۱۳۸۳/۰۶/۱۰

من وبلاگ می‌نویسم پس من هستم


برای زنده نگه‌داشتن سنت از خود نویسی این‌بار من خود را به وسط معرکه می‌اندازم.

مسعود غفاری هستم از شهر کباب و ماست گلپایگان. در دانشگاه صنعتی از گونه «ورودی ۶۹» «الکترونیکی» و «خوابگاهی» به حساب می‌آمدم. افتخار هم‌اتاقی بودن با بزرگانی همچون کیوان ‌آقابابایی بهمن سیاح‌فر و مسعود بابایی‌زاده از خاطرات آن دوره است. البته کمال هم‌نشین چندان در من اثر نکرد و بیشتر اوقاتی را که مسعود بابایی‌زاده در سالن مطالعه گذراند من به دویدن به دور کوه سید‌محمد و یا به چشمه‌های اطراف رفتن می‌گذراندم.

کارشناسی‌ارشد را در رشته مهندسی سیستم‌های اقتصادی-اجتماعی یا به طور خلاصه رشته فرشاد فاطمی دانشگاه پلی‌تکنیک تحصیل کردم. در زمان دانشجویی در صنایع دفاع و در زمینه الکترونیک کار میکردم. پس از آن برای حدود سه سال طراح سیستم‌های اطلاعاتی بودم. هم‌زمان در نیروی زمینی خدمت مقدس اجباری را گذراندم.

در سال ۲۰۰۱ وارد دوره دکترای مهندسی صنایع دانشگاه سین‌سیناتی شدم. زمینه پژوهشی‌ام روباتیک و سیستم‌های هوشمند است. احتمالا تا همین جا متوجه شده‌اید کاره‌هایی که کرده‌ام ربطی به‌هم ندارند. روباتیک هم چندان ربطی به مهندسی صنایع ندارد. خلاصه قرار است دکترای مهندسی صنایع بگیرم بدون آنکه چندان چیزی از آن بدانم.البته اگر از دیدگاه علوم و مهندسی سیستم‌ها به موضوع نگاه کنیم همه این‌ها به هم مرتبط می‌شود. خواندن کتاب تئوری سیستم‌ها اثر لودویک برتالنفی که به فارسی هم ترجمه شده است را به دوستان توصیه میکنم. این کتاب بار نخست در دهه چهل میلادی نگارش یافت و اصول علوم سیستم‌ها را چنان بیان می‌کند که تا امروز هم معتبر است.

موضوع پایان نامه‌ام در زمینه کنترل روبات است. البته منظورم از روبات Unmanned Ground Vehicle است. هدفم آن است که از مدل‌هایی استفاده کنم که به شیوه برخورد مغز انسان با این موضوع نزدیک‌تر است. ایده اولیه موضوع را دکتر لطفی‌زاده پیشنهاد کرد. بهترین مرجع در این زمینه هم مقاله خودش است.

در دانشگاه جدای از کار پایان‌نامه ریاضی هم درس می‌دهم. معمولا پروژه درسی به دانشجو‌ها می‌دهم که هم نمره‌ای بگیرند و هم اطلاعات عمومی‌شان در مورد کاربردهای ریاضیات زیاد شود. اینجا جدای از گروه برگزیده‌ای از دانشجوها بقیه دانش‌اموختگان دبیرستان ریاضیاتشان ضعیف است و چندان علاقه‌ای به ‌آن ندارند. این توضیح را از این بابت نوشتم که قبلا در یکی از پا‌نویس‌ها آرش از رابطه پروژه تاریخ ریاضی با کار من پرسیده بود.

فکر کنم حالا نوبت بقیه دوستان است که «خودنویسی» کنند.

ضمنا در گروه یاهویمان هم به اندازه کافی عکس از من وجود دارد. دوستانی هم که آن عکس ها را ندیده اند چندان توفیقی را از دست نداده اند. :)

علوی ها

علوی به معنی منسوب به علی و چون همزمان با تولد حضرت علی است، این عنوان چندان بی مصداق نیست!
اما بهانه اصلی برای این عنوان:
شنبه شب در فرودگاه تهران دکتر محسن علوی را پس از ده دوازده سال دیدم، بیاد دارید که همه ما حداقل درس الکترونیک یک را با ایشان داشته ایم، در هر حال فقط عرض ادب و سلامی بود و سوال از حال برادران ایشان (حسین و حمید) و خداحافظی و صد البته لحظاتی دریغ بر آن لحظات و آن درس و کلاس و پژوهشکده ای که دکتر حسین علوی آنرا بنا نهاد و....و امااین مقدمه بهانه ای بود برای طرح این بحث، شماها که آن طرف آب هستید، پس از اتمام تحصیل چه تصمیمی دارید: بمانید، باز گردید، یا از همانجا با جامعه علمی ایران مرتبط باشید؟ و احیانا اگر دینی نسبت به این آب و خاک داریم، چگونه آنرا ادا کنیم؟

پایدار باشید

۱۳۸۳/۰۶/۰۹

نيش

مدت طولاني هستش که به فکر راه اندازي يک وب سايت هستم که با ارائه خدمات خاصي يا به مردم عادي و يا برنامه نويسها بتونم يک محل درآمد ديگري براي خودم دست و پا کنم. چندين ايده و فکر از ذهنم گذشت ولي با جستجو در گوگل ديدم که مشابه ايده هاي من وجود دارند. حتي نوشتن يک يا چند نرم افزار و فروش آن از طريق اينترنت براي من هم هيجان انگيز است. ولي باز هم به مشکلي مثل وجود آن از قبل برخوردم. مثلا نوشتن يک برنامه براي Code profiling برنامه هاي نوشته شده در NET. (دات نت). متاسفانه با چک کردن از طريق گوگل ديدم که يک بابايي تو انگلستان يک همچين چيزي نوشته است. خلاصه مطلب اينکه دنبال چيزي ميگردم که حالت Market Niche داشته باشه. هر چي ميگردم کمتر پيدا ميکنم. گاهي هم فکر ميکنم نظير کاري که قبلا وجود داشته را انجام بدم ولي ميبينم که آنقدر تعداد اين نوع کارها زياد است که عطا آن کار را به لقايش ميبخشم به خصوص اينکه اون کارها در طول سالها Develop شده است .
البته ايران پر از Market Niche است. هر کاري را از نظر نرم افزاري در ايران انجام بدهيم جديد و پرسود خواهد بود. مثلا راه اندازي سرويسهاي آنلاين براي بانکها. مطمئنا راه بسيار طولاني براي عملي شدن اين نوع خدمات گسترده الکترونيکي در ايران پيشرو است.
ميخواستم نظر شما دوستان را بپرسم. شما چه فکر ميکنيد. آيا ميتوان روشي براي ايجاد يک نوع سرويس کارا و جديد در آمريکاي شمالي و يا اروپا يافت؟

۱۳۸۳/۰۶/۰۸

روز پدر مبارک

روز ميلاد حضرت علي (ع) وروز پدر را به همه دوستان عزيزم تبريک ميگم. مخصوصا آن دوستاني که پدر هستند و دوستاني که ميخواهند در آينده پدر بشوند

۱۳۸۳/۰۶/۰۷

از هر دری سخنی

یک) از روزی که المپیک شروع شده، هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم می نشینم پشت این مانیتور و شروع می کنم می گردم توی وب سایت رسمی مسابقات دنبال ایرانی هایی که مسابقه دارند. دیروز وقتی نشستم و دیدم که دبیر کشتی اول و بعد دوم را باخته خیلی حالم گرفته شد ولی امروز که دیدم حیدری بالاخره این کورتانیتزه را برد واقعا خوشحال کننده بود. همیشه فکر می کردم چرا اگر معدودی از چهره های ورزشی ایران را کنار بگذاریم، بقیه نتوانسته اند که در بلند مدت عملکرد باثباتی از خودشان نشان بدهند. این دلایل به ذهنم می رسد:
- اقناع شدن با یک عنوان بین المللی: مثل حاجی زاده
- درگیری با مشکلات زندگی و تامین نشدن زندگی از ورزش: مثل حاج کناری
- راحت شدن از دغدغه رقابت داخلی و قطعی بودن جایگاه در تیم ملی: مثل دبیر
- عدم بدنسازی مناسب برای ماندن در فرم مناسب در دراز مدت و به همین دلیل مصدومیتهای پی در پی: مثل اکثر وزنه برداران
حالا چرا اینها را نوشتم فقط به این خاطر که چند روزی بود کسی چیزی ننوشته بود و من هم به آرش از روز اول گفته بودم (با عرض معذرت) هر مزخرفی که بتوانم می نویسم و اون هم گفته بود همین خوبه.
دو) دغدغه ای دارند دوست عزیزمان خانم اسماعیلی و برخی دیگر از دوستان در مورد جوانان امروز و اینکه اینها چه اند و چه. راستش من هم مثل اکثر دوستان اولش همین مشکل را داشتم به خصوص من که توی دبیرستان و بعد دانشگاه درس می دادم و تفاوت محسوس خودمان با این بچه ها را حس می کردم. ولی امروزه به خصوص الان که پسر خودم کم کم بزرگ می شود، می بینم اینها فرزند زمانه خوداند و ما هم فرزند زمانه خودمان بودیم. البته نمی خواهم با این حرفم بگویم این نسل را با رفتارهایش می پسندم یا قبول دارم ولی می گویم اینکه بخواهیم مقایسه کنیم بین این دو نسل، قیاس مع الفارق (چه فارسی را پاس داشتم) است. مگر ما با نسل پدرانمان قابل قیاس هستیم. واقعیت آن است سرعت وقایع و تحولات اجتماعی در ایران چنان زیاد است که گاهی دو نفر با 10 سال اختلاف سن، تجربه اجتماعی کاملا متفاوتی دارند. در این زمینه خیلی حرف دارم ولی الان وقت ندارم. اگر بحث ادامه پیدا کرد بعدا بیشتر می نویسم.
سه) یک نکته جالب اینکه رومانی تا حالا 8 تا مدال طلا آورده که همه کار زنها بوده.
چهار) ضمنا من دوباره نمایش اسمم را به صورت فارسی کردم چون ظاهرا مشکل قاطی شدن امضا را آرش حل کرده.
پنج) همین الان چک کردم دیدم علیرضا رضایی هم رسیده فینال 120 کیلو، حریفش هم تایمازوف معروفه.

۱۳۸۳/۰۶/۰۴

روزگار ما

این روزها از مام میهن جز خبر اندوه به گوش نمی‌رسد. فکر کنم برای ما که از دریچه اینترنت وقایع را دنبال می‌کنیم احساس دلمرد‌گی بیشتر به چشم می‌خورد. بگذریم از اینکه تبلیغات منفی اینجا هم بعضی وقت‌ها مزید علت می‌شود.
اوضاع ما در ینگه دنیا برخی اوقات هم مایه تقریح است. چند روز قبل برای کاری به نمایندگی یک شرکت مراجعه کردم. مسئول مربوطه که یک سیاه‌پوست بود بعد از خوشامدگویی‌های معمول اینجا با نگاه به نامم خواست خوش‌و‌بشی بکند و پرسید که آیا من اردنی هستم. من گفتم که نه من ایرانی هستم. بنده خدا مثل اینکه سوال بدی از من پرسیده است شروع به معذرت خواهی کرد. با خنده گفتم اینکه من ایرانی هستم که معذرت‌خواهی ندارد. او هم که میخواست مودب باشد مشغول توضیح در مورد ذهنیت منفی این‌روزها شد. مهرداد جان بگذار سخن از زندگی بگوییم. علت نوشتن این مطلب آن بود که چندتا پیوند به سایت‌های شعر و موسیقی بدهم شاید کمتر به سراغ اخبار بد برویم. بگذریم از اینکه ادبیات و موسیقی‌مان هم جلوه‌ای از غم ما مردم است.
  1. موسیقی وشعر زیبا
البته سایت زیاد است و اینها را برای تنوع نوشتم. اگر به سایت جالبی بر می‌خورید پیوند فراموشتان نشود.

$^%?

یک ساعت وقت بگذارید و همه‌ی نوشته‌های این دو صفحه‌ی روزنامه‌ی شرق ( [۱] و [۲] ) را بخوانید. اگر بعد از خواندن هنوز عقلتان سرجایش مانده بود، پیش روان‌پزشک بروید.

۱۳۸۳/۰۶/۰۳

نجواي شبانه

خداوندا به من توفيقي ده که فقط يک روز بنده مخلص تو باشم که مي دانم حتي ساعتي اين چنين بودن بس دشوار است.
خدايا يا مهر آنان را که در دلشان بر من محبتي نيست از دلم بيرون کن يا به من صبري ده که کساني را که دوستم ندارند دوست داشته باشم.
خدايا سينه ام را چنان بگشاي که درد هاي تمام عالم را در آن جاي دهم. حتي درد محکوم شدن به گناه هاي ناکرده ام را.
خدايا به من ذره اي از رحمت بيکرانت را ببخش تا بتوانم آنانکه محبتم را تقديمشان کردم و تحقير شدم ، آنان که دوستشان داشتم و دشمنم داشتند و آنان که درحقم ظلم کرده اند را ببخشم.
خداوندا دستانم خالي اند و دلم غرق در آمال . يا به قدرت بيکرانت دستانم را توانا گردان يا دلم را از آرزوهاي دست نيافتي خالي کن.
خدايا مي دانم که نادانم به ذره اي از علم بيکرانت دانايم کن.
بارالها زبانم در ستايش تو قاصر است به من زباني عطا کن تا گوشه اي اندک از رحمت بيکرانت را سپاس گويم.
خداوندا راه گم کرده ام ، هدايتم کن.
خدايا قلبم را از تمام کينه ها پاک کن که غير از تو کسي را بر اين کار قادر نيست.
خدايا شکم را به باور ، باورم را به ايمان و ايمانم را به يقين مبدل فرما.
خداوندا به من صبري ده که بر سيلي دشمنان بخندم و با خنجرهاي دوستان به رقص آيم.
خدايا شرکم را به يکتاييت ، ضعفم را به قدرتت، جهلم را به علمت، حماقتم را به حکمتت، گناهانم را به رحمتت، عصيانم را به عزتت، تيرگي دلم را به نورت، بي حرمتي هايم را به قداستت، تنگ دستي و بخلم را به کرمت و ناسپاسي ام را به لطفت ببخش.
خدايا به خير و شر خود آگاه نيستم به علمت و به رحمتت هر آنچه خير من در آن است بر من فرو فرست و هر آنچه شري براي من در آن است از من دور گردان.
خدايا به من بياموز چگونه هنگامي که دستانم را بسته اند و زبانم را بريده اند بر ظلمي که با چشمانم مي بينم صبر کنم.
خدايا به من يقيني ده که جز تو در هستي هيچ چيز نبينم.
خدايا به من دلي ده که جز مهر تو در آن هيچ مهري را راه نباشد.
خدايا به من قلبي ده که دوست داشته باشم هر آنچه آفريده توست.
خدايا به من زباني ده که جز بر حمد تو گويا نگردد.
خدايا هر آنچه دارم از آن توست پس آنچه خير من است بر زبانم جاري کن تا از تو تمنايش کنم که خود بسيار نادانم.
خدايا خواسته هايم بسيارند ولي هيچ چيز در قبال آنها ندارم. پس تو از مخزن بي انتهاي کرمت آنها را به من عطا کن.
خداوندا با تمام آنچه تو به من عطا کردي مي خوانمت پس دعايم را اجابت فرما.

۱۳۸۳/۰۶/۰۲

گردهمایی شریف در آلمان

از روز پنجشنبه تا دیروز، یکشنبه من و مرجان سفری به آلمان داشتیم. موضوع، گرد‌همایی انجمن دانشگاه صنعتی شریف بود. این گردهمایی در شهر هایدلبرگ برگذار شده بود و امسال از ایران ۲۰۰ نفر و از بقیه دنیا حدود ۱۰۰ نفر شرکت‌کننده داشت. البته اکثر شرکت‌کنندگان با خانواده‌شان آمده بودند و در کل بیشتر از ۵۰۰ نفر برای این گردهمایی جمع شده بودند. از فارغ‌التحصیلان جوانتر، کمتر شرکت‌کننده وجود داشت و بیشتر استادان و فارغ‌التحصیلان قدیمی شرکت کرده بودند.
شهر هایدلبرگ از شهرهای قدیمی و بسیار دیدنی آلمان است و سالیانه بیش از یک میلیون توریست از آن بازدید می‌کنند. اما چیزی که می‌خواهم در اینجا به آن اشاره کنم، همت برگذارکننده (دکتر هژبری، دکتر منصوری، مهندس حدزاد) و شور و اشتیاق وابستگان به این دانشگاه در شرکت در این گردهمایی است. باور کردنش مشکل است که ۲۰۰ شرکت‌کننده از ایران، با آن همه دردسر و هزینه در این مراسم شرکت کرده‌باشند. استادان، دانشجویان و حتی کارمندان قدیمی و جدید در آنجا جمع بودند و برای همه تجربه زیبایی بود. البته از دوستان ما در اینجا که برای مدتی در شریف هم بوده‌اند کسی امسال شرکت نکرده بود و امیدوارم که سالهای آتی آنها در گردهمایی‌های بعدی ملاقات کنم. همینطور امیدوارم که برای صنعتی‌اصفهان هم چنین گردهمایی ایجاد شود و بهانه‌‌ای شود که هر چند سال یکبار، همدیگر را از نزدیک ببینیم.

آفیس فارسی

خوب، بالاخره خود میکروسافت دست بکار شد و یک آفیس فارسی release کرد و مشکل چندین ساله ما ایرانیان را حل کرد! در واقع با دانلود کردن یک فایل شش مگابایتی و اضافه کردن آن به آفیس 2003 خود، یک آفیس کاملا فارسی خواهید داشت. از امکانات جالب این آفیس فارسی امکان غلط یابی یا همان spell checking فارسی است. برای اینکار از یک لغت نامه 25 هزار کلمه ای استفاده می کند.

خدا یک در دنیا، صد در آخرت عوضشان دهد!

عکس

بالاخره بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم تصميم گرفتم دوتا از عکسهايم را تو آرشيوعکس گروه بگذارم اولش خيلي برام سخت بود چون عکس هيچکدام از خانمها تو آرشيو عکسها نيست و ميترسيدم يه جورايي خيلي تو ذوق بزنه اما بالاخره طلسم را شکستم .من نميدونم چرا بعضي از کارها که اينقدر ساده هست بعضي وقتها خيلي مشکل ميشود. شايد علتش عرف ، جامعه يا طرز تربيت يا فضايي هست که آدم توش بزرگ شده نميدونم.......

۱۳۸۳/۰۶/۰۱

ايران سرزمين ما

اين کليپ که حسابي اشک من را درآورد حالا دوستان خارج از کشور را نميدونم

۱۳۸۳/۰۵/۳۰

توالتهای سوییسی

از قدیم گفته اند که بهترین و آرامش بخشترین لحضات عمر در دستشویی می گذرد! اخیراً در سوییس برای لذت بخشتر کردن این لحضات دستشوییهای جدیدی ساخته شده که آن را می توانید در آدرس زیر مشاهده فرمایید!


Swiss public toilet!

۱۳۸۳/۰۵/۲۸

عضو جدید

بالاخره بعد از مدتها فرزانه توانست که عضو وبلاگ شود! خوش‌آمد می‌گویم و حتم دارم که همه منتظر نوشته‌های خوبت هستند.
تعداد اعضای وبلاگ زیاد است ولی نمی‌دانم چرا خیلی از آنها همچنان خاموش هستند و چیزی ارسال نمی‌کنند یا در پای نوشته‌های دیگران نظراتشان را نمی‌نویسند. همین‌طور تعداد بازدید‌کنندگان وبلاگ هم کم شده و انگار فقط همین افرادی که در وبلاگ می‌نویسند هستند که آنرا می‌خوانند. اگر به دوستانی که هنوز عضو وبلاگ نیستند دسترسی دارید (مانند کسانی که عضو گروه یاهو هستند) بد نیست دوباره به یادشان بیاورید که این وبلاگ برای همه آنهاست و جایشان خالی است.

۱۳۸۳/۰۵/۲۶

تحریم

با توجه به مطلب زیر فکر کنم اگر ما ممنوعیت مبارزه با ورزشکاران اسراییلی را برداریم احتمالا آنها خودشان از مبارزه با ما اجتناب می کنند. ظاهرا اسراییلیها از ما هم متعصب ترند چون یادم می آد ایران هم تو روز تاسوعا ( یا عاشورا) بازی فوتبال انجام دادیم هم شب 21 ماه رمضان وزنه برداری.

کسی نمی داند آیا سایر کشورهای مسلمان هم محدودیتهایی برای مبارزه با اسراییل دارند یا قبلا داشته اند؟ امروز دیدم که یک الجزایری با اسراییلی مسابقه جودو داده بود.

A noteworthy incident took place in sailing at the 1988 Games involving Israeli brothers Dan-Noam Torten and Ram-Jacob Torten. After competing in the fifth of seven races, they were disqualified by Israeli officials who felt that the Tortens should not have raced on Yom Kippur, the Jewish High Holy Day. None of the other 17 Israeli athletes in Seoul competed on Yom Kippur.

26 مرداد روز آزادي اسرا

خوب يادم هست روز 26 مرداد سال 69 تازه کنکور مرحله دوم را داده بودم ومنتظر نتيجه بودم آن يک ماه واقعا زمان خوبي بود که يک خستگي کامل در کنم از امتحانات نهايي سال چهارم و کنکور دو مرحله ايي و...آن وقتها خيلي دلم ميخواست بر عکس همه که دوست داشتند شهر خودشون دانشگاه قبول بشوند من( بر خلاف خانواده ام) دوست داشتم که شهرديگه ايي قبول بشوم شايد علتش تجربه کردن يک زندگي جديد بدون خانواده بود که آن موقع برام خيلي هيجان انگيز بودآنمو قع دلم ميخواست تجربيات جديدي بدست بيارم هنوزم که هنوزه از احساسي که آنموقع داشتم پشيمان نيستم و خيلي خوشحالم که تو خوابگاه تجربيات خيلي خوبي بدست آوردم که شايد تحت شرايط ديگه ايي بدست نمي آوردم. بگذريم .... تو همين روزها بود که گفتند صدام ميخواد اسرا را آزادکنه خيلي خوشحال شديم همگيمون... دلم ميخواست از خوشحالي پرواز کنم ....

پسر عمه مادر من هم جزء اسرا بود مادرش ميگفت دوستاش عکسش را تو تلويزيون عراق ديدند که باهاش مصاحبه شده و ديدند که سالمه عمه مادرم خيلي خوشحال بود ما هم همه رونامه ها و اسامي را ميخونديم تا اسم پسر عمه مادرم را پيدا کنيم خيلي دلم ميخواست اولين نفري باشم که به عمه ام بگم اسم پسرش را توروزنامه ديدم براي همين هميشه روزنامه ميخريديم و با دقت تک تک اسامي را نگاه ميکرديم . گروه اول..... اسمش نبود.گروه دوم... نبود و.... تا آخرين گروه و آخرين اسم هم نبود دوباره همه اسمها را از اول با دقت خوانديم اما اسمش نبود خيلي ناراحت شديم اما با خودمون فکر کرديم يکروز اين صدام ديونه سر عقل مياد و بقيه اسرا را آزاد ميکنه . 4-5 سال بعد تو شهدايي که تازه جنازه شون را پيدا کرده بودند جنازه پسر عمه مادر من را هم آوردند .عمه مادرم قبول نکرد که آن جنازه پسرشه اما همسرش جنازه را گرفت و مراسمي هم براش برگزار کرد.

عجيب اينکه هنوز هم که هنوزه عمه مادرم منتظر پسرشه و فکر ميکنه که يکروز بر ميگرده


۱۳۸۳/۰۵/۲۵

کارشناس کنترل

مرکز تحقیقات مهندسی جهاد اصفهان یک نفر مهندس کنترل با دو سه سال سابق کار میخواهد، در صورت تمایل در بین آشنایان با آقای خدارحمی با تلفن 8-3866017تماس بگیرند.

المپیک

بالاخره المپیک هم به سلامتی به خانه‌اش رسید. همه چیز از مراسم افتتاحیه گرفته تا کیفیت بازی‌ها تا به حال خیلی عالی بوده. خوب،‌ نه همه چیز و در آن میان یک اتفاق زشت هم افتاده است. لابد می‌دانید که در مورد چه صحبت می‌کنم. در مورد انصراف جودوکار ایرانی از روبرو شدن با حریف اسرائیلی. به نظر من کار این ورزشکار «زشت» بوده است. ببینید! شعار المپیک برابری و دوستی است. پرچم المپیک سفید به علامت صلح و پنج حلقه گره‌خورده در هم به نماد نژادهای مختلف بشری است. در سرود المپیک از برابری و دوستی همه انسانها صحبت می‌شود. خلاصه، قرار است که این بازی‌ها سمبلی برای دوستی و صلح باشند. حال این حرکت شرکت‌کننده ایرانی در این محیط چه معنایی دارد؟ جز این است که ما ایرانی‌ها حتی در یک بازی که به نام صلح برگزار شده هم حاضر به کنار گذاشتن دشمنی‌ها نیستم؟ جز این است که یا نفهمیده‌ایم برای چه در این بازی‌ها شرکت کرده‌ایم یا اصولا احترامی برای کسی جز خود قائل نیستم؟ در تاریخ المپیک بارها پیش آمده که بازیکنان کشورهایی که با هم دشمن بوده‌اند یا در جنگ بوده‌اند با هم مسابقه داده‌اند و همیشه این موارد توجه بیشتری جلب کرده است تا حرکات ناپخته و بی‌معنایی مانند این انصراف. اگر فلسفه المپیک را قبول دارید و حداقل در میدان ورزش به برابری انسانها باور دارید، پس معنی این کار چیست و اگر فلسفه این بازی‌ها را قبول ندارید پس اصولا چرا در این مسابقات شرکت کرده‌اید و آنرا تحریم نکرده‌اید؟ یا قانون بازی را قبول دارید یا ندارید،‌ کسی را مجبور نکرده‌اند که حتما در المپیک نماینده داشته باشد. و چرا فقط ایرانی‌ها این کار را می‌کنند؟ در این مسابقه‌ها هم اسرائیل شرکت دارد و هم تیمی به نام فلسطین. آیا فکر می‌کنید که اگر ورزشکاری از فلسطین به حکم قرعه در برابر حریفی از اسرائیل قرار گیرد از مسابقه انصراف می‌دهد؟‌ من که فکر نمی‌کنم. به نظر می‌رسد که نه تنها مفهوم المپیک را درک نکرده‌ایم، باز کاسه داغتر از آش هم شده‌ایم.

۱۳۸۳/۰۵/۲۱

فقر

وقتی که از مسیر هر روزه خانه تا محل کار خارج شوی و به جاهایی بروی که معمولا نمی‌روی، وقتی که پیاده شوی و در بین مردمی که معمولا آنها را نمی‌بینی راه بروی، آنوقت چیزهایی می‌بینی که با دنیایی که می‌شناسی خیلی فرق دارد. دوست ما در تهران، در بزرگترین و ثروتمند‌ترین شهر کشور، در یک میدان بزرگ و معروف چنین صحنه‌هایی را دیده است. اما راستی در خارج از تهران اوضاع چگونه است؟ نمی‌دانم چند نفر از شما تا به حال در جاهایی دورتر از شهرهای بزرگ «پیاده‌روی» کرده‌اید. چند نفر از ما سری به آن بیش‌ از پنجاه درصد دیگر هموطنان خودمان زده‌ایم؟ صحنه‌هایی که فاطمه در پیاده‌روی کوتاه خود دیده‌است بسیار دردناک است. ولی دردناک‌تر آن است که بدانید در نقاط فراوانی (و خیلی بیشتر از آنچه که فکر می‌کنید) از کشورمان، خانواد‌ه‌هایی وجود دارند که از فرط بدبختی حاظرند کودکان خورد‌سالشان را به این گونه باندها بفروشند. و حتی از آن بدتر، به این باندها التماس می‌کنند که بچه‌هایشان را بخرند. می‌فهمید؟ التماس می‌کنند که کودکشان را بخرید و به بردگی بگیرید.
خیلی از ما زمانی که از کشورمان صحبت می‌شود فقط بعضی از خیابان‌های بالای شهر تهران را به یاد می‌آوریم و شاید یکی دو تا بنای باستانی. فکر می‌کنیم که تمامی مردم ایران مانند دوستان و آشنایانی که داریم زندگی می‌کنند و بزرگترین مشکلاتشان در حد گرانی اجاره‌خانه و یا درازی لیست وام‌ها و بدهی‌هاست در حالی که در مقایسه با میلیو‌ن‌ها نفر ایرانی دیگر، این مشکلات در حد ملالت‌های بهشتی است. در بسیاری از روستاهای حاشیه کویر استان‌های فارس و اصفهان به معنای مطلق کلمه هیچ‌گونه کاری برای مردم وجود ندارد. زمین بی‌رحم و آسمان خسیس است و کشاروزی مرده. هیچ نوع صنعتی وجود ندارد و فقر در حدی است که غذا بزرگترین دقدقه است. خانه‌ها خراب و دزدی و ظلم بی‌داد می‌کند. در یک کلمه، زندگی سیاه است. کمی آن طرف‌تر که می‌روی، در بلوچستان است که می‌بینی بالاتر از سیاهی هم رنگی هست و آن رنگ زندگی‌های فراوانی از «ایرانیان» بلوچ است. «کوره ده» شنیده‌اید؟ در آنجا به موجودی برمی‌خوری که حتی کوره‌ده هم نمی‌توان نامیدش. حتی واژه سیاه بدبختی هم بیانگر آنچه در آنجا می‌گذرد نیست. راستش را بخواهید در تمام روستاهای کشور این بدبختی را می‌بینید ولی در حاشیه کویر و سیستان و بلوچستان آنچه می‌گذرد وصف شدنی نیست. اضافه کنید اراده‌هایی در کشور را که برخی از مردممان را به گناه سنی بودن ده باره و صدباره مجازات می‌کنند.
ایران، البته فقیرترین کشور دنیا نیست. اگر کشوری که GDP سرانه نرمال شده‌ای در حدود ۷۰۰۰ دلار دارد این چنین فقر وحشتناکی دارد، پس در آن کشورهای آخر جدول با درآمد سرانه ۵۰۰ دلار چه می‌گذرد؟ اگر فقیر ما تا این حد در بدبختی غرق است، حتی تصور بدبختی فقیر نیجر، افغانستان، سومالی، تانزانیا، اتیوپی، کومور، برونئی، نوار غزه، تیمورشرقی، بنین، لیربیا، مالی، زامبیا، چاد، کنیا، ساحل غربی، گینه‌بیسائو، اریتره، گونگو، مالاوی و دها کشور دیگر هم قلب انسان را از حرکت باز می‌دارد.
دوست من، از روی کلمات و نامها به سرعت نگذر. هر کدام از این نامها، معرف چندین میلیون انسان هستند. انسان‌های واقعی که وجود دارند چه ما چشمانمان را ببندیم یا نه. دوباره این فهرست نامهای کشورها را شمرده بخوان و سعی کن با خواندن هر نام صورتهای مردمی را تصور کنی که هر کدام ده بار فقیرتر از آن فقیر ایرانی است که به التماس کودکش را به بردگی می‌فروشد.
اما فقر و بدبختی هم آخری دارد. امید به زندگی در بین این مردم در حدود ۳۰ سال است و پس از آن مرگ،‌ رنج را پایان می‌دهد.

45 دقيقه پياده روي

ديروز پس از مدتها تصميم گرفتم کمي پياده روي کنم چون بعلت نشستن زياد پشت کامپيوتر حسابي کمردرد گرفته بودم بعد از کارم تصميم گرفتم از دانشگاه تاتوپخانه را پياده بيام بعد سوار اتوبوسهاي شهرري بشوم و برم خونه که ايکاش اين تصميم را نگرفته بودم .....
توي خيابون فردوسي روبروي بوتيکهاي پرزرق و برق کاپشنهاي چرم صحنه ايي تکان دهنده ديدم که ايکاش مرده بودم و آن صحنه را نميديم توصيفش برام خيلي سخته اما درديه که بايد بگم شايد يه روز يه نفر شنيد و شايد تونست کاري کنه الآن که اينها را مينويسم اشک تو چشمام جمع شده اما خوشبختانه کسي اينجا نيست چون اول صبحه و هنوز کسي نيومده.گفتنش خيلي سخته اما بايد گفت....
يه دختر بچه 4-5 ساله با يه سرو وضع خيلي کثيف که جلوش يه بچه 7-8 ماهه که اونهم خيلي کثيف بود و ظاهرا مريض بود وروي زمين خوابيده بود(شايد هم مرده بود) و دور و برشون مگسهاي زيادي بود که روي زخمهاي بچه ايي که روي زمين خوابيده بود مي نشستند داشت گدايي ميکرد. وقتي خواستم از کنارشون رد بشم دستش را جلوم دراز کرد دستهاش خيلي کثيف بودند نگاهم به چشمهاش افتاد خيلي معصومانه نگاه ميکرد روسري کوچيکش معصوميتش را چند برابر کرده بود به من التماس ميکرد و من محو آن چشمهاي معصوم داشتم ديوانه ميشدم دلم ميخواست فرياد بزنم سرم گيج رفت حالم خيلي بد شد ديگه جلوي چشمهام را نميديدم تا چند دقيقه نفهميدم چي بر من گذشت فکر ميکنم خوردم به ديوار اما به هر زوري بود به راه رفتن ادامه دادم .
ايکاش آنقدر قدرت داشتم که کسي را که اين دخترک را مجبور به اينکار کرده پيدا ميکردم و مجازاتش ميکردم ايکاش آنقدر قدرت داشتم که ميتونستم يه سر پناهي براي آ ن دختر درست کنم و واز آن وضعيت نجاتش بدم ايکاش آنقدر قدرت داشتم که فرياد بزنم و ايکاش ....
اما من هيچکار نميتونستم بکنم هيچکار....حتي نميتونستم فرياد بزم .. چرا؟؟؟ تو اين فکر بودم که حداقل به پليس بگم يه چند نفر با لباسهاي خاکي آن اطراف ديدم خواستم برم طرفشون و بهشون بگم که چرا جلوي اين وضعيت را نميگرند که متوجه شدم سربازهاي نگهبان سفارتخانه انگلستان هستند و اگر باهاشون صحبت کنم تازه اگررفتار مناسبي داشته باشند بهم ميگند که خانوم وظيفه ما نيست از حيطه مسئوليت ما خارجه (آخه قبلا هم برام پيش آمده که اين را بهم گفتند ) يه کم جلوتر يکي ديگه ديدم بنظرم اومد که لباس نظامي تنشه خواستم برم جلو که متوجه شدم پليس راهنمايي و رانندگي هست با خودم گفتم حتما آنهم ميگه که بهش ربطي نداره و از حيطه مسئوليتش خارجه خدايا اگر به هيچکس ربطي نداره پس به چه کسي ربط داره من بايد اين را به کي بگم..........
خداياپس اين درد را بايد به کي گفت پس به کي مربوط ميشه شايد هم بايد از درد بميريم و چيزي نگيم اين صحنه هايي است که هر روز ميبينيم و درد ميکشيم ايکاش مرده بودم و اين صحنه را نميديدم با خودم گفتم ديگه دفعه بعدي از اينجا رد نميشم از يه مسير ديگه ميرم اما اين هم راه حل نيست مثل اينکه چشمهامون را به روي واقعيت ببنديم و فکرکنيم خيلي خوشبختيم..
ايکاش راهي پيدا ميشد ديشب تا صبح به اين موضوع فکر ميکردم که آيا راهي پيدا ميشه يا بايد از درد مرد.
ايکاش مرده بودم و اين صحنه را نميديدم.........

۱۳۸۳/۰۵/۲۰

سیاست و اخلاق

سال اول ریاست جمهوری خاتمی، خردمندی به من گفت که «خاتمی آدم خوبی است. ولی آدم خوب اگر سیاستمدار شد افتضاح می‌کند. سیاستمدار خوب لزوما آدم خوبی نیست». حرفش این بود که در آینده روزی خواهد آمد که مردم ایران که امروز عاشق خاتمی هستند، در مورد او قضاوتی بدتر از هاشمی خواهند کرد. آن موقع حرفش را قبول نکردم. امروز که پایان دو دوره ریاست جمهوری خاتمی نزدیک است، سخت نیست پیش‌بینی روزی که در تاریخ از او به عنوان آدمی بی‌عرضه که گرچه اخلاقی بود، ولی در عرصه سیاست موجب خسارت و صدمه فراوان به کشور شده،‌ یاد شود.
امروز نوشته جالبی از ابراهیم نبوی خواندم. در آن مفهوم سیاست‌مدار مفید را با آدم خوب مقایسه کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که برای آنکه سیاستمداری برای کشور مفید باشد لازم نیست که حتما آدم خوبی باشد. از مشکلات شخصی خودش با مهاجرانی نوشته و در آخر همچنان او را سیاستمدار مفیدی دانسته که گزینه مناسبی برای ریاست جمهوری است...

کنترل خطی

MBZ به داستان امتحان کنترل خطی من اشاره کرده بود و دیدم بد نیست شما هم آنرا بشنوید و کمی بخندید و عبرت بگیرید که یکی از داستان‌های کلاسیک صنعتی اصفهان است‌‌ :))) داستان این است که من چندان از روش درس دادن این استاد خوشم نمی‌آمد و بعد از جلسه اول و دوم دیگر سر کلاس حاضر نشدم. مانند همه درسهای دیگر هم هرگز اهل تکلیف نوشتن و خواندن جزوه و این طور چیزها نبودم. خلاصه،‌ شب امتحان میان‌ترم رسید و ساعت پنج بعد‌ از ظهر من برای اولین بار کتاب کنترل خطی را باز کردم و مانند یک رمان خوب، تا جایی که مربوط به میان‌ترم بود را خواندم. بدیهی است که با روخوانی کتاب درسی شاید بشود درس اخلاق‌۲ را پاس کرد، ولی کنترل خطی را نه! فردای آن روز هم قرار بود که استاد اویاما،‌ پدر کاراته کیوکوشین به اصفهان بیاید و من هم در این فکر بودم که هر طور شده بجای امتحان بروم و در کلاس استاد اویاما شرکت کنم. امتحان بعد از ظهر بود و من صبح به دفتر آقای مستشاری رفتم و گفتم که تیم کاراته دانشگاه امروز فلان برنامه را دارد و خلاصه جان پدرت بگذار من بروم و این اویاما‌خان را ببینم. مستشاری هم یک نگاه معنی داری کرد و گفت نه‌خیر نمی‌شود و باید حتما امتحان بدهی. خلاصه، من دیدم اوضاع بدجوری خراب است. از یک طرف در مورد کنترل خطی چیزی در مایه گاو علیه‌سلام بودم و از طرفی چند ساعتی بیشتر فرصت نبود. این‌جا بود که به سراغ شمس رفتم! مهرداد در مدت یک ساعت مرا در مورد کنترل و تمامی حالت‌های ممکنی که بشود از آن مسئله‌ای در امتحان طرح کرد، حسابی توجیه کرد و انگاری پنجره‌ای جلوی چشمانم باز شد! سر جلسه همانطور که مهرداد گفته بود یکی یکی سوالهای را خواندم و چیزهای نوشتم که انصافا خودم هم نفهمیدم چه بود. گذشت. نوبت اعلام نتایج شد. من که طبق معمول از کلاس غایب بودم. گویا استاد هنگام خواندن نمرات به دنبال من می‌گشت. چرا؟ چون یکی از بهترین نمرات را آورده بودم!!! (دقیق یادم نیست، فکر کنم که ۱۹ شده بودم) اما جالبتر آن بود که خود مهراد امتحانش را خراب کرده بود (باز هم درست یادم نیست ولی فکر کنم ۱۴-۱۵ شده بود) و کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد :)
البته این پایان ماجرا نیست. من همچنان تا به آخر ترم غایب بودم و شب امتحان فاینال به خیال آنکه بابا، ما کارمان در کنترل درست است، دوباره در مدت چند ساعت نگاهی به کتاب درسی کردم. فردای آنروز، سرجلسه امتحان، تازه فهمیدم که عجب غلطی کرده‌ام! خلاصه، در امتحان آخر ترم شدم ۸! با چه بدبختی سراغ استاد رفتم و او هم کلی شاکی بود که چرا هیچ تمرینی تحویل نداده‌ام و سرآخر چون من را می‌شناخت که شاگرد خیلی ساعیی هستم (نمره ۱۹ میان‌ترم که یادتان هست استاد!) به من یک ۱۰ یا ۱۱ داد و کنترل خطی پاس شد!
نتیجه داستان این که اگر روزی در گرفتاری دست به دامان شمس شدی و او ترا از رودخانه اول به سلامت رد کرد، مغرور نشو و دامنش را رها نکن تا تو را تا به آخر به سلامت به مقصد برساند!

۱۳۸۳/۰۵/۱۹

صنعت توریست در سوییس

امروز یک مقالهء جالب در مورد جذب توریستهای هندی به سوییس در یکی از روزنامه های سوییس بنام

Le matin

خواندم. در این مقاله اشاره شده بود که هر چند هند کشور فقیری است اما حدود 40 میلیون توریست پتانسیل در این کشور وحود دارد! بر اساس آمار این مقاله امسال سوییس توانسته است حدود 200 هزار توریست هندی را به سوییس جذب کند(جمعیت سوییس حدود 7 میلیون نفر می باشد!)! این آمار همچنین نشان می دهد که به طور متوسط هر توریست هندی حدود 400 فرانک سوییس در روز هزینه می کند(این آماز اشاره دارد که بطور متوسط هر توریست هندی 2.5 روز در سوییس اقامت دارد. لذا درآمد سوییس تنها از منبع توریست هندی امسال حدود 200 میلیون فرانک سوییس بوده است!). این در حالی است که هر توریست آلمانی تنها 100 فرانک سوییس در روز خرج می کند. در پایان این مقاله، راههای جذب بیشتر توریست هندی پیشنهاد شده است از جمله تشویق گارگردانان سینمای هندی به ساخت فیلمشان در سوییس. این مقاله اشاره می کند که یکی از عوامل چند برابر شدن توریستهای هندی ساخت اخیر چند فیلم هندی در سوییس می باشد. سوال اینجاست که چرا در ایران هیچ گونه مطا لعاتی یا تبلیغاتی جهت جذب توریست وجود ندارد؟ چرا فقط چشم به توریستهای اروپایی بسته ایم؟ چرا روزنامه های ما به جای جنجالهای سیاسی و کوبیدن همدیگر گاهی هم به این گونه مسایل نمی پردازند و ... ؟

دو نفر


فکر نمی‌کنم که دو نفر بالا نیازی به معرفی داشته باشند. همه ما آنها را می‌شناسیم. چیزی که همیشه برایم جالب بوده این است که این دو نفر با وجود تفاوت‌های بسیاری که با هم دارند، چقدر به هم شبیه هستند! یکی لاغر است و دیگری چاق. یکی این طرف دنیا زندگی می‌کند و دیگری آن طرف دنیا. یکی اهل شعر و شاعری است و دیگری چندان از شعر (نو) خوشش نمی‌آید. یکی ازدواج کرده و دیگری مجرد است. یکی عینکی است و دیگری نیست. یکی برای حل مسئله قدم به قدم می‌رود و دیگری یک ضرب به جواب می‌پرد. یکی پشت‌کار فراوانی دارد و دیگری آنقدر مشغول مسائل فرعی می‌شود تا جواب مسئله خود به خود به ذهنش تشریف بیاورد. یکی یزدی دیگری اصفهانی است. یکی در زندگی اهل حساب و کتاب و دیگری بی‌خیال است. خلاصه، تا دلتان بخواهد با هم فرق دارند. اما چطور است که این دو از بهترین دوست‌های یکدیگرند و هر زمانی که هردو با هم برای حل مسئله‌ای همراه شوند، هیچ پیچیدگیی جلودارشان نیست؟
نمی‌دانم. فقط می‌دانم که آشنایی با هر دوی آنها،‌ از بهترین اتفاق‌های زندگیم بوده...

باز هم درباره سربازی

دوست خوبمان حمید(ستار) برایم ای‌میلی فرستاده بود که گمان می‌کنم به زبان شیرین پارسی است ولی از آنجا که عنوان این این‌میل «ÎÑیÏ ÎÏãÊ æÙیÝå ÈÑÇی ãÔãæáیä ÎÇÑÌ ÇÒ ?ÔæÑ» بوده و متن آن هم چیزی در همین مایه‌ها است، متاسفانه سواد من به خواندنش قد نداد! در انتهای آن نامه لینکی به متن خبری از دفتر حفاظت از منافع ایران در آمریکا بود. این لینک به خبرنامه داخلی آنجاست که خبر اصلی آن خرید خدمت سربازی و قوانین و جزییات آن است که ممکن است برای بعضی از دوستان جالب باشد. بنابراین دوستانی که مایل هستند درباره این قانون جدید بیشتر بدانند می‌توانند به آن متن نگاهی کنند.

مصاحبه با آقای ماهاتير محمد

مصاحبه با آقای ماهاتير محمد در مورد ايران، خالی از لطف تِست نگاهی بیاندازيد.

۱۳۸۳/۰۵/۱۸

دیوانه از قفس پرید

حسین پناهی رفت و ما را تنها گذاشت. خودش هم تنها بود همیشه حتی در مرگش. تن بی‌جانش را سه روز پس از مرگ در خانه‌اش پیدا کرده‌اند. همیشه هم یک نقش را بازی می‌کرد، نقش خودش را: کودک تنهایی که در میان آدم بزرگ‌ها گیر کرده. دیوانه‌ی شاعرپیشه‌ای که با خل‌بازی‌هایش جلوی آدم بزرگ‌ها می‌ایستاد. آدم بزرگ‌ها هیچ وقت درکش نکردند. خودش هم هیچ وقت بزرگ نشد، هیچ وقت.
یادتان هست اول بار کجا دیدیمش؟ «محله‌ی بهداشت» یادتان هست؟ «کله» یادتان هست؟«دو مرغابی در مه» یادتان هست؟ آن چشم‌های ریز ناگهان رو به تو بر‌می‌گشتند و از زیر آن سبیل بی‌ربط می‌شنیدی:« یک مرد، یک اسب، یک اسلحه ...». بعد هم کودکانه شلیک می‌کرد و انگشتانش را، تنها اسلحه‌اش را، فوت می‌کرد مثل قهرمان‌های فیلم‌های وسترن.
در «سایه‌ی خیال» هم خودش بود، خودِ خودش. حالا حسین هم رفته. او هم رفته پیش «غلومی». ما ماندیم. ما تنها ماندیم در میان آدم بزرگ‌ها.

۱۳۸۳/۰۵/۱۷

روز زن و روز مادر مبارک

تولد حضرت فاطمه را به همه دوستان عزيز تبريک عرض ميکنم وهمچنين روز زن را به دوستهاي خوبم و خانومهاي گل اين وبلاگ تبريک ميگويم از طرف من به همه مادرهاي خوبتون روز مادر راتبريک بگوييد.

راستي من با خانواده هفته پيش مشهد رفته بوديم زيارت امام رضا جاتون خالي انشاءالله قسمت شما.

امروز تند تند داشتم وبلاگ را ميخوندم وآرشيو را هم خواندم بعضي بحثها جالب بودنددستتون درد نکند دوست داشتم بودم و نظرم را ميگفتم

شاد باشيد

علم بهتر است يا ثروت؟

نميتوان گفت که مردم کانادا يا آمريکا از جاهل ترين مردم دنيا هستند. به نظر من ناداني مردم را بايد به نسبت امکاناتي که در دست دارند سنجيد. آنچه که من در هنگام ورود به کانادا انتظار داشتم اين بود که چرا با وجود منابعي مانند اينترنت و کتابخانه و... چرا مردم حتي نميدانند که ايرانيها عرب نيستند و يا وقتي براي کاري به بانک مراجعه ميکني کارمند قدرت حلاجي اين را ندارد که براي حل مشکل مالي يا اداري فلان راه هم وجود دارد .

در واقع سيستم آموزشي دبيرستان اينجا طوري طراحي شده که مهارت يک دانش آموز را در حل يک سري مشکلات تجربي ميپروراند. کارهاي تيمي و ايجاد حس همکاري و تحقيق به خوبي آموخته ميشود. در کل ميتوان گفت که مردم اينجا بيشتر در قالب يک کليشه تعريف شده زندگي ميکنند و چون زندگي آنها پيچيدگي و فراز و نشيب زندگي ما را ندارد به طور کلي آنها را مردم روتين تري ميبينيم. به عنوان مثال مقايسه کنيد نحوه ورود ما به دانشگاه با بچه هايي که در کانادا هستند. شايد ما از حل يک مساله يا معماي رياضي در اوقات بيکاري لذت ببريم ولي يک کانادايي يا آمريکايي ترجيح ميدهد ذهن خود را درگير پيچيدگي نکند و اوقات خود را با خواندن رمانهاي ساده عشقي و احساسي و به طور کل ساده پرکند و شايد هم ترجيح دهد هرگز رماني مانند «ابله» داستايوسکي را باز نکند.

جهل و ناداني که مردم کشورهايي مثل هند و پاکستان و ... از آن رنج ميبرند و حتي از وجود چنين جهلي در خود بيخبر هستند هرگز قابل مقايسه با جهل کاناداييها يا آمريکاييها نيست. جاهلترين مردم آمريکاي شمالي به حداقل حقوق اجتماعي خود واقف هستند و حتي احترام به حقوق ديگران را به خوبي درک کرده و رعايت آنرا جزو وظايف روزمره خود ميدانند.

س. چرا با وجود صحبتهاي حميد ستار و بقيه دوستان آمريکا يا کانادا توليد کننده علم هستند؟
ج. سرمايه نياز به گردش دارد. گردش سرمايه موجب درآمد براي صاحب سرمايه است. گردش دادن سرمايه نياز به ابزار و متخصص دارد. ابزار بهتر به همراه متخصص مجربتر موجب توليد بيشتر شده و افزايش سرمايه را موجب ميشود. براي دستيابي به ابزار پيشرفته تر و متخصص ماهرتر نياز به تحقيقات و پژوهش بيشتري است. علم نتيجه تحقيقات است و وجود محقق و متخصص توليد علم و تکنولوژي را تضمين ميکند.

متخصص براي داشتن يک زندگي که شايسته آن است به دنبال فرصت ميگردد تا بتواند نيروي خود را به صاحب سرمايه بفروشد و در عوض صاحب سرمايه صاحب علم و تکنولوژي توليد شده توسط اين فرد متخصص ميگردد. اين فرد متخصص مجبور است تا با نوآوري و تحقيقات و توليد علم بيشتر درآمد بيشتر خود را تضمين کند و در عوض صاحب سرمايه صاحب دانش و تکنولوژي بيشتري ميشود. صاحب و صاحبان سرمايه با هم قانوني را تصويب ميکنند که گردش آزاد و بدون مانع سرمايه بين خودشان را بر اساس ضوابط مشخص تضمين ميکند. در نتيجه رقابت براي گردش بيشتر سرمايه بين سرمايه داران سرعت ميگيرد و تضمين کننده اين امر ارائه محصولات جديدتر با تکنولوژي برتر و در نتيجه جذب متخصص بيشتر از هر جاي دنيا براي توليد تکنولوژي است.

همانطور که ميبينيد علم در نتيجه وجود يک فيدبک مثبت بين سرمايه و رقابت به وجود ميايد و در نتيجه به تدريج سير صعودي ميگيرد. الان ميشود فهميد چرا از کل دنيا متخصص سعي ميکند به جايي برود که بتواند از دانش خود بهره صحيح بگيرد.

حالا برگرديم به موضوع انشاء‌ معروف خودمان در مدرسه: علم بهتر است يا ثروت؟

۱۳۸۳/۰۵/۱۶

مشکل زبان فرانسه!

دیروز بعد از حدود 6 سال زندگی در یک کشور فرانسوی زبان با تذکر دوستم که بر جسب اتفاق به مکالمات تلفنی من گوش می کرد به یکی از اشتباهات خودم در زبان فرانسه پی بردم! حدود یک ماه است که تازه اسباب کشی کرده ام لذا جهت تغییر آدرس و تصفیه حساب در مورد خانه قبلی از جمله برق باید به خیلی جاها زنگ می زدم. بعد از بررسی فاکتور های مختلف متوجه شدم که بعضی از آنها نادرست به نظر می رسد لذابرای چک کردن آن به کمپانی مربوطه زنگ می زدم. قاعدتاً برای بیان مشکل می گفتم که من یک سوال در مورد فاکتورم دارم؟(به زبان فرانسه فاکتور را همان فاکتو می گویند)

Facteur


مدتی بود توجه کرده بودم که این سوال من آنها را شوکه می کندو جمله معروف خود یعنی پاردون را با اکسان مخصوص شان به کار می برند! با تذکر دوستم متوجه شدم که تلفظ من صحیح نیست و باید آنرا فاکتوور(اوو نه اُ) تلفظ می کردم.و تازه متوحه شدم که فاکتور به فرانسه یعنی پستچی! حالا حال شنونده را تصور کنید وقتی من می گفتم که من با فاکتورم( پستچی ام) مشکل دارم ...! یا فاکتورم به نظر اشتباه می آید! ...


تلفظ در زبان فرانسه بسیار مهم است و اگر کلمات را خوب تلفظ نکنید مفهوم جمله کاملاً تغییر می کند. واقعاً دل و جرات می خواهد که فرانسه را در یک جای رسمی بخواهید صحبت کنید.

به خصوص وقتی می خواهید به زبان فرانسه تدریس کنید. تصور کنید حال من را وقتی در هنگام تدریس چهرهای مات زدهء دانشجویانم را می بینم که با لبخندی مشکوک همدیگر را نگاه می کنند! الان است که حال آقای مرزبان وقتی آرش را به خاطر خندهء دانشجویان اخراج کرد! درک می کنم!

۱۳۸۳/۰۵/۱۵

بیل در کتاب‌فروشی


این متن را دیشب نوشته بودم که نشد بگذارم این‌جا.


این جا رسم است نویسندگان هر از گاهی برای تبلیغ کتابشان به یک کتاب‌فروشی بروند و کتابشان را که مردم خریده‌اند امضا کنند. فردا هم قرار است بیل کلینتون به کتاب‌فروشی کنار خانه‌ی ما بیاید برای همین کار. بعد از ظهر که از دانش‌گاه می‌آمدم مردم صف کشیده بودند دم در کتاب‌فروشی. امشب هم در خیابان می‌خوابند تا فردا صبح ساعت یازده که آقا تشریف بیاورد برای امضای کتابشان که البته چندان هم به تبلیغ نیاز ندارد. یک میلیون و ششصد هزار نسخه‌اش را تا حالا فروخته‌اند.

این‌جا مردم علاقه‌ی عجیبی به کتاب خواندن دارند. شاید هم ما در ایران عجیب باشیم که کتاب‌خوان نیستیم. سوار مترو یا اتوبوس که می‌شوی معمولا می‌بینی آدم‌هایی را که در حال کتاب خواندن هستند. هر آدمی هم که کمی معروف می‌شود جلد یک کتاب بیرون می‌دهد. از هنرپیشه و ورزش‌کار بگیر تا سیاست‌مدار و جنایت‌کار. البته خیلی‌ از این کتاب‌ها را ممکن است به جز نویسنده‌اش کسی نخواند یا حتی خود نویسنده‌اش هم نخوانده باشد. تعجب نکنید، خیلی‌ها هستند که یک نویسنده کتاب را برای‌شان‌ می‌نویسد.

به گمانم این‌جا صنعت چاپ کتاب باید خیلی سود‌آور باشد. نشانه‌اش این که همین کتاب‌فروشی کنار خانه‌ی ما همیشه شلوغ است. کتاب‌فروشی کوچکی هم نیست. سه طبقه ساختمان درندشت است با کلی فروشنده. یکی از شعبه‌‌ّهای یک شرکت کتاب‌فروشی است که در سراسر کانادا شعبه دارد. دویست متر آن طرف‌تر هم یک شعبه دیگر است به همان بزرگی که آن‌جا هم همیشه پر آدم است. همه جور کتابی هم دارند برای هر جور سلیقه و سن و سالی. از کودک دوساله بگیر و برو بالا. می‌توانی به همین کتاب‌فروشی‌ّها بروی و هر کتابی را که می‌خواهی برداری و همان‌جا بخوانی. کسی هم کاری به کارت ندارد. حتی صندلی هم گذاشته‌اند.
کتاب‌خانه‌ی عمومی هم در شهر زیاد است. هر کسی راحت می‌تواند عضو شود. می‌توانی از روی اینترنت یا با تلفن ببینی کتابی را که می‌خواهی کتاب‌خانه‌ی نزدیک خانه‌ات دارد یا نه. اگر نداشت می‌توانی سفارش بدهی از یک کتاب‌خانه‌ی دیگر برایت بیاورند.

راستی ما چرا کتاب نمی‌خوانیم؟ کتاب‌خوان کم داریم یا کتاب‌خانه؟

پی‌نوشت: ساعت ۱۱:۳۰ صبح است. از پنجره دارم نگاه می‌کنم. صف مردم دور ساختمان کتاب‌فروشی پیچیده. حالا صف آرام آرام دارد پیش می‌رود. فکر کنم «بیل» آمد بالاخره.

سن پير

در نواحي شرقي کانادا در کنار اقيانوس اطلس استان زيبا نيوفاندلند قرار دارد. در نزديکي اين استان جزيره اي به نام سن پير وجود دارد که جزو خاک فرانسه محسوب ميشود به طوريکه وقتي به اين جزيره نزديک ميشويد پرچم فرانسه را ميبينيد. بافت جمعيتي آن فرانسوي بوده و فرهنگ کاملا فرانسوي در آنجا مشاهده ميشود. حتي يونيفرم پليس اين جزيره مشابه پليسهاي فرانسه است و ساختمانهاي اين جزيره شباهت کمي به خانه ها و ساختمانهاي آمريکاي شمالي دارد. حتي اتومبيلهاي مردم اين جزيره بيشتر اروپايي و فرانسوي است.
براي رفت و آمد به اين جزيره از کانادا با گواهينامه رانندگي کانادا ميتوان استفاده کرد.

۱۳۸۳/۰۵/۱۳

امكان خريد خدمت سربازي براي مشمولان خارج از كشور

طبق يك بخشنامه جديد كساني كه خارج از ايران هستند و حداقل 2 سال از تاريخ خروجشان گذشته است مي‌توانند با پرداخت 5 ميليون تومان سربازي خود را بخرند.

البته قبلا هم امكان خريد براي مشمولان خارج از ايران وجود داشت ولي شرط آن اين بود كه مشمول قبل از تاريخ 8/11/1376 از ايران خارج شده باشد كه طبق بخشنامه جديد ديگر چنين چيزي نداريم. اين موضوع را امروز از يكي از دوستان شنيدم. براي تحقيق در مورد صحت آن به دفتر معاونت كنسولي وزارت امور خارجه (دكتر هادي) تلفن زدم. اگرچه كپي بخشنامه را به من ندادند ولي صحت مطلب را تاييد كردند. براي استفاده از اين قانون بايد به دفتر امور كنسولي سفارت ايران در كشور محل اقامت مراجعه كرد.

فكر كردم شايد اين موضوع مورد علاقه دوستان خارج از كشور (يا دوستانشان در آنجا) باشد به همين جهت آنرا در اينجا گذاشتم. بررسي دقيقتر به عهده دوستان خارج از كشور كه به سفارت تلفن بزنند و اجرايي شدن و يا محدوديتهاي احتمالي آنرا تحقيق نمايند.

۱۳۸۳/۰۵/۱۲

هوندا

يک مطلب جالب ديگر:
هوندا در کانادا به عنوان پر فروشترين اتومبيل شناخته شده است و جالبتر اينکه بيشتر ايرانيهاي کانادا ترجيح ميدهند هوندا داشته باشند و جالبتر اينکه موفقترين فروشنده اتومبيل هوندا در کانادا يک ايراني است که من هوندا خودم را و حتي هوندا قبلي ام را از اين شخص خريدم. هوندا کانادا به اين شخص لوح تقدير داده است.
در شرکتي که کار ميکنم چندتا ايراني ديگر هم هستند که آنها هم هوندا دارند. رامين هم که همسايه من است و از بچه هاي دانشگاه صنعتي است هم هوندا دارد. تو خيابان هر هوندايي که از کنارتان رد شد است به احتمال قوي سرنشين ايراني دارد.
علت پر طرف دار بودن هوندا کيفيت مناسب آن به خصوص موتور و ترانسميشن آن است. قطعات يدکي آن ارزان و پردوام است و هر وقت قصد فروش آنرا داشته باشيد به سرعت فروش ميرود.
مثلا من هوندا آکورد قبلي ام را ظرف ۲۴ ساعت بعد از اينکه روي اينترنت براي فروشش آگهي گذاشتم فروختم.
ماشينهاي آمريکايي زيبا ارزانتر ولي کم دوامتر هستند. ماشينهاي اروپايي که بي نهايت دلچسب و تو دل برو هستند ولي گرانتر از ژاپني و آمريکايي هستند. به همان نسبت بيمه گرانتري هم دارند.
ماشينهاي کره اي که اصلا..........
ضمنا اينجا يک دستگاه پيکان که روي آن آرم «ايران ناسيونال» وجود دارد که متعلق به يک مکانيک ايراني است و آنرا به عنوان دکور گذاشته بيرون تعميرگاه.
ضمنا من اينجا هرگز ماشين فرانسوي نديده ام. چرا؟ نميدونم....
در ضمن: محض اطلاع دوستان اينکه اتومبيلهايي را که به عنوان اتومبيل آمريکايي در کل دنيا ميشناسيد در واقع کانادايي هستند و چون هزينه کارگر در کانادا کمتر از آمريکاست اکثر آنها در کانادا ساخته شده و به آمريکا صادر ميشوند.

باز هم بيمه

در آمريکا بيمه اتومبيل خيلي به محل سکونت (و البته عوامل ديگر همچون سابقه و سن) بستگي دارد چون قوانين ايالتي و هزینه‌های زندگی به‌ شدت متفاوت‌اند. شما می‌توانید با ۲۰۰۰ دلار یک ماشین دانشجویی (مثلا هوندای ۹۴) بخرید اما بیمه سالیانه آن (حداقل قانونی) در جایی مثل بوستن حول‌و‌حوش ۸۰۰ دلار در سال است. در سین‌سیناتی البته کمتر است هر چند که اگر جریمه رانندگی بگیری حق بیمه وحشتناک بالا می‌رود.بیمه درمانی از ان‌هم بد‌تر است.هیچ کشوری به اندازه ‌امریکا بطور سرانه هزینه درمان نمی‌کند. برای آنکه بزرگی اعداد مشخص شود مثالی می‌زنم. کنار دانشگاه‌مان بیمارستان کودکان است. این بیمارستان فقط پولی که برای قراردادهای پژوهشی آن‌ هم فقط از بنیاد ملی بهداشت هزینه میکند حدود ۷۰ میلیون دلار در سال است. این عدد را در ابعاد ملی تجسم کنید.هزینه‌های پژوهشی قسمت خوب قضیه است. هزینه‌های حقوقی سرسام ‌آور است. در صورت اشتباه دکتر هیئت منصفه ممکن است ملیون‌ها دلار جریمه تعیین کند که به طور غیر مستقیم از جیب پرداخت کنندگان حق بیمه پرداخت می‌شود (از طریق دکتر و شرکت‌های بیمه). چند سال پیش دادگاه مک‌دونالد را به پرداخت سه میلیون دلار جریمه محکوم کرد. علت هم ان بود که یک پیرزن لیوان قهوه را به روی پای خودش ریخته بود و سوخته بود. استدلالشان این بود که مک‌دونالد برای مخفی‌کردن مزه بد قهوه‌شان آن را بیش از حد گرم میکند!!!همه این هزینه‌ها به طور غیر مستقیم باعث بالا رفتن حق بیمه می‌شود. برای خیلی افراد بیمه مهمترین مزیت شغل داشتن است و حتی از حقوق آخر ماه برایشان مهم‌تر است. بدون بیمه یک هفته در بیمارستان بودن معادل از دست دادن همه زندگی است. برای افراد فقیر دولت کمک می‌کند اما اگر کمی پول داشته باشی تا تمامش را نگیرند دست‌بردار نیستند.در حال حاضر ۴۴ میلیون آمریکایی از بیمه درمانی محرومند و این شعار اصلی جان‌کری برای انتخابات ریاست‌جمهوری شده است.من که به گروه سنی با کمترین میزان بیماری تعلق دارم و از بیمه دانشگاه استفاده می‌کنم (دانشگاه پولش را نمی‌دهد اما از نظر ‌آماری باعث پایین آمدن حق بیمه می‌شود) حدود ۱۰۰۰ دلار در سال از جیب مبارک حق‌بیمه می‌دهم. حق بیمه برای یک دانشجو و همسر حدود ۴۵۰۰ دلار در سال است (به علت هزینه‌های احتمالی زایمان)

من چه مي‌كنم؟

بعد از آرش فرشاد و كيوان فكر كردم بد نيست من هم مطلبي از خودم و اينكه در اين مدت چكار كرده‌ام و اكنون چه مي‌كنم بنويسم.

بعد از پايان ليسانس (1373) وارد دوره كارشناسي ارشد الكترونيك ديجيتال دانشگاه صنعتي شريف شدم (به اتفاق مهدي شريفي). ديماه سال 75 تز كارشناسي ارشد را دفاع كردم و از بهمن 75 دكترا را در همانجا و در رشته مخابرات شروع كردم. البته بعدا با بورس سفارت فرانسه در ايران دانشجوي مشترك (co-tutelle) دانشگاه شريف و INPG (گرونوبل فرانسه) شدم و در نتيجه تز دكتراي خود را در فرانسه انجام دادم. تز دكترا را در 20 سپتامبر 2002 در گرونوبل دفاع كردم و 15 روز بعد به ايران برگشتم. در اثر به هم‌ريختگي‌هايي كه آن موقع در روابط بين وزارت علوم و ستاد كل نيروهاي مسلح به وجود آمده بود مجبور شدم به سربازي عادي بروم (يعني نتوانستم مثل كيوان از طرح سربازي در دانشگاه استفاده كنم). در نتيجه سال گذشته و در 2 ارديبهشت 1382 به سربازي و از آنجا به نيروي دريايي ارتش اعزام شدم و دوران آموزشي خود را در نزديكي بندر انزلي گذراندم. خوشبختانه سربازي من 7 ماه بيشتر طول نكشيد و به دليل آنكه در كنكور كارشناسي ارشد سال 73 رتبه سوم را كسب كرده بودم از سربازي معاف و در تاريخ 6 آذر 82 از خدمت ترخيص شدم (اين هم خودش داستاني دارد! چون همانطور كه به خاطر داريد در زمان ما رتبه كنكور كارشناسي ارشد اعلام نمي‌شد و در نتيجه با آنكه من 2-3 ماه بود مي‌دانستم كه 3 نفر اول از سربازي معاف هستند ولي چون نمي‌دانستم كه رتبه خودم هم 3 بوده است اقدامي نكرده بودم. و اين موضوع را به طور كاملا تصادفي فهميدم). از آن پس به عنوان عضو هيأت علمي گروه مخابرات در دانشگاه صنعتي شريف مشغول به كار شدم.

و اما زمينه‌اي كه من در تز دكترا روي آن كار كردم و هنوز هم در همان مورد (و يا كاربردهايش) مشغول به تحقيق هستم جداسازي سيگنالهاي مخلوط (Blind Source Separation يا BSS) است كه ممكن است تحت عنوان تجزيه به مؤلفه‌هاي مستقل (Independent Component Analysis يا ICA) هم از آن ياد شود. در خيلي جاها تعدادي سيگنال با هم مخلوط شده‌اند و ما نه مي‌دانيم سيگنالهايي كه مخلوط شده‌اند چه بوده‌اند و نه مي‌دانيم كه چگونه مخلوط شده‌اند ولي مايليم كه سيگنالهاي اصلي را بدست آوريم (دليل استفاده از كلمه Blind). با اينكه به نظر مي‌رسد حل اين مساله از نظر رياضي ممكن نباشد (و به همين دليل هم اين مساله بسيار دير در متون پردازش سيگنال مطرح شده است) اما مي‌توان امكان حل مساله را بطور دقيق نشان داد (با اين فرض كه سيگنالهايي كه با هم مخلوط شده‌اند از نظر آماري مستقل باشند). در اينجا بحث رياضي نمي‌كنيم ولي به عنوان يك مثال فرض كنيد كه در يك مهماني پر سر و صدا نشسته‌ايد و با يك نفر حرف مي‌زنيد. با اينكه صداي مخاطب شما با ساير صداها (كه شايد از صداي او هم بلندتر باشند) مخلوط شده است مغز شما به راحتي بقيه را دور مي‌ريزد و صداي مخاطب را از بقيه جدا مي‌كند (به دليل همين مثال در متون پردازش صحبت گاهي به اين مساله cocktail party problem گفته مي‌شود). همين مثال نشان مي‌دهد كه از نظر رياضي مساله بايد قابل حل باشد. به عنوان يك دمو مي‌توانيد نگاهي به اينجا بيندازيد.

البته اين مساله كاربردهاي زيادي در شاخه‌هاي گوناگون دارد. مثلا در كاربرد پزشكي فرض كنيد سيگنال قلبي (ECG) مادري با جنينش مخلوط شده است و مايليم كه آنها را از هم جدا كنيم و ممكن است كه اصلا سيگنال ECG جنين مورد توجه ما باشد (تا آنجا كه اطلاع دارم فرشيد سهيلي در حال حاضر به عنوان تز دكترايش روي همين روش براي استخراج ECG جنين كار مي‌كند). در كاربرد اقتصادي ممكن است عوامل (سيگنالهاي) پنهاني زيادي در يك فرآيند اقتصادي دخيل باشند و بخواهيم آنها را از دل فرآيند بيرون بكشيم. كاربرد اين مساله تنها به مواردي محدود نمي‌شود كه مي‌دانيم تعدادي سيگنال با هم مخلوط شده‌اند و مي‌خواهيم آنها را جدا كنيم؛ گاهي اوقات از اين روش استفاده مي‌كنيم تا ببينيم «آيا تعدادي سيگنال مستقل وجود داشته‌اند كه با هم مخلوط شده باشند و سيگنال ما را توليد كرده باشند يا نه؟» به عنوان مثال اخيرا مقاله‌اي توسط دو پزشك منتشر شده است كه با بررسي اين تبديل روي سيگنالهاي قلبي اين نتيجه را پيشنهاد كرده‌اند كه احتمالا قلب انسان براي ضربان خودش از دو منبع مستقل فرمان مي‌گيرد.

من در تز دكترا بيشتر روي جنبه‌هاي تئوريك مساله كار كردم (بررسي مخلوطهاي پيچيده غيرخطي حافظه‌دار). اكنون علاوه بر ادامه كارهاي قبلي روي كاربردهاي اين مساله (مثلا ساخت يك ميكروفون با كيفيت بالا با استفاده از آرايه‌اي از ميكروفونهاي معمولي) كار مي‌كنم. البته اگر تدريس در دانشكده و درگيريهاي متفرقه (كه متاسفانه خيلي خيلي زياد است) مجال كارهاي ديگر را به انسان بدهد!

تجربه بیمه در سویس

حالا که بحث بیمه داغ است، بد نیست من هم از تجربه خودم در سویس بگویم. این جا هم بیمه ماشین بالاست و البته هزینه تعمیرات حتی جزیی هم وحشتناک است. ولی خوب، کل سیستم کارایی فوق‌العاده‌ای دارد. چند ماه پیش مرجان (همسرم) داشت رانندگی می‌کرد و به یک چهارراه نزدیک می‌شد. با دیدن چراغ زرد به طور ناگهانی ترمز می‌کند و بنده خدایی که پشت سر می‌آمد گویا انتظار این قضیه را نداشت و نتوانست ماشینش را کنترل کند و محکم به پشت ماشین ما کوفت. البته در هر حال به دلیل آنکه فاصله را رعایت نکرده بود، مقصر بود. خوب، سوال اینجاست: بعد از این اتفاق، سلسله مراحلی که باید طی شود تا مقصر معلوم شود، پلیس آنرا تایید کند، ماشین به تعمیر‌گاه برده شده و تعمیر شود و در نهایت بیمه پول آنرا بپردازد در کشورهای مختلف چگونه است؟ در ایران که همه می‌دانیم که اوضاع چگونه است، بخصوص وقتی که راننده یک خانم تنها باشد و مقصر یک مرد گردن‌کلفت.
ادامه ماجرا: مرجان از ماشین پیاده شد، طرف مقابل هم همینطور و با ناراحتی قبول کرد که مقصر بوده (بدون بحث!). اسم و شماره تلفن خودش را به مرجان داد. ما هم ماشین را به نمایندگی هوندا بردیم و گفتیم که تصادف داشتیم و این هم شماره تلفن و اسم مقصر. آنها هم گفتند که چون نیاز به تعویض کامل سپر عقب و صافکاری هست و ممکن است که کمی طول بکشد شما می‌توانید در این مدت از این ماشین جایگزین استفاده کنید. چند روز بعد برگشتیم، تعمیرکار کلید ماشین را به ما پس داد و خداحافظ.
نه به پلیس احتیاج بود تا کروکی بکشد و دعوا مرافعه دو طرف را گوش کند و مقصر تعیین کند. نه حرف افراد اینقدر بی‌اعتبار بود که به چیزی بیش از شماره تلفن طرف نیاز باشد، نه نیاز بود که شخصا به بیمه خودمان یا بیمه طرف مقابل تلفن کنیم و نه نیاز بود که پول تعمیر را اول خودمان بدهیم و بعد به زحمت از بیمه پس بگیریم.
راستش هنوز هم نمی‌دانم که هزینه تعمیر چقدر شده بوده. از تعمیرگاه نپرسیدم و آنها هم چیزی نگفتند. ولی بر اساس تجربه‌قبلی (این اولین تصادف ما که اینجا نبوده :)‌) باید چیزی در حدود دو تا دو هزار و پانصد فرانک سویس شده باشد (یک فرانک سویس تقریبا با یک دلار کانادا برابر است).