متولد 41 بود. در خاطرات مبهم کودکیم تنها تصاویری اندک ولی روشن از او بجا مانده. تا کلاس دوم دبیرستان در رشته ریاضی و فیزیک با معدل عالی تحصیل کرده بود. جذب گروههای انقلابی شده بود و در برنامه هایشان شرکت می کرد و از همین رو تغییر مسیر داد و وارد حوزه شد. طلبه بود اما طلبگی شغلش نبود، مسیر تحصیلش بود. سال 60، 19 سال داشت، اما مرد بود. قدی بلند و کشیده و قیافه ای جاافتاده و البته صدایی به غایت زیبا و دلنشین و نافذ. در رادیو مرکز استان گویندگی می کرد. هنوز طنین صدایش در گوشم می پیچد. مهربان بود، مثل آب. تمام کتابهای کودکیم هدیه او بود. خیلی از وسایل لوکس و شیک مادرم نیز. اصلا رسم هدیه دادن را از او آموختیم. دستی بخشنده و دلی آکنده از محبت داشت و این دو را از هیچ کس دریغ نمی کرد. تابستان بود و هوا گرم. شبها در ایوان می خوابیدیم. یک روز صبح، وقتی چشم گشودم، درست پائین پایم ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود. ناگهان موضوعی از ذهنم گذشت. "او آنقدر بزرگ است که این دنیا گنجایش او را ندارد!" 9 ساله بودم. چقدر درک این موضوع برایم سخت بود. اهل تلویزیون نبودم. اصلاً تلویزیون به معنی امروزی وجود نداشت. مطمئن بودم که شبیه این جمله را نه حایی شنیده ام و نه خوانده ام. مطمئناً اگر چنین بود از خودش مفهومش را سوال می کردم. اما حالا موضوعی بر ذهن من سنگینی می کرد و باید آنرا بسان رازی با خود حمل می کردم. نمی دانم همان روز بود یا چند روز بعدش. هنوز مشکل تنفسیم شروع نشده بود. با مادر و خواهرم قالی می بافتیم. حدود ساعت 10 بود پشت دار قالی، درست روبروی مادرم ایستاد. دستش را از لای تار قالی رد کرد و چیزی را در دست مادرم گذاشت. چند قطعه عکس بود. جدید گرفته بود. مادرم با تعجب نگاهش کرد و پرسید چکارش کنم؟! گفت باشد پیشت! شاید لازم شد. نمی خواهم دنبالش بگردی! و بعد خداحافظی کرد و رفت. نه روبوسی و نه قرآنی و نه آب پشت سری. اصلاً رسممان نبود. با نگاهمان تا آن سوی کوچه بدرقه اش کردیم. به مغازه پدر رفته بود و آنجا هم خداحافظی کرده و رفته بود.
بعدازظهر سه شنبه 17 مرداد 60 بود. از صبح تا بعد از اذان ظهر برای رفتن به دکتر با مادر و خواهرم به اصفهان رفته و خسته و گرمازده برگشته بودیم. بعد از ناهار استراحتی داشتیم و بعد به عادت هر روز شلنگ آب و جارویمان را آماده می کردیم تا از ایوان و حیاط خاک و گرما بزداییم و برای شب آماده اش کنیم. زنگ در خانه به صدا درآمد. همسایه مان بود. گفت پسرتان زنگ زده. تلفن نداشتیم. بچه ها بعضی وقتها برای اطلاع رسانی از احوالشان به منزل همسایه زنگ می زدند. مادرم مشتاقانه چادری به سر انداخت و رفت. کمتر از 3 دقیقه بعد مادرم سراسیمه بازگشت. جلو در گفت من رفتم! او بیمارستان است! آب همه جا را گرفته بود اما توان بستن شیر را نداشتم. مادرم با لباس منزل، بدون جوراب و روسری رفت و ما همچنان دم در ایستاده بودیم و مادرمان را دنبال می کردیم. به مغازه پدرم رفته بود و گفته بود که عازم اصفهان است. پدرم با تعجب نگاهش کرده بود که با این وضع؟! تازه مگر شما صبح اصفهان نبودید؟ و مادرم گفته بود که حسن زخمی شده و حالا بیمارستان کاشانی است. پدرم هرچه کرده بود با مادر به خانه بیایند و لباس بپوشد راضی نشده بود و با هم عازم شده بودند. بردارم را فرستاده بود تا برای مادرم لباس ببرد. بیمارستان که رسیده بودند، او دستی بر سینه گذاشته بود و تا جایی که توانسته بود سرش را بلند و به نشانه احترام خم کرده بود. نمی دانم چرا، اما مادرم می گفت به تخت بسته شده بود. اندکی بیش نگذشته بود که دوباره بیهوش شده بود. پرسنل بیمارستان گفته بودند حرفهایش بیشتر برایمان شبیه هذیان بود. اینکه باور کنیم، کسی با این اوضاع و احوال به هوش بیاید و حرف بزند و نام و نشانی و آدرس بدهد با هیچ منطق پزشکی جور در نمی آمد. اما همه چیز درست بود. نام، آدرس و تلفن. و حالا دوباره به هوش آمده بود تا با پدر و مادر دیدار کند. شب برادر و پدر برگشتند اما مادرم مانده بود بیمارستان. صبح زود روز بعد دوباره پدر و برادر بزرگم راهی بیمارستان شدند. نزدیکیهای ظهر بود. کم کم باید آماده می شدیم تا برای ملاقات به بیمارستان برویم. طبق عادت همیشگیمان در حال جر و بحث با خواهرم بودم. اینبار در مورد اینکه کداممان امروز به ملاقات برویم و کداممان جمعه! در همین حال برادر بزرگم رسید. آمده بود تا ما را با خود ببرد؟ فقط حضورش را اعلام و کرد و به خانه مادر خانمش رفت! همسایه مان بودند. ما منتظر دم در ایستاده بودیم تا بیاید و خبری از او به ما بدهد. پسرکی از خانه شان بیرون آمد و گفت تمام شده! من نفهمیدم یعنی چه. اما دیدم که خانم برادر و خواهرم به دورن خانه برگشتند و اندکی بعد صدای گریه شان مرا به خود آورد. او شهید شده بود! چهارشنبه 18 مرداد 60 او به دنیائی رفت که گنجایش حضورش را داشته باشد. درست مثل تولدش.
بعدازظهر سه شنبه 17 مرداد 60 بود. از صبح تا بعد از اذان ظهر برای رفتن به دکتر با مادر و خواهرم به اصفهان رفته و خسته و گرمازده برگشته بودیم. بعد از ناهار استراحتی داشتیم و بعد به عادت هر روز شلنگ آب و جارویمان را آماده می کردیم تا از ایوان و حیاط خاک و گرما بزداییم و برای شب آماده اش کنیم. زنگ در خانه به صدا درآمد. همسایه مان بود. گفت پسرتان زنگ زده. تلفن نداشتیم. بچه ها بعضی وقتها برای اطلاع رسانی از احوالشان به منزل همسایه زنگ می زدند. مادرم مشتاقانه چادری به سر انداخت و رفت. کمتر از 3 دقیقه بعد مادرم سراسیمه بازگشت. جلو در گفت من رفتم! او بیمارستان است! آب همه جا را گرفته بود اما توان بستن شیر را نداشتم. مادرم با لباس منزل، بدون جوراب و روسری رفت و ما همچنان دم در ایستاده بودیم و مادرمان را دنبال می کردیم. به مغازه پدرم رفته بود و گفته بود که عازم اصفهان است. پدرم با تعجب نگاهش کرده بود که با این وضع؟! تازه مگر شما صبح اصفهان نبودید؟ و مادرم گفته بود که حسن زخمی شده و حالا بیمارستان کاشانی است. پدرم هرچه کرده بود با مادر به خانه بیایند و لباس بپوشد راضی نشده بود و با هم عازم شده بودند. بردارم را فرستاده بود تا برای مادرم لباس ببرد. بیمارستان که رسیده بودند، او دستی بر سینه گذاشته بود و تا جایی که توانسته بود سرش را بلند و به نشانه احترام خم کرده بود. نمی دانم چرا، اما مادرم می گفت به تخت بسته شده بود. اندکی بیش نگذشته بود که دوباره بیهوش شده بود. پرسنل بیمارستان گفته بودند حرفهایش بیشتر برایمان شبیه هذیان بود. اینکه باور کنیم، کسی با این اوضاع و احوال به هوش بیاید و حرف بزند و نام و نشانی و آدرس بدهد با هیچ منطق پزشکی جور در نمی آمد. اما همه چیز درست بود. نام، آدرس و تلفن. و حالا دوباره به هوش آمده بود تا با پدر و مادر دیدار کند. شب برادر و پدر برگشتند اما مادرم مانده بود بیمارستان. صبح زود روز بعد دوباره پدر و برادر بزرگم راهی بیمارستان شدند. نزدیکیهای ظهر بود. کم کم باید آماده می شدیم تا برای ملاقات به بیمارستان برویم. طبق عادت همیشگیمان در حال جر و بحث با خواهرم بودم. اینبار در مورد اینکه کداممان امروز به ملاقات برویم و کداممان جمعه! در همین حال برادر بزرگم رسید. آمده بود تا ما را با خود ببرد؟ فقط حضورش را اعلام و کرد و به خانه مادر خانمش رفت! همسایه مان بودند. ما منتظر دم در ایستاده بودیم تا بیاید و خبری از او به ما بدهد. پسرکی از خانه شان بیرون آمد و گفت تمام شده! من نفهمیدم یعنی چه. اما دیدم که خانم برادر و خواهرم به دورن خانه برگشتند و اندکی بعد صدای گریه شان مرا به خود آورد. او شهید شده بود! چهارشنبه 18 مرداد 60 او به دنیائی رفت که گنجایش حضورش را داشته باشد. درست مثل تولدش.
۱۱ نظر:
امیدوارم که روحشون قرین رحمت الهی باشه وخدابه شما صبرزیاد بده بعضی وقتها فکر می کنم اگرشهدا نبودند وازاین آب وخاک دفاع نمیشد چه بلایی سر من وامثال من می آمد وچه سرنوشتی داشتیم و چقدرمدیون شهدا وخانواده های بزرگوارشون هستیم
فاطمه عزیزم! من هیچ وقت اهل گفتن حرفهایی از این جنس نبوده ام. دلیلش هم این است که از این کلیشه ها و شعارزدگیها بیزارم. من ایمان دارم اگر خداوند به پدر و مادر من صبر عطا نکرده بود، زندگی در این 26 سال غیرممکن می بود. اما 26 سال است آنها کسی را از دست داده اند که عمق احترامش به پدر و مادر مثال زدنی است.
من مدتهاست که بدنبال نشانی از برادرانم و جنگی که من می شناسم در هر آنچه که جامعه بعنوان جنگ و شهید به خورد این ملت می دهد، می گردم و هیچ نشانی نیافته ام. من اگر سکوت شکستم فقط برای یادآوری این موضوع بود که برادرانم از جنس آدمهایی که افشین دیده، نبوده اند. آنها اهل زندگی بودند و هیچ کدامشان برای مردن نرفته بود. من ایمان دارم که اگر حسن، فرصت می یابد تا یک بار دیگر پدر و مادرش را دیدار کند، فقط برای علاقه اوست به زندگی و گرنه آنکه برای خودکشی می رود هرگز نمی تواند این عشق را به تصویر بکشد. من خواستم بگویم همه آنها که من دیده بودم و می شناختم نه برای مردن به جنگ رفته بودند و نه برای کشتن. من ایمان دارم که مرگ زیبا با هر نامی، فقط ارزانی کسی است که زندگی را عاشقانه زندگی کرده باشد. عیب کار آنجاست که اکثر آنهایی که جنگ را به تصویر کشیده اند، بدون درک زندگی خواسته اند تصویری عاشقانه از مرگ را به جامعه معرفی کنند.
خانم مهدیه گرامی - در درجه اول از درگاه خداوند منان برای ایشان و کلیه کسانی که می شناختیم و یا نمی شناختیم و با هدف دفاع از این مرز و بوم جان خودشان را فدا کردند آرزوی مغفرت و محشور شدن با انبیاء و صلحا رادارم .
در درجه دوم برای خانواده های ایشان که واقعاً وجودشان نعمتی برای مردم این مملکت اس ، صبر بسیار آرزومندم .
متن شما ،من را به یاد دوران جبه و جنگ انداخت .خود من این تجربه شما را نه با آن نزدیکی که شما حس کردید ولی با کمی اختلاف بین دوستان دوره دبیرستان و اقوام حس کردم . چقدر دلخراش است برای خانواده ای که عمری را برای بزرگ کردن فرزند دلبندشان ، شب و روز را نداشته اند و حتی بخاطر بیماری او چه شبهائی رابیدار بر سر بالین عزیزشان نگذرانده اند اما بعنوان دانشجوی نمونه و با هدف بازدید به مناطقی اعزام کردند که در کمتر از سه روز از اعزام خبر شهادتشان را آوردند مناطقی که به هیچ عنوان سیاست حفظ آن را نداشت . در بین دوستان بودند بچه هائی که بی سر و صدا به جبه رفتند و بعد از چند دوره اعزام ، پیام زمان تشییع پیکرشان را آوردند بدون انکه در زمان حیاتشان و در مجاورتشان یک لحظه احساس خستگی کنی .بله درست است به هیچ عنوان این افرادی که من می شناخم ویژگی های خاص عنوان شده توسط افشین را نداشتند . اما در برهه کنونی ، کسانی را می بینی که از رفتن دیگران به نفع خودشان استفاده کرده و میکنند . در همین دانشگاه خودمان حد اقل یکی دو نفر را سراغ داشتم که با استفاده از این شرایط ، از مهندسی کشاورزی به مهندسی برق تغییر رشته داد و یا ... .
یک موضوع که لازم است بدان اشاره کنم و خودم به آن معتقدام این است که در خصوص مسائل اجتماعی و رفتار انسانها ، به هیچ عنوان نمی توان یک نسخه پیچید .
موفق و پیروز باشید
روحشان شاد و يادشان گرامي
مقاله اي خواندم از يك زرتشتي كه علت شكست ايران از اعراب در صدر اسلام را بررسي ميكرد،در اين مقاله علل پيروزي مسلمانان بررسي شده است.http://www.gatha.org/persian/articles/000307.html
البته من مطمئنم خيلي از افرادي كه در جنگ شركت كردند و از جان و مالشان مايه گذاشتند اهدافي فراتر از مسائل مادي داشته اند كه نمونه هاي زنده ان در اطراف ما كم نيست، اما بالاخره سود جوئي و فرصت طلبي در هر زمان وجود داشته و در زمان جنگ اين امر حادتر ميشود.
سرکار خانم مهدیه
با عرض سلام
امیدوارم همه رفتگان شما قرین رحمت الهی قرار گیرند.
ابتدا عرض کنم که به قول معروف دیکته نانوشته بیست میگیرد.
احساس کردم ناخواسته در کلامی جمع بسته ام که این جمع بر شما و احیانا دیگران گران آمده، که اینگونه هرگز نیاندیشیده ام و بر این بی دقتی از شما و سایرین عذر می خواهم.
خوب میدانم بوده اند و هستند مردمانی که کالبدشان برای روحشان بسیار کوچک است. بسیار کوچک . مستقل از آرمانشان و مذهبشان. و البته هستند کسانی که با نام و شعاری عالی چه ها که نمیکنند. نمونه هم که بسیار است و کافی است چرخی در همین دنیای مجازی بزنیم.
چی بگویم طاهره جان که شما خودتان زیباتر گفتید متاسفانه این روزها از نام مذهب وشهید وجنگ و.... خلاصه هرچیزی که ازش اندکی بوی قداست مونده برای منافع شخصی سوء استفاده زیاد میشه ودکان وبازار زیاده وشما که خانواده شهدا هستید حتما دلتون پرتراز ماست نمیدانم چی بگویم
یادش پاینده باد. حکایت شجاعت و فداکاری گروهی از بهترین جوانان کشور در دفاع از میهن تا ابد در تاریخ ایران باقی خواهد ماند.
خانم مهدیه سلام
ممنون ازاینکه راحت حرف دل خود را نوشته اید. خواندن این نوشته ها برای امثال بنده سکوتی عمیق و قدری تامل در حال و احوال خود را به همراه دارد.
خداوند ما را رحمت کند- انان که اینگونه رفته اند قرین رحمت اند و آن کس که نیازمند لطف و مرحمت و آمرزش است ماییم که اینگونه غافل به دنیا سرگرمیم. به بهانه این نوشته شما دو خاطره را می آورم:
- فکر می کنم در بمباران سال 66 بود – همانند تعداد زیاد دیگری از مردم اصفهان را ترک کرده بودم و در شهرستان دیگری به کلاس و مدرسه می رفتم . پس از دو سه ماه به اصفهان باز گشتیم. علاوه بر آثار بمباران و خرابی های آن چیزی که در محله مان مرا میخکوب کرد دیدن اعلامیه شهادت "احمد رضا حکمت پور" بود. همکلاسی ام که با سن 15 سال به او اجازه داده بودند به عنوان امدادگر به جبهه برود. هنوز هم با گذشت بیش از 20 سال هر وقت از جلوی مغازه پدرش که سر خیابان گلزار است عبور می کنم به جای دیدن جسم پدر آنچه می بینم چهره متبسم احمد رضا ست.
- و اما خاطره دوم :
سال 73-74 بود که برای طرح خدمت سربازی در جهاد مشغول به کارشدم. گروه هفت هشت ده نفره ای بودیم که روی یک پروژه کار می کردیم. در این جمع مرد میانسالی بود با سن حدود 50 سال که آن وقت به جای پدر من حساب می شد. این بنده خدا کارهای تدارکاتی را انجام میداد – وسایل و تجهیزات را می خرید – گاه فقط راننده بود – برخی اوقات برای بچه ها که در کارگاه مشغول کار بودند شربت درست می کرد و ... خلاصه آنکه آدم زحمت کشی بود – اما برای من همیشه سوال بود که چرا بعضی اوقات پیدایش نیست و از زیر کار در می رفت. تا اینکه یک بار که باتفاق بیرون رفته بودیم ازشدت پا درد وضعیتی پیدا کرد که نمی توانست دنده ی ماشین را عوض کند و از من خواست که پشت نیسان بنشینم – حال از من اصرار و از او طفره رفتن که پا درد برای چیست. در نهایت به اصرار من پاچه شلوارش را بالا زد – با دیدن زخم پایش لحظه ای منقلب شدم و بعد کم کم فهمیدم که او کلکسیونی از ترکش خمپاره در نقاط مختلف بدن دارد- هر گاه که به پایش فشار می آورد و زیاد سر پا بود چرک و خون از زخمی که ترکش آن خارج نشده بود بیرون می زد و او هم از زیر کار در می رفت! تا قدری به زخم پایش برسد.
بگذریم
تفاوت بسیار است بین آنان که مستانه به بازی کودکانه ما خندیدند و رفتند و |آنان که ماندند و ...
در مورد همايش اگه بخواهيم تالار استفاده كنيم بايد خانمها و آقايان از هم جدا شوند.بنابرين بفكر استفاده از اتاق كنفرانس يا گير آوردن يك باغ هستيم.
من نتونستم متن اصلي بگذارم بصورت كامنت گذاشتم.
ارسال یک نظر