وبلاگ ِ چند نفر از ورودیهای سال ۶۹ دانشکدهی برق و کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان
۱۳۸۶/۱۱/۱۱
همراه شو عزیز
وبسايت ستاد ائتلاف اصلاح طلبان اين جمله را به عنوان شعار انتخاباتي خود برگذيده است: "همراه شو عزيز کاين درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمي شود".
شايد دليل انتخاب اين عبارت پرطرفدار بودن بازخواني اين ترانه توسط محسن نامجوباشد! ولي شما ميتوانيد اينجا سرگذشت اين ترانه را بخوانيد و بشنوید.
پی نوشت کاملا بی ارتباط:
برای این مطلب مهرداد هم خواستم یک کامنت بگذارم و در آنجا از خالد حسینی و دو رمانش "بادبادک باز" و "هزاران خورشید درخشان" یاد کنم که به دلیل فوق الذکر نشد. ولی حیفم آمد توصیه خواندن این دو رمان را اینجا هم نکنم.
۱۳۸۶/۱۱/۰۸
فقط کابوی نیل میداند و بس
چند درصد افراد همان گزینه را انتخاب میکنند که شما انتخاب میکنید؟
۱ - صفر درصد.
۲ - بین یک تا بیست و پنج درصد.
۳ - بین بیست و شش تا پنجاه درصد.
۴ - بین پنجاه و یک تا هفتاد و پنج درصد.
۵ - بین هفتاد و پنج تا نود و نه درصد.
۶ - صد در صد.
۷ - فقط CowboyNeal میداند و بس!
تا این لحظه ۲۹۸۵۵ نفر رای دادهاند. فکر میکنید گزینه برنده کدام است؟
لینک مهرداد و وقت تلف کردن من
ادعا ميكنم كه من باعث برچيدن ناصرخسرو بودم.
الان هم مشغول توليد دارو هستيم.
ما در عين حال داروخانه داريم و داروهايي را كه در داخل كشور توليد نميشود، از خارج ميآوريم و آن را با برنامه وزارت بهداشت، در اختيار داروخانهها و بيمارستانها قرار ميدهيم.
من هنوز عضو هيات امناي بنياد مستضعفان هستم.
سپاهي هم هستم.
سرتيپ سپاه پاسداران هستم. نه بازنشسته شدم و نه مستعفي.
به عنوان كسي كه سپاه را به وجود آورده به آن نگاه ميكنم.
اگر 5 يا 10 نفر در تاسيس سپاه نقش برجستهاي داشته باشند، نقش من، نقش اول است.
يك روز كه احتمالا نهم اسفند 1357 بود، من در مدرسه علوي بودم. كارها را انجام ميدادم. مرحوم شهيد بهشتي، جلوي پلههاي مدرسه علوي من را صدا كردند. … گفتند الان آقاي لاهوتي حكم تشكيل سپاه را زير نظر دولت موقت از امام(ره) گرفت. شما كارهاي اينجا را رها كن برو به سپاه. … من رفتم. آقايان محسن سازگارا، حسن جعفري، علي فرزين، ضرابي، صباغيان، تهرانچي و دانشمنفرد آنجا بودند. من آنها را ميشناختم و آنها هم من را. گفتم سلام عليكم. سپاه قرار است اينجا تشكيل شود؟ گفتند كه بله. روي كاغذي نوشتم سپاه پاسداران تشكيل شد. يك- محسن رفيقدوست.
نه. من هميشه فرماندهساز بودم (ميخندد). به همين خاطر سريع شروع به كار ميكردم.
كه بعد كلت كمري را روي ميز گذاشتيد و گفتيد كه اگر توافق نكنيم همه را از جمله خودتان با همين كلت ميكشيد؟ بله.
اين باغ را در اوايل انقلاب، من در اختيار گرفتم و براي كارهاي سپاه گذاشتم.
من هيچوقت كانديداي فرماندهي سپاه نشدم. چرا؟ چون وقتي خودم را با آنها مقايسه ميكردم، پيرترين فرد جمع به حساب ميآمدم.
بله. اصلا من به كميسيون دفاع رفتم. گفتم در شرايط كنوني اين لباسي را كه داريد ميدوزديد، غير از قامت من، به قامت كس ديگري نميخورد. لذا حرف من را گوش كنيد. بعد پيشنهادي را درباره وزارت و حدود اختيارات و وظايفاش دادم.
اصلا من انتخاب سپاه بودم. حتي در مجلس نيز نظر مثبت بر من وجود داشت.
من رفتم ليبي هر چه كه (اسلحه و موشک از رده خارج) داشتند گرفتم. حدود دو تا كشتي شد. بار كردم و به ايران آمدم.
قذاقي واقعا به من محبت داشت. سردار صفوي تعجب ميكرد من كه سابقه نظامي ندارم، چگونه از گاردهاي نظامي ليبي سان ميديدم. به او گفتم موشك ميخواهيم. گفت بيا بردار ببر. همانجا به رئيس دفترش گفت 10 تا موشك اسكات B آماده كنند. ... قذاقي گفت به سرگرد سليمان ماموريت بدهيد تا با تيم خودش به ايران برود. بعد اضافه كرد از امروز فرمانده آنها حاج محسن رفيقدوست است. هر چي حاج محسن گفت بايد اطاعت كنند. ما برگشتيم به ايران.
فقط يكي را من شليك كردم. بعد باشگاه افسران عراق را هدف گرفتيم.
يكي از آن 10 تايي را كه آوردم، به باغ شيان بردم. آنجا به دوستان گفتم كه اين را اوراق كنيد و از روي آن موشك بسازيد. بعد عكسي از همان موشك گرفتند. بالاي آن نوشتند تقديم به پدر موشكي ايران.
بله پدر موشكي ايران هستم. اصلا من پدر اكثر صنايع نو نظامي ايران هستم. هر چيز كه نو باشد.
من چند وقت پيش رفتم و از صنايع دفاعي بازديد كردم. خيلي از زمان من پيشرفتهتر شدهاند ولي تحول را من به بدنه بچهها تزريق كردم.
تا اين كه يك روز من و سردار رضايي به پادگان وليعصر رفتيم. آنجا به ايشان اهانت شد. به ماشين او سنگ زدند. (ما با هم رفتیم ولی به ماشین او سنگ زدند نه من!!) امام آقاي محلاتي را خواستند. پيامي دادند و گفتند كه اين پيام را ميبري در پادگان وليعصر ميخواني. ايشان آمد به پادگان وليعصر و پيام را خواند.
اشتباه شما اين است كه فكر ميكنيد من طرفدار جناح راست هستم. نه. من خود جناح راست هستم.
همنام
اما در همین روزهای بیحوصلگی از سر اتفاق کتابی پیدا کردم از نویسندهی آمریکایی هندیتبار: «جومپا لاهیری». وقتی کتاب «همنام» را دست گرفتم دیگر نتوانستم زمینش بگذارم. فکر میکنم دو-سه روزه خواندمش.
داستان «همنام» داستان خانوادهای هندی است که به آمریکا مهاجرت میکنند. پدر خانواده برای ادامه تحصیل در دانشگاه امآیتی به آمریکا میرود. یک سالی بعد زنش را هم از هند میآورد و بچهدار میشوند. داستان بیشتر دربارهی زندگی و بزرگ شدن پسر خانواده است در آمریکا: بزرگ شدن در میان همخوانیها و ناهمخوانیهای فرهنگ کشوری که در آن زندگی میکند با فرهنگ پدر و مادرش.
داستان ساده و سر راست اما تاثیر گذاری است به خصوص برای کسانی که در موقعیت مشابهی هستند. اگر مهاجر هستید یا قصد مهاجرت دارید یا این که در جایی جز آنجا که به دنیا آمدهاید زندگی میکنید، خواندنش را توصیه میکنم.
نثر کتاب چندان پیچیده نیست، بنابراین اگر زبان انگلیسی متوسطی دارید خواندنش نباید برایتان چندان سخت باشد. کتاب چند بار هم به فارسی ترجمه شده. از میان ترجمهها فکر میکنم ترجمهی «امیرمهدی حقیقت» از همه بهتر باشد. خودم ترجمهی فارسی کتاب را نخواندهام، اما فکر میکنم امیرمهدی حقیقت مترجم قابلی باشد؛ دست کم از وبلاگش پیدا است که در کارش جدی است.
۱۳۸۶/۱۱/۰۶
۱۳۸۶/۱۱/۰۳
رابطه
ابراهيم نبوي: بين حجاب و آمار روابطي وجود دارد که اين روابط باعث مي شود بعضي از آنها زيباتر يا زشت تر به نظر برسند.
رابطه اول: حجاب معمولا واقعيت را پنهان مي کند، آمار هم همين کار را مي کند.
رابطه دوم: معمولا پشت حجاب موضوع قابل توجهي پنهان است، در مورد آمار هم همين طور است.
رابطه سوم: معمولا از آمار براي برجسته کردن چيزهايي که وجود ندارد استفاده مي کنند، در حالي که از حجاب براي جلوگيري ازبرجسته شدن چيزهايي که وجود دارد استفاده مي کنند.
رابطه چهارم: اگرآمار در کنترل دولت باشد، به نظر مي رسد همه چيز درست است، اما اگر حجاب در کنترل دولت باشد، هيچ چيزي به نظر نمي رسد.
۱۳۸۶/۱۱/۰۲
دست پنهان
وقتی بخواهیم منکر کارکرد دست پنهان در مکانیزم بازار بشویم، آن وقت به این روز دچار می شویم و باید این مزخرفات را بشنویم.
این می تواند مضحک ترین اظهارنظر اقتصادی سال 86 باشد:
چنانچه مردم در اين دوران مرکبات مصرف نکنند امکان تامين نياز بازار با توليد داخلي وجود دارد.
۱۳۸۶/۱۱/۰۱
چرندیات
گزارهای ساده است که تحقیق درستی آن چندان مشکل نیست. مثلا همین که در تمامی ۱۲ ماه سال تنها یکی «بهمنماه» است، خودش خیلی مطلب عظیمی است! خلاصه اینکه بهمن یک طرف و تمامی ماههای فلان و بهمان یک طرف.
در میان تمامی روزهای سال، یک روز وجود دارد که اهمیت ویژهای دارد که آن هم در بهمن ماه است. توجه کنید، فقط یک روز. یعنی اگر به تصادف روزی را انتخاب کنیم شانس اینکه این روز ویژه انتخاب شود تنها در حدود بیست و هفت صدم درصد است! فکر میکنم قبول دارید که احتمال ناچیزی است. شاید حداقل ده برابر کمتر از احتمال اینکه از در تهران سوار تاکسی شوید و به گوش خود بشنوید که مسافر یا راننده به شخص دیگر فحشی دهد که آن خودش حداقل پنج برابر احتمالش کمتر است از اینکه در ایران هشتتان گرو نهتان باشد (همان خط فقر سابق!).
خوب، توانستید حدس بزنید این روز ویژه کدام است؟ بله درست است! اول بهمن! روزی که در آن حادثهای باور نکردنی رخ داده: در یک روز سه نوشته در وبلاگمان ثبت شده!
معما
۱۳۸۶/۱۰/۲۹
شام غریبان
کربلا ماتم سراست کربلا ماتم سراست
امروز بنا به دعوت یکی از آشنایان برای شرکت در مراسم عزاداری روز عاشورا به یکی از روستاهای اطراف فلاورجان و امامزاده ای به نام امامزاده حیدر رفتم. سالها پیش شاید 15 سال و یا بیشتر در مراسمی مشابه در فضایی روستایی شرکت کرده بودم و حال برخی موارد برایم تازگی داشت
نصب چرخ برای علامت های بزرگ که حمل آنها همواره یکی از افتخارات جوان های هر هیات و روستا بوده و است و خواهد بود
نصب عکس های متعدد بزرگان و جوان های به رحمت خدا رفته روستا بر روی علامت ها
قربانی های متعدد در مسیر حرکت دسته از روستا تا امامزاده
نگرانی بنده از نحوه برخورد علم ها با شبکه 20 کیلو ولت که با تبحر علم داران با سری خمیده از زیر سیمهای برق رد می کردند
و صد البته هزاران غبطه به مردمی که چقدر راحت دل به حسین علیه السلام بسته اند و در رثای او می گریند و با تمام وجود باور دارند او شافع آنها خواهد بود
و نیز پذیرایی ساده و صمیمی با آبگوشت و نان خانگی
متاسفانه علی رغم تبلیغات رسانه ها و تذکرهای مکرر روحانیون بازار قمه زدن هنوز هم رواج دارد- حتی در داخل شهر هم امسال مشاهده شده است. نوع دیگری هم که تازگی داشت نوعی زنجیر است که به نوک زنجیرها تیغ هایی وصل شده و پشت کمر زنجیر زنان را به خون آغشته میکند. نمیدانم اما بعید نیست این داستان هم به قول قدیمی ها که هر اتفاقی رازیر سر انگلیسی ها میدانستند از 200 سال پیش آنها رواج نداده باشند؟!
و در نهایت جمله ای با نقل به مضمون از پیامکی که یکی از دوستان امروز فرستاده بود از مرحوم شریعتی در آن روزگار:
... نمیدانم این مردم که خود اسیر اند چگونه در مرگ کسی که به تمام معنا آزاد بود اینگونه می گریند...
و در نهایت بدان امید که درس آزاد زندگی کردن و شهامت را از بزرگ ترین آزاد مردی که خلقت به خود دیده است فراگیریم.
۱۳۸۶/۱۰/۲۷
۱۳۸۶/۱۰/۲۶
۱۳۸۶/۱۰/۲۴
دکتر شهیدی
دکتر سید جعفر شهیدی نیز پس از 80 سال عمر با برکت به رحمت خدا رفت. حداقل کتابی که قریب به اتفاق دانشجوها ولو به اجبار آن را خوانده اند کتاب تاریخ تحلیلی اسلام اوست. کتاب زندگی حضرت زهرا و امام حسین او را هم شاید دیده باشیم. اما ترجمه نهج البلاغه او در میان برگردان های متعدد داستان دیگری است و چه زیبا تلاش کرده فصاحت کلام سرحلقه پارسایان را در زبان فارسی به ترجمان آورد.
آن مرحوم از جمله آخرین های نسل خود بود« از کسانی که با مرحوم دهخدا و معین با گردآوری لغت نامه نگاهبان زبان پارسی بوده اند. از نسل کسانی که هم در مکتب و حوزه زانو زده اند و هم با کلاس درس دانشگاه زندگی کرده اند.
روحش شاد و یادش گرامی باد
۱۳۸۶/۱۰/۲۰
بدون عنوان
چنانچه میدانید در یک هفته گذشته بارش برف بخش های عمده ای از کشور را سفید پوش کرد و تعدادی جان خود را از دست دادند از جمله کسانی که در اثر سقوط بهمن در برف گیر کرده بودند. در هر حال این برف و کاهش فشار گاز واقعأ همه را غافل گیر کرد و سرمای زمستان 74 را که مهرداد و افشین هم حتمأ خوب به یاد دارند را روسفید نمود.
و موضوع دیگر انتخابات ینگه دنیا – این بار جالب است یک کاندیدای زن و دیگری مردی سیاه پوست یا به تعبیری شبه دو رگه و ریشه ای نیم چه افریقایی
جالب است که سرنوشت این انتخابات چه میشود.
یکی دو سال پیش در فرصتی با دو سه نفر از دوستان با اعضای یک خانواده امریکایی در نیم- یک روزی هم سفر بودم – دیدگاه این خانواده برایم جالب بود و نقد زیادی بر رفتار بوش داشتند . بر افراط گری و شلوغ کردن و جار و جنجال به راه انداختن او و از این جهت امریکا و ایران شبیه یکدیگرمی دانستند.
در ایران کم و بیش یک دور یا شبه تسلسل وجود داشته – افراط عده ای باعث اقبال مردم به سمت عده دیگری میشود که ادعای تغییر و تحول را مطرح میکنند . در خرداد 76 اینگونه شد و با قدری اختلاف در 84 نیز بازی اینگونه رقم خورد. اما در ایران چون احزاب به آن معنایی که در برخی از کشورها وجود دارد مطرح نیست این عده دیگرالزامأ از جناح مقابل نیستند و می توانند حتی بخشی از همان گروه حاکم فعلی که نقد و سوال از دوستان خود را پیشه کرده اند باشند.
بگذریم از این کلی گویی و سطحی نگریستن - دوستان مستقر در دیار کفر و مملکت استکبار جهانی و یا همسایه های آن که از نزدیک نظاره گر هستند چه میفرمایند – آیا احتمال تغییر در سیاست خارجی امریکا مطرح است و پس از آن تاثیر احتمالی آن بر فشارهای وارد برایران؟
۱۳۸۶/۱۰/۱۸
۱۳۸۶/۱۰/۱۶
خانه كودك شوش
قبل از هر چيز از دوست عزيزي كه در وبلاگم سراغي از من گرفته بود تشكر مي كنم از اينكه به يادم بوديد ونوشته هاي من را اگر بشه اسمش را نوشته گذاشت مي خوانديد متشكرم راستش را بخواهيد من خيلي ذوق زده شدم كه بالاخره كسي سراغ من را هم گرفت البته فرزانه جان لطف دارند وهراز گاهي در قالب جكهاي اس ام اسي هم كه شده سراغي از من مي گيرند من متن زير را تقريبا دو ماه پيش آماده كرده بودم اما بعلت مشغله كاري وفكري!! زياد نتوانستم كاملش كنم تا بالاخره ديروز بعلت امتحانات دانشجوها سايت خلوت بود ومن موفق شدم تايپش كنم من اين متن را به چند گروه اينترنتي فرستادم شايد خواندن آن براي شما خالي از لطف نباشه
يادم هست پارسال زمستان به چندين گروه ايميلي زدم تحت عنوان يك درددل ودر آن از يك شب زمستاني خيلي سردگفته بودم كه كنار خيابان پسر 10-12 ساله ايي نشسته بود واز سرما به خود مي پيچيد وگريه مي كرد ومن نتوانستم براي او كاري كنم از شدت ناراحتي به چند گروه ايميل زدم تا ببينم آيا كسي با مواردي مشابه برخورد كرده وآيا راه حلي وجوددارديا نه؟خوشبختانه چند نفراز دوستان به من ايميل زدند وگفتند با چند مؤسسه كه كارهايي در زمينه كمك به اين افراد انجام مي دهند همكاري دارند دوست عزيزي جمعيت امام علي (ع) را معرفي كرد ودوست عزيز ديگري به اسم آزاده خانم " گفتند كه با " خانه كودك شوش" كه يك NGO است واز كودكان كاروخيابان حمايت مي كند همكاري دارند من شماره تلفن آزاده را گرفتم وهر چند وقت يكبار با ايشان تماس مي گرفتم وتا اندازه ايي در جريان كارهاي خانه كودك شوش قرار گرفتم اوايل مهرماه بود كه آزاده به من گفت روز 16 مهرروز جهاني كودك هست ودر پارك بهاران واقع در خيابان شوش در نزديكي ميدان شوش مراسم دارند واز من دعوت كرد كه در مراسم آنها شركت كنم هيچوقت آنروز به يادماندني را فراموش نمي كنم آنروز من از بچه ها خيلي چيزها ياد گرفتم مراسم از ساعت 2ونيم تا 4و نيم بعدازظهر بود متاسفانه آنروز من نتوانستم از محل كارم زود بيايم بيرون وقتي بيرون آمدم ساعت 3 ونيم بود با عجله خودم را به پارك بهاران رساندم وقتي به ساعت نگاه كردم 4 و بيستو پنج دقيقه بود خيلي ناراحت شدم با عجله به طرف محل مراسم رفتم ديدم همه در حال برگشتن هستند نااميد نشدم وبه طرف محل مراسم رفتم با خودم گفتم حداقل لطفش اينه كه آزاده را مي بينم وبا فعاليتهاشون بيشتر آشنا مي شوم درراه كه به طرف محل مراسم مي رفتم كودكان 7 تا 12 ساله را ديدم كه صورتهاشون را به شكل شخصيتهاي كارتوني رنگ آميزي كرده بودند ومي خنديدند وشادبودند بعضي از آنها لباسهاي كهنه ومندرس وبعضا پاره به تنشان بود وسرووضع خوبي نداشتند اما آنچنان از ته دل مي خنديدند وشادبودند كه انگار همه دنيا را به آنها داده بودند وآدم از شادي آنها شاد ميشد وقتي به محل مراسم رسيدم خيلي ها رفته بودند وبقيه هم درحال برگشت بودند بازحمت آزاده رادر ميان بچه ها پيداكردم ماشالله بچه ها آنقدر سروصدا مي كردند وشاد بودند وبا آزاده كار داشتند كه من هر با خواستم با آزاده صحبت كنم نمي شد در همين حال بود كه من متوجه شدم چقدر اين بچه ها با همه دردها و رنجهاشون شاد هستند آزاده قبلا به من گفته بود كه تمام كودكاني كه تحت حمايت خانه كودك شوش هستند كودكان كار وخيابان هستند ودر خيابانها فال و آدامس مي فروشند توي دلم گفتم خدايا سهم اين بچه ها از زندگي فقط درد ورنج است اما چقدر راحت به زندگي مي خندند انگار مشكلات براي آنها مفهومي ندارد وآنوقت از خودم خيلي خجالت كشيدم كه بعضي وقتها درمقابل مشكلات چقدر راحت صدايم در مي آيد وشروع به شكوه وشكايت مي كنم من از بچه ها خيلي خجالت كشيدم در مقابل آنها احساس كوچكي مي كردم گفتم خدايا اين بچه ها با تمام كودكيشان معلمهاي بزرگي هستند با بچه ها وآزاده چندتا عكس گرفتيم بچه ها خيلي شاد بودند آزاده از يك پسر بچه 7-8 ساله كه صورتش را به شكل شخصيتهاي كارتوني رنگ آميزي كرده بود خواست كه از من وآزاده تكي عكس بگيره تا ما خودمان رابراي عكس آماده كرديم يكدفعه ديدم همه بچه ها ريختند اطراف ما و خودشون را يكجور توي عكس جادادند وشروع كردند به خنديدن من هم از اينكه آنها شادبودند خيلي شاد شدم آزاده براي من تعريف كرد پسر بچه ايي كه عكس گرفت هفته پيش ازآن بخاطر اينكه نتوانسته بود به اندازه كافي درروز پول در بياره پدرش كه معتادبوده ونتوانسته بود پول موادش را جور كنه ومواد بخره بچه را خيلي با كمربند زده بود آزاده گفت وقتي اين پسر بچه به خانه كودك شوش آمد ومن ديدم كه پشتش زخم هست خيلي ناراحت شدم اما كاري از دستم برنمي آمد وفقط رفتم جلوي خانه اشان وپدرش را تهديد كردم كه بايد مخارج دوا ودكتر پسرش را بده آن پسر بچه يك خواهر كوچكتراز خودش هم داشت كه دست خواهرش را گرفته بود من خيلي ناراحت شدم وتحت تاثير قرار گرفتم با خودم گفتم خدايا چرا اين بچه ها دراين سن وسال بايد اينقدر رنج ببينند چرا دنيا اينطوريه چرا سهم اين بچه ها از زندگي بايددرد و رنج باشه مگه چه گناهي كردند خيلي ناراحت بودم اما به ظاهر سعي مي كردم با بچه ها بخندم بعضي ها شون لباسهاي خيلي كهنه وپاره به تنشان بود با خودم گفتم خدايا اين انصاف نيست محل زندگي اين بچه ها دقيقا كنار بازار هست چرا بايد در همسايگي اينها در بازار آدمهايي پيدا بشوند كه با چندين دهنه مغازه پولشان از پارو بالا بره وثروت روي ثروتشان بياد واين بچه ها اينطور با فقر دست وپنجه نرم كنند روزها بازار خيلي شلوغه جنس هست كه فروخته ميشه وخريده ميشه پول روي پول هست كه مياد وسود روي سود ودقيقا كنار اين مغازه ها خانه هايي است كه بچه ها شبها گرسنه مي خوابند يابا شلاق پدرهاي معتادشون به خواب مي روند چرا اين همه فرق وتفاوت ؟ آيا معامله كننده هاي بازار هيچوقت فكر كردند كه در همسايگي آنها چه كساني ودر چه شرايط سختي زندگي مي كنند آيا مي دانند ويا مي دانند وخيلي بي تفاوت رد مي شوند مگر توي اسلام به همسايه خيلي سفارش نشده ؟ واقعا اين پولها چه ارزشي داره وقتي در همسايگي ما يكي با فقر دست و پنجه نرم مي كنه وما خيلي بي اهميت از كنار آنها رد مي شويم ؟
با خودم گفتم حتما ديدن اين صحنه ها براي من درسي داره اينكه بفهمم اندوختن پول خوبه به شرطي كه در همسايگي من كسي در فقر نباشه تو همين فكرها بودم كه متوجه شدم يك نفر بامن صحبت مي كنه همان پسر بچه ايي بود كه از ما عكس گرفته بود وآزاده در موردش با من صحبت كرده بود در حاليكه از ته دل مي خنديد با آن صورت رنگ آميزي شده اش گفت :" خانم..خانم........چادرتون رنگي شده" برگشتم نگاه كردم ديدم بله بچه ها وقتي خودشون را رنگ مي كردند اين وسط چادر من را هم رنگي كرده بودند خنديدم و گفتم :" عيبي نداره مي شورمش " براي اولين بار بود كه از رنگي شدن چادرم نه تنها عصباني نشدم بلكه خوشحال هم شدم خوشحال از اينكه من هم سهم كوچكي در شادكردن بچه ها داشتم خودم از عكس العمل خودم تعجب كردم آنموقع بود كه فهميدم چقدر ديدم نسبت به زندگي ، آدمها ومسائل عوض شده انگار اين بچه ها با آن خنده هاي قشنگشون خيلي چيزها به من ياددادند معلمهاي كم سن و سال با لباسهاي مندرس و خنده هاي زيبا به من درس صبر ومقا ومت دادند وياددادند كه زندگي مفهوم عميقتري داره گفتم :"خدايا به خاطر همه نعمتهاي قشنگي كه به من دادي شكرت اين بچه هاي معصوم وپاك به من ياددادند تا شاكر همه نعمتهاي تو باشم خدايا شكرت" مي خواستم با فعاليتهاي خانه كودك شوش بيشتر آشنا بشوم با آزاده وتعدادي از بچه ها رفتيم خانه كودك شوش كه همان نزديكيها بود وقتي از نزديك فعاليتهاي آنها را ديدم با خودم گفتم واقعا آفرين به همت وتلاش اين افراد با دست خالي وبا كمكهاي مردمي كلاسهاي كاردستي ، معرق ، خياطي و... حتي كلاس كامپيوتر براي كودكان كارو خيابان داشتند برنامه هفتگي آنها پربود از كلاسهاي مختلف براي بچه ها آزاده به من گفت كه دنبال يك معلم كامپيوتر هستند كه به دخترهاي 10-12 برنامه نويسي بيسيك ياد بدهد خيلي تعجب كردم خداي من كلاس برنامه نويس بيسيك براي دخترهاي 10-12 ساله كارو خيابان كه در خيابان فال و آدامس مي فروشند با خودم گفتم آفرين به اين افراد وآفرين به همت وتلاششون ودردلم واقعا گردانندگان خانه كودك شوش را تحسين كردم وآنموقع فهميدم يك دست هم صداداره وبا يك گل هم بها ر ميشه از آزاده پرسيدم اگر دوباره يك كودكي را در خيابان بي پناه ديدم مثل آن شب زمستاني سرد چكار مي توانم بكنم آزاده به من گفت در اين موقع اگر به شماره تلفن 118 يا 137 زنگ بزنم شهرداري يك جاهايي براي نگهداري اين افراد ساخته واين كودكان ويا افراد بي سرپناه را آنجا مي برند خيلي خوشحال شدم وخدا حافظي كردم آنروز يك روز به يادماندني براي من بود ادمهاي خيلي بزرگ با همتهاي عالي را از نزديك ديدم وفهميدم كه زندگي خيلي عميقتر وزيباتر از آني هست كه من هميشه فكر مي كردم
من اين مطلب را تقريبا دو ماه پيش آماده كردم بودم اما متاسفانه بخاطر مشغله زياد نتوانستم كاملش كنم وهميشه احساس مي كردم يك ديني روگردنم هست كه من ادا نكردم تا بالاخره امروز موفق شدم آن را كامل كنم از شما دوست عزيز هم بخاطر اينكه حوصله كرديد و اين مطلب را خوانديد سپاسگزارم در پناه حق باشيد
۱۳۸۶/۱۰/۱۲
انتقال پایتخت: گفتمان قرن گذشته
بحث انتقال پایتخت از تهران بیشتر از هر چیز نشاندهنده عدم درک الزامات عصر کنونی از سوی سیاستمداران و تصمیمسازان است. چرا؟
1- وقتی ضرورت اولیه کاهش نقش دولت در اقتصاد و زندگی روزمره مردم است؛ دیگر مهم نیست دفاتر اصلی دولت کجاست، چون نباید چندان مورد مراجعه مردم باشند.
2- فنآوریهای جدید در زمینه اطلاعات و ارتباطات، لزوم تمرکز همه فعالیتهای صف دولت در یک شهر را از بین برده است. در حالی که بخش های کوچک ستادی در یک شهر (پایتخت) هستند، فعالیتهای صف میتوانند درشهرهای مختلف انجام گیرند. نه نیاز به مراجعه مستقیم مردم هست و نه نیاز به ارتباط فیزیکی دفاتر دولت. دقت کنیم در برخی از کشورها حتی با اتکا با روشهای سنتی ارتباطات نظیر پست و فاکس این تمرکززدایی انجام گرفته است (مثالها زیاد است، یک نمونه ساده: دفتر آژانس رانندگی انگلیس DVLA در شهر درجه سومی ب نام سوانزی در ولز قرار دارد). تحقق این هدف، فشار بر زیرساختهای تهران را کاهش میدهد، علاوه بر آنکه میتواند باعث شکوفایی اقتصادی در بخشهای دیگر شود.
3- این موضوع حتی با رفتار دولت در سالهای اخیر منافات دارد. دولت به درستی تصمیم به تمرکززدایی در نظام تصمیمگیری و اجرایی داشته است. در این راستا به صحیح یا غلط، تصمیم به انحلال سازمان برنامه و تغییر ساختار بودجه گرفته است. تمام اینها به معنای کاهش اهمیت دولت مرکزی است، در این میان ضرورت تغییر پایتخت چیست؟