وبلاگ ِ چند نفر از ورودیهای سال ۶۹ دانشکدهی برق و کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان
۱۳۸۷/۰۶/۱۰
ما واقعا خوابیم یا ...
واقعا بسیاری از ما ایرانی ها بیش از اندازه از خودمان متشکریم ... یادتان هست از کوچکی توی گوشمان می کنند بهترین خلبان ها ایرانی اند ... ممکن است شنیده باشید که فرمانده نیروی هوایی آمریکا پس از یک دوره آموزشی خلبانان ایرانی در آمریکا گفته بهتر از ایرانی ها در این کار نداریم ... بیمارستان های دنیا را پزشکان ایرانی می چرخانند ... ناسا اگر ایرانی ها از آن بیرون بیایند دو روزه تعطیل می شود و هکذا ... همین تصورات عوام است که سیاست مدارهای فرصت طلب هم با استفاده از آن شاخ در جیبمان می گذارند ... مثلا من تیتر این خبر را ظرف یک سال گذشته از چندین ایرانی شنیده ام ... ایرانی هایی که همه تحصیل کرده و خارج دیده بوده اند ... یکی نیست بگه بابا آقا از خواب بیدار شید!!
۱۳۸۷/۰۶/۰۶
بخندید
واقعا در همه دنیا کمدین ها خودشان را می کشند تا بتوانند مردم را بخندانند، اما در ایران وضعیت از درام به کمدی رسیده است:
امروز حزب یه بابا (که گاهی اوقات تیتر روزنامه اش شبیه این است که: امروز آقای دبیرکل دوش گرفتند و یک نفر حسابی ایشان را مشت مال داد) بهش ابلاغ کرد که باید برای انتخابات کاندیدا بشوی. این آقا چون اصلا در جریان انتخابات نبود، سه هفته است در جلسات حزب خودش شرکت نمی کند.
یکی از گروههای آلترناتیو حزب آقای دبیرکل مذکور، یک ائتلاف است که توسط همسر مکرمه اداره می شود.
یه بابایی هفته پیش گفت ما دوست یه ملتیم. امروز گفت باید روزی را که توسط یکی از مغضوبین فعلی نظام پیشنهاد شده به عنوان یکی از روزهای میراث فرهنگی به تصویب برسانیم تا پرچم ملت مذکور را در آن روز به آتش بکشیم.
با همت نابفه ریاضی یکی از سال های اخیر و به لطف اینکه یکی از وزاری جدید یک گروه جاعل مدرک حرفه ای می شناسد؛ می توانیم تمام پیشرفتهای علمی دنیا را به نام خودمان بزنیم و به رتبه اول تولید علم می رسیم (ببخشید رسیدیم).
چند تا بچه در اتفاقات مجزا با هم سن و سالانشون دعواشون شده و به اشتباه با مشت یا سنگ و احیانا چاقو آنها را کشته اند و الان مثل سگ پشیمونند؛ آنها را اعدام می کنیم. یک بابایی توی روز روشن توی خیابون بهشت تفنگ گذاشت روی صورت یک بابایی، شلیک کرد، اصلا هم پشیمون نبود و ظرف یک سال با سلام و صلوات آزاد شد.
بقیه اش را من دیگه نمی گم خودتون کافیه روزنامه ها را بخونید. ببخشید شدیدا خوابم می آید نمی توانم لینک ها را بگذارم.
۱۳۸۷/۰۶/۰۴
پست داک
برای گسترش تحقیقات در زمینه مهندسی پزشکی در مرکز تحقیقاتی دکتر شل (Dr. William M. Scholl College of Podiatric Medicine، بطور مشخص تحقیق در مورد بیماری دیابت و بیماریهای مربوط به پا، قصد استخدام یک یا دو پست داک را دارم. کاندیدای مورد نظر باید مسلط به زبان انگلیسی باشد به طوری که به راحتی بتواند با بیماران و پزشکان گفتگو کند و بتواند تستهای مورد نظر را انجام دهد. تجربه کافی در زمینه برنامه نویسی داشته باشد. مسلط به پردازش سیگنال و علاقمند به کار تحقیقاتی در زمینه پزشکی باشد.اولویت با دارندگان تجربه در طراحی سخت افزار، مکانیک و مهندسی پزشکی می باشد.
از دوستانی که در دانشگاه تدریس می کنند یا کسانی را می شناسند که علاقمندبه د ادامه تحصیل در مقطع فوق دکترا (پست داک) در زمینه مهندسی پزشکی می باشند خواهشمندم که به دوستان خود اطلاع بدهند که رزومه خود را برای من ارسال نمایند. برای آشنایی با فعالیتهای تحقیقاتی ما می توانند به وب سایتهای زیر مراجعه نمایند.
http://www.diabetic-foot.net/
http://www.rosalindfranklin.edu/tabid/505/Default.aspx
از دوستانی که در دانشگاه تدریس می کنند یا کسانی را می شناسند که علاقمندبه د ادامه تحصیل در مقطع فوق دکترا (پست داک) در زمینه مهندسی پزشکی می باشند خواهشمندم که به دوستان خود اطلاع بدهند که رزومه خود را برای من ارسال نمایند. برای آشنایی با فعالیتهای تحقیقاتی ما می توانند به وب سایتهای زیر مراجعه نمایند.
http://www.diabetic-foot.net/
http://www.rosalindfranklin.edu/tabid/505/Default.aspx
۱۳۸۷/۰۶/۰۳
۱۳۸۷/۰۵/۲۸
یادگاری
این روزها سینماهای آمریکا و کانادا فیلم «سردار تاریکی» (The Dark Knight) را نشان میدهند؛ پرفروش هم بوده. انگار نظر تماشاگران سختگیرتر و جدیتر سینما را هم جلب کرده است.
من هنوز سردار تاریکی را ندیدهام٬ اما پیش از این فیلم دیگری از کارگردانش- کریستفر نلان- دیدهام که ازش خوشم آمده. اسم فیلم «یادگاری» (Memento) است. یک خرده قدیمی است البته (ساختهی سال ۲۰۰۰). احتمالآ در ایران هم بتوانید پیدایش کنید٬ گرچه تا آنجا که من میدانم در میان جماعت فیلمباز ایرانی چندان معروف نیست.خلاصه اگر «یادگاری» را تا حالا ندیدهاید٬ به دیدنش میارزد.
۱۳۸۷/۰۵/۲۴
هاروارد را فراموش کنید: یکی از بهترین کالجهای دنیا در ایران قرار دارد
مقاله نیوزویک در مورد دانشجویان ایرانی، و بخصوص دانشگاههای شریف، تهران و صنعتی اصفهان.
۱۳۸۷/۰۵/۱۸
مثل تولد
متولد 41 بود. در خاطرات مبهم کودکیم تنها تصاویری اندک ولی روشن از او بجا مانده. تا کلاس دوم دبیرستان در رشته ریاضی و فیزیک با معدل عالی تحصیل کرده بود. جذب گروههای انقلابی شده بود و در برنامه هایشان شرکت می کرد و از همین رو تغییر مسیر داد و وارد حوزه شد. طلبه بود اما طلبگی شغلش نبود، مسیر تحصیلش بود. سال 60، 19 سال داشت، اما مرد بود. قدی بلند و کشیده و قیافه ای جاافتاده و البته صدایی به غایت زیبا و دلنشین و نافذ. در رادیو مرکز استان گویندگی می کرد. هنوز طنین صدایش در گوشم می پیچد. مهربان بود، مثل آب. تمام کتابهای کودکیم هدیه او بود. خیلی از وسایل لوکس و شیک مادرم نیز. اصلا رسم هدیه دادن را از او آموختیم. دستی بخشنده و دلی آکنده از محبت داشت و این دو را از هیچ کس دریغ نمی کرد. تابستان بود و هوا گرم. شبها در ایوان می خوابیدیم. یک روز صبح، وقتی چشم گشودم، درست پائین پایم ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود. ناگهان موضوعی از ذهنم گذشت. "او آنقدر بزرگ است که این دنیا گنجایش او را ندارد!" 9 ساله بودم. چقدر درک این موضوع برایم سخت بود. اهل تلویزیون نبودم. اصلاً تلویزیون به معنی امروزی وجود نداشت. مطمئن بودم که شبیه این جمله را نه حایی شنیده ام و نه خوانده ام. مطمئناً اگر چنین بود از خودش مفهومش را سوال می کردم. اما حالا موضوعی بر ذهن من سنگینی می کرد و باید آنرا بسان رازی با خود حمل می کردم. نمی دانم همان روز بود یا چند روز بعدش. هنوز مشکل تنفسیم شروع نشده بود. با مادر و خواهرم قالی می بافتیم. حدود ساعت 10 بود پشت دار قالی، درست روبروی مادرم ایستاد. دستش را از لای تار قالی رد کرد و چیزی را در دست مادرم گذاشت. چند قطعه عکس بود. جدید گرفته بود. مادرم با تعجب نگاهش کرد و پرسید چکارش کنم؟! گفت باشد پیشت! شاید لازم شد. نمی خواهم دنبالش بگردی! و بعد خداحافظی کرد و رفت. نه روبوسی و نه قرآنی و نه آب پشت سری. اصلاً رسممان نبود. با نگاهمان تا آن سوی کوچه بدرقه اش کردیم. به مغازه پدر رفته بود و آنجا هم خداحافظی کرده و رفته بود.
بعدازظهر سه شنبه 17 مرداد 60 بود. از صبح تا بعد از اذان ظهر برای رفتن به دکتر با مادر و خواهرم به اصفهان رفته و خسته و گرمازده برگشته بودیم. بعد از ناهار استراحتی داشتیم و بعد به عادت هر روز شلنگ آب و جارویمان را آماده می کردیم تا از ایوان و حیاط خاک و گرما بزداییم و برای شب آماده اش کنیم. زنگ در خانه به صدا درآمد. همسایه مان بود. گفت پسرتان زنگ زده. تلفن نداشتیم. بچه ها بعضی وقتها برای اطلاع رسانی از احوالشان به منزل همسایه زنگ می زدند. مادرم مشتاقانه چادری به سر انداخت و رفت. کمتر از 3 دقیقه بعد مادرم سراسیمه بازگشت. جلو در گفت من رفتم! او بیمارستان است! آب همه جا را گرفته بود اما توان بستن شیر را نداشتم. مادرم با لباس منزل، بدون جوراب و روسری رفت و ما همچنان دم در ایستاده بودیم و مادرمان را دنبال می کردیم. به مغازه پدرم رفته بود و گفته بود که عازم اصفهان است. پدرم با تعجب نگاهش کرده بود که با این وضع؟! تازه مگر شما صبح اصفهان نبودید؟ و مادرم گفته بود که حسن زخمی شده و حالا بیمارستان کاشانی است. پدرم هرچه کرده بود با مادر به خانه بیایند و لباس بپوشد راضی نشده بود و با هم عازم شده بودند. بردارم را فرستاده بود تا برای مادرم لباس ببرد. بیمارستان که رسیده بودند، او دستی بر سینه گذاشته بود و تا جایی که توانسته بود سرش را بلند و به نشانه احترام خم کرده بود. نمی دانم چرا، اما مادرم می گفت به تخت بسته شده بود. اندکی بیش نگذشته بود که دوباره بیهوش شده بود. پرسنل بیمارستان گفته بودند حرفهایش بیشتر برایمان شبیه هذیان بود. اینکه باور کنیم، کسی با این اوضاع و احوال به هوش بیاید و حرف بزند و نام و نشانی و آدرس بدهد با هیچ منطق پزشکی جور در نمی آمد. اما همه چیز درست بود. نام، آدرس و تلفن. و حالا دوباره به هوش آمده بود تا با پدر و مادر دیدار کند. شب برادر و پدر برگشتند اما مادرم مانده بود بیمارستان. صبح زود روز بعد دوباره پدر و برادر بزرگم راهی بیمارستان شدند. نزدیکیهای ظهر بود. کم کم باید آماده می شدیم تا برای ملاقات به بیمارستان برویم. طبق عادت همیشگیمان در حال جر و بحث با خواهرم بودم. اینبار در مورد اینکه کداممان امروز به ملاقات برویم و کداممان جمعه! در همین حال برادر بزرگم رسید. آمده بود تا ما را با خود ببرد؟ فقط حضورش را اعلام و کرد و به خانه مادر خانمش رفت! همسایه مان بودند. ما منتظر دم در ایستاده بودیم تا بیاید و خبری از او به ما بدهد. پسرکی از خانه شان بیرون آمد و گفت تمام شده! من نفهمیدم یعنی چه. اما دیدم که خانم برادر و خواهرم به دورن خانه برگشتند و اندکی بعد صدای گریه شان مرا به خود آورد. او شهید شده بود! چهارشنبه 18 مرداد 60 او به دنیائی رفت که گنجایش حضورش را داشته باشد. درست مثل تولدش.
بعدازظهر سه شنبه 17 مرداد 60 بود. از صبح تا بعد از اذان ظهر برای رفتن به دکتر با مادر و خواهرم به اصفهان رفته و خسته و گرمازده برگشته بودیم. بعد از ناهار استراحتی داشتیم و بعد به عادت هر روز شلنگ آب و جارویمان را آماده می کردیم تا از ایوان و حیاط خاک و گرما بزداییم و برای شب آماده اش کنیم. زنگ در خانه به صدا درآمد. همسایه مان بود. گفت پسرتان زنگ زده. تلفن نداشتیم. بچه ها بعضی وقتها برای اطلاع رسانی از احوالشان به منزل همسایه زنگ می زدند. مادرم مشتاقانه چادری به سر انداخت و رفت. کمتر از 3 دقیقه بعد مادرم سراسیمه بازگشت. جلو در گفت من رفتم! او بیمارستان است! آب همه جا را گرفته بود اما توان بستن شیر را نداشتم. مادرم با لباس منزل، بدون جوراب و روسری رفت و ما همچنان دم در ایستاده بودیم و مادرمان را دنبال می کردیم. به مغازه پدرم رفته بود و گفته بود که عازم اصفهان است. پدرم با تعجب نگاهش کرده بود که با این وضع؟! تازه مگر شما صبح اصفهان نبودید؟ و مادرم گفته بود که حسن زخمی شده و حالا بیمارستان کاشانی است. پدرم هرچه کرده بود با مادر به خانه بیایند و لباس بپوشد راضی نشده بود و با هم عازم شده بودند. بردارم را فرستاده بود تا برای مادرم لباس ببرد. بیمارستان که رسیده بودند، او دستی بر سینه گذاشته بود و تا جایی که توانسته بود سرش را بلند و به نشانه احترام خم کرده بود. نمی دانم چرا، اما مادرم می گفت به تخت بسته شده بود. اندکی بیش نگذشته بود که دوباره بیهوش شده بود. پرسنل بیمارستان گفته بودند حرفهایش بیشتر برایمان شبیه هذیان بود. اینکه باور کنیم، کسی با این اوضاع و احوال به هوش بیاید و حرف بزند و نام و نشانی و آدرس بدهد با هیچ منطق پزشکی جور در نمی آمد. اما همه چیز درست بود. نام، آدرس و تلفن. و حالا دوباره به هوش آمده بود تا با پدر و مادر دیدار کند. شب برادر و پدر برگشتند اما مادرم مانده بود بیمارستان. صبح زود روز بعد دوباره پدر و برادر بزرگم راهی بیمارستان شدند. نزدیکیهای ظهر بود. کم کم باید آماده می شدیم تا برای ملاقات به بیمارستان برویم. طبق عادت همیشگیمان در حال جر و بحث با خواهرم بودم. اینبار در مورد اینکه کداممان امروز به ملاقات برویم و کداممان جمعه! در همین حال برادر بزرگم رسید. آمده بود تا ما را با خود ببرد؟ فقط حضورش را اعلام و کرد و به خانه مادر خانمش رفت! همسایه مان بودند. ما منتظر دم در ایستاده بودیم تا بیاید و خبری از او به ما بدهد. پسرکی از خانه شان بیرون آمد و گفت تمام شده! من نفهمیدم یعنی چه. اما دیدم که خانم برادر و خواهرم به دورن خانه برگشتند و اندکی بعد صدای گریه شان مرا به خود آورد. او شهید شده بود! چهارشنبه 18 مرداد 60 او به دنیائی رفت که گنجایش حضورش را داشته باشد. درست مثل تولدش.
۱۳۸۷/۰۵/۱۶
یک سوال از روی کنجکاوی
فرض کنید که به کار فنی مشغول هستید و در کار خود یک فرد خبره به شمار می آیید. اسم ورسمی دارید و مهمتر از آن اینکه کار را دوست دارید.حال به شما پیشنهاد یک کار مدیریت میانی در یک شرکت رو به رشد با مثلا 30 درصد اضافه حقوق میشود، سوال اینجاست که کار فنی را ادامه میدهید یا کار جدید را می پذیرید؟ لطفا حتی المکان دلایل خود را نیز ذکر کنید.
اشتراک در:
پستها (Atom)