 تومان میگیره که کمک برادرهای بسیج بکنه!
چند ماهی از 18 تیر گذشته بود، زیر قیچی سلمانی بودم. میدانستم که آرایشگری که پیشش میرفتم 5 سال جبهه بوده، بعد از جنگ هم مدتی برای سپاه کار کرده ولی بعد خودش را بازخرید کرده و این مغازه را خریده و دارد آرایشگری می کنه، من ازش چیزی نپرسیدم ولی خودش -که البته خیلی هم وراج بود- شروع به تعریف کرد که یک شب از بچه های قدیمی زنگ زده که سریع بیا دانشگاه تهران ، تعریف کرد که شب اول بدون آمادگی رفته بود و مجبور شده از کمربندش استفاده کنه که تفلک بد جوری هم برای سگک کمربندش دلش میسوخت ، ولی شبهای دیگه آمادگی داشته و از تسمه پروانه مینی بوس استفاده کرده!
نمی دانم ترسیدم یا روم نشد که ازش بپرسم اون هم پول گرفته یا نه؟ حتی نپرسیدم چرا رفته؟ البته شک دارم به خاطر پول رفته باشه. اعتقادی داشت ، اعتقادی خاص و عجیب.
البته بعد از چند وقت دیگه پیشش نرفتم نه به خاطر این ماجرا که به خاطر تعریفش از کشتن یک عراقی با سر نیزه که البته اون هم از روی اعتقاد صورت کرفته بود.

۱۳۸۷/۰۴/۱۲

جشن تيرگان

اين متن به نظرم جالب آمد مخصوصا اينكه نزديك سيزدهم تيرماه هم هستيم
http://www.aariaboom.com/content/view/358/2/

مقاله‌ای در اکونومیست

نوشته کیوان مثل همیشه جرقه‌ای بود برای مطالعه و بررسی بیشتر. در همین راستا اخیرا اکونومیست مقاله‌ای منتشر کرده که خواندنش خالی از لطف نیست. عنوان مقاله خیلی هوشمندانه انتخاب شد و بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن،‌ از ترجمه آن به فارسی منصرف شدم چرا که هر چه به ذهنم می‌رسید، نمی‌توانست جایگزین عنوان گیرا، کوتاه و دقیق اکونومیست باشد. این شما و این هم متن کامل مقاله Cutting the Competition.

۱۳۸۷/۰۴/۱۱

نویسنده؟

دو نفر هستند که شنیدن اسمشان هم حالم را به‌هم‌می‌زند.
یکی محمد مایلی کهن است که همه‌ می‌شناسیدش و نیازی به معرفی ندارد. البته حرجی هم بر او نیست؛ در میان فوتبال‌بازان ایرانی چندان هم یگانه نیست از نظر این حال‌به‌هم‌زن بودن.

دومی اما خوش‌نما‌تر است و بچه-‌خر-کن-‌تر: رضا امیرخانی. نویسنده است مثلآ. از نوع متعهد البته.
حضرتش از محصولات علامه حلی و شریف است. مهندسی مکانیک خوانده و بعد زده در کار داستان‌نویسی. دو سه تا کتاب هم بیرون داده. هر جا هم که صحبت از ادبیات و داستان است او هم هست و نظر می‌پراکند.
چرا حالم ازش به هم می‌خورد؟ چون مثل آب خوردن دروغ می‌گوید و خالی می‌بندد و همه چیز را خرج مثلآ اعتقادش (اعتقاد ؟) می‌کند.
به گمانم بعد از تمام شدن درسش رفته بوده آمریکا به قصد ادامه تحصیل. چند ماهی می‌ماند و چون به مذاقش نمی‌سازد برمی‌گردد ایران. داستان‌نویسی را جدی‌تر می‌گیرد و شروع می‌کند به داستان، مدح، مقاله نوشتن و البته نظریه‌ صادر کردن درباره‌ی بالا تا پایین کشوری سیصد میلیونی که چند ماهی در آن گشته.
یک نمونه از مزخرف‌‌نویسی‌هایش را هم محض خنده برای‌تان بازگو کنم. خلاصه‌اش این است که در مراسم اهدای جایزه‌ی المپیاد ریاضی جهانی یکی از دانش‌آموزان برنده‌ی ایرانی از سر اتفاق در کنار برنده‌ای دیگر از اسراییل قرار می‌گیرد. برنده‌ی ایرانی پرچم ایران را در دست دارد و برنده‌ی اسراییلی هم پرچم خودشان را. این هم عکسش. از این ماجرای ساده جناب نویسنده‌ی متعهد ماجرایی حماسی می‌سازد و خیالات خودش را به جای واقعیت (و نه داستان) به خورد خلق می‌دهد. در عرض چند روز امت همیشه در صحنه اینترنت را پر می‌کنند از این حماسه. البته بعدتر قهرمان داستان خیال‌بافی‌های نویسنده را تکذیب می‌کند. بازتاب‌ها و پاسخ‌ شخصیت اصلی داستان را این‌جا و این‌جا بخوانید.

این هم نمونه‌ای دیگر از خالی‌بندی‌های آقای نویسنده: [+]

من پيشتر يك مقاله تطبيقي نوشتم راجع به مقايسه آمار نشر در ايران و چند كشور ديگر دنيا كه يكي از آن كشورها ايالات متحده است. نكته بسيار عجيب اين است كه ما در ايران آمار نشرمان يعني تعداد عناويني كه داريم نشر مي‏كنيم از آمار نشر آمريكا بالاتر است؛ ما در ايران سالي 30هزار كتاب چاپ مي‏كنيم و در اختيار شبكه توزيع قرار مي‏دهيم، در حالي كه در ايالات متحده با جمعيتي حدود چهاربرابر ما و با مقايسه جامعه انگليسي زبان و فارسي زبان دنيا كه اصلا قابل مقايسه نيستند، سالي 10هزار كتاب چاپ مي‏شود.
با همين مقايسه، خيلي راحت مي‏توان ثابت كرد كه در ايران كتاب چاپ كردن بين 10 تا 50 برابر از همه كشورهاي جهان آسانتر است.


تازگی‌ها کتاب دیگری بیرون داده به نام «بی وتن». این‌ها را گفتم که اگر کتاب را دیدید و خواستید بخرید، بدانید که با کی طرف اید.