۱۳۸۸/۱۱/۰۵

بوي سرطان، بوي پاييز، بوي عشق III

آذر ماه 1388
در درمانگاه نشسته ام و ته مانده پرسشنامه هارا مرتب ميكنم.باقي را وارد كامپيوتر كردهايم.با اين تلفاتي كه دردو سال داشته ايم؛ شايدده نفر ديگر بيايندبراي مصاحبه واپسين.اگر بيايند.خيلي ها به تلفنهاي مان جواب نمي دهند. بعضي فحش مان ميدهند.قسمت دردناكش وقتي است كه آقا يا خانم مودبي از تماسمان تشكر ميكند و براي مراسم ترحيم يا چهلم همسر يا دخترش ازمان دعوت ميكند.به تورج گفتم.از حالا به بعد يا در كار ‍‍پژ‍وهشي دخالت نميكنم يا ميروم و بقاي كاشت مو روي سر مردان ترشيده ي كچل را اندازه ميگيرم.
پرسش نامه بيمار شماره شانزده. پرستار همكار طرح ديروزگزارش داد كه با موبايل مليحه خانم تماس گرفته و صدايي مردانه پاسخ داد كه حتما امروز خدمت خواهند رسيد.نفس پاسخ مثبت؛آن هم با صداي مردانه؛آن هم با فعل جمع؛كمي دل واپسم كرده.تورج دل داريم ميدهد.(نترس خانواده متمدني بودند. بعيد ميدانم براي كتك كاري بيايند. فوقش چند تا دري وري بارمان ميكنندو ميروند.چه ميشود كرد؟داغدارند.)اميدوارم داستان به همين جا ختم شود و بدتر از اين سرمان نيايد.
در اتاق باز ميشود .زن و مردي خوش پوش اما ناشناس در چارچوب در ايستادهاند. سلام ميدهند.( ببخشيد؛امرتون)زن جوان ميخندد. (وا!نشناختيد؟مليحه ام آقاي دكتر پرنيان؛ اردلان را بجا نياورديد؟بهش ميگم كه خيلي چاق شده!) جوري به هم چسبيده اندكه انگار دو تا نامزدنددر فرداي روز عقد محضريشانو انگار نه انگار كه دختر بزرگشان سال آينده به دبيرستان خواهد رفت.اردلان ميخواهد همراه زنش بيايدتوي اتاق و مليحه خانم با كرشمهاي دلنشن راهش را ميبندد.(بيرون!بيرون!بيرون!مريض با دكترش حرف خصوصي داره!)ميشود ديد كه پانزده سال پيش كدام دانه ها اردلان بي نوا را؛ خود خواسته ، در اين دام دوست داشتني گرفتار آورده.
مليحه خانم با حداكثر سرعت مي اتد به جان پرسش نامه.بهتم برده. قيافه تورج داد ميزندكه از درك موضوع عاجز مانده.استحالهاي فهم ناشدني. كفش هاي شيك چرمي ، با پاشنه هايي به ارتفاع حداقل پانزده سانت.پالتوي گرانبهاي خوش برش خارجي،روسري فوق العاده قشنگي به شادترين رنگهاي دنيا.موهايي كه از روي جديدتن ژورنالها هاي لايت شدهاند. صورتي كه ده دقيقه پيش از زير دست آرايشگري ماهر بيرون آمده.رنگ مو و روسري و كيف و كفش و پالتو در نهايت خوش سليقگي با هم ست شده اند.
فضولي امانم را بريده ولي تورج از من گكم طاقت تر است در درآوردن ته و توي اين دگرگوني. (خانم دكتر، توكه اردلان را ول كرده بوديبه امان خدا و خودت نشسته بود منتظر حضرت عزرائيل! چي شد اون حكايت غذاي بي طعم و بوي رژيمي بيمارستان؟)مليحه خانم مثل فنر از روي صندلي مي پرد و از لاي در بيرون راديدي ميزند.(يه قت اردلان گوش واينستاده باشه!پررو ميشه!)مينشيند و زير آخرين پرسشنامه را امضا ميكند و تند تند رفهايش را ميزند.
(اردلان از پس كله شقي من بر نيومد.پشت سرم نشست با مامانم به نقشه ريختن. تا به خودم جنبيدم،مامانم دست بچه ها را گرفت و با خودش برد شهرستان پيش خاله ام.براي اب و هوا عوض كردن. مثلا خونه خودش را هم بنا و نقاش آورد.نمي خواستم برم پيش اردلان ولي مجبور شدم. جاي ديگه اي نداشتم. براي مامانم يه خورده نق زدم .خونسرد جواب دادكه هنوز به هم محرمين.خيلي ناراحتي توي هال بخواب،اردلان هم بره تو اتاق خواب. عين خواهر و برادر.عيبي داره؟
(سر يه هفته مامانم زنگ زد كه دارن بر ميگردن و فرداش بريم فرودگاه دنبالشون. افتادم به تته پته.التماس كردم ماماني،راهي نيست كه يك هفته ديگه ام پيش خاله جون بمونين؟غش غش خنديد.همون حرف شما را تكرار گفت كه مليحه، پس هويج بخار پز تكليفش چي ميشه؟ با كلي خجالت گفتم ماماني غلط كردم،اشتباه مي كردم. گويا بعضي مردا آشپز رو بيشتر از خود غذا دوست دارن!خيلي وقته كه برشتم سر خونه و زندگيم.)
تورج و من نفسي به آسودگي مي كشيم. ( به خير و خوشي،انشاالله!)مليحه خانم پرسش نامه را با چند برگه آزمايش و راديوگرافي جلوي تورج ميگذارد.(ايا ديگه بر چيه؟) مليحه خانم جدي ميشود.(مي خوام بدونم چه قدر وقت دارم.)رفتار تورج هم متقابلا حرفه اي و خشك ميشود. (خانم دكتر روز اول بهت گفتم همه اينها احتمالاته، به اضافه يك فاصله اطمينان گل و گشاد.بهت گفتم كه سرطان پستان تا اطلاع ثانوي يك بيماري كشنده است وصريح بهت گفتم كه از سرطان پستان ميميري. ما تيم درماني كار خودمان را كرديم. به بهترين وجه. طبق تازه ترين استانداردهاي مي.گفتم كه از حالا به بعد با خودته و خداي خودت كه كجاي اين فاصله اطمينان باشي و بموني. بهت گفتم كه سوال چقدر وقت دارم را از من نپرسي، چون جواب نمي دم بهت. قرارمون همين بود چرا حالا يك بارگي بند كردي به اين مطلب؟
خنده زيباي مليحه خانم تركيبي است از دندانهاي سفيد سفيد كه معلوم است ديروز جرم گيري شده اند،رژ لبي از جنس و رنگ مطلوب نو عروسان در آتليه عكاسي،باز دمي كه اصلا بوي سيگار نمي دهدو چشمهايي كه مثل لامپ هزار وات برق ميزنند.(آخه ميخوام حامله شم!)
آسانسور جبهه شرقي مركز ،كما في السابق، خراب است و من كه حد نصاب سيگار كشيدنم در اين دو سال همه ركوردهاي بين المللي را در هم شكسته، هن وهن كنان از پي تورج پله ها را به سوي دفترش مي پيمايم. چشمم مي افتد به پنجره شكسته كه روزگاري دور،قمري ابلهي در آن لانه كرده بود و گربه هاي بي چشم و رو آن بلا را سرش آورده بودند. به سرم ميزند در اين روز رفتن، از مزار او در بخش سرطان بازديدي كنم.
روز روز شگفتي است. نه فقط خانم قمري شكسته بال عاجز از پرواز، قرص و محكم سر جاش نشسته،نه فقط چهار جوجه قمري خوشگل گرسنه آنجا جا خوش كرده اند،بلكه اي يك آقا قمري نيز در ميان است. آقا قمري خانواده دوست از راه ميرسد، محتويات چينه دانش را توي حلق همسر وفادارش ميريزد و مادر دلسو به فرزندانش غذا ميدهد. صحنه انتقال غذا از منقار آقا قمري آنقدر عاطفي است كه تورج چاقو كش ضاهرا بي احساس هم به زبان ميآيد ( و چشمانت راز آتش است/و عشقت پيروزي آدميست/هنگامي كه به جنگ تقدير ميشتابد.)
(تورج!تو تو تو چي گفتي؟) روز روز شگفتيها است، بي ترديد. ميخندد.(آيدا را در آينه ميشه ديد.نميشه؟ من كه جراح سرطان از مادرم به دنيا نيومدم.)به تورج زل ميزنم .تا سه دقيقه پيش باورم نميشدكتابي غير از آنكولوژي دويتا در زندگيش خوانده باشد. موجود غريبي است آدميزاد دو پا( تورج، حلالم كن. به اون زمختي كه فكر ميكردم نيستس.)خميازه ميكشد.(تو هم توي ين دو سال پوستت كم كلفت نشده، بريم ناهار بخوريم.)بار اول است كه هواي بخش سرطان را تا ته ريه ام فرو ميبلعم. بوي مرگ ميدهد.بوي خيلي چيزهاي ديگه هم ميدهدكخ نشناخته بودمشان. به خودم قول ميدهم سيگار را ترك كنم.

۱۳۸۸/۱۰/۲۸

بوي سرطان، بوي پاييز، بوي عشق II

آذر ماه 1387
يكسال گذشت. به همين تندي. مليحه خانم روبه روي ما نشسته. با سر و وضعي كه صد رحمت به روپوش و روسري پوسيده بخش زنان. ميكوشيم سر صحبت را دوستانه و غير رسمي باز كنيم.(خوب،جناب اردلان خان چطورن؟)چشمهاي مليحه خانم روي كاشي هاي كف درمانگاه دنبال چيزي ميگردند.(جدا شدم ازش.) صيغه؟ منشي مطب؟دادگاه خانواده؟ بهانه ناتواني زوجه در اداي تكاليف زناشويي؟دادخواست تقاضاي ازدواج مجدد؟زيرزيركي، قضاوت مردانه مان را با تورج به نگاهي رد و بدل ميكنيم.قوه تخيل ما مردها خيلي ضعيف است، اما شم زنانه مليحه خانم هنوز مستحكم بر جاي خود باقي است. نگاه ما را روي هوا مي قاپد. شروع ميكند به پر كردن پرسش نامه مرحله دوم طرح و حرف زدن.
(تقصير اردلان نبود. خودم خواستم. ترخيص كه شدم، يه دو هفته اي خونه مامانم بودم. شبي كه ميخواستيم بيايم خونه خودمون، اردلان از مامانم خواهش كرد كه بچه ها را يه شب پيش خودش نگه داره. منو برد رستوران. شام خورديم.يه دستبند برليان بهم هديه داد. رسيديم خونه. اضطراب داشتم. بد جوري . رفتم تو اتاق خواب. پرده ها عوض شده بود.اتاق خواباي خونه مااز بيرون ديد ندارند.اينه كه پردههاي قبلي نازك نازك بودن. مثل پوست پياز.اردلان هميشه دوست داشت صبح زود آفتاب را ببينه. البته خودش كه ميگفت دوست داره صبح زود مرا ببينه. حالا پردههايي به پنجره زده بود به چه كلفتي.چراغ خواب را كه خاموش ميكردي،اتاق ميشد عين قبر.
(دراز كشيدم رو تخت. دل شوره داشت ديونه ام ميكرد.اردلان اومد تو اتاق و در را سفت بست. اولين كاري كه كرد ،چراغ خواب را خاموش كرد. در جا تصميمم را گرفتم. تو اين چهارده سال، چراغ خواب ما هيچ وقت تا سحر خاموش نشده بود. نشستم رو تخت. چراغ را روشن كردم.گفتم اردلان نگران بچه ها شدم يكدفعه. پاشو بريم بياريم شون. از اون شب برنگشتم خونه خودمون.
(اون چراغ خواب داغونم كرد. دلم برا اردلان سوخت. ميدونين، چه طور بگم، مثل اينه كه يه عمر هر روز براي يه مرد پر اشتهاي پر خور كه دوستش داري غذاهاي جورواجور و چرب و تند و پر ملاط پخته باشي. با يه وجب روغن كرمانشاهي. حالا روزگار يا تقدير يا هر زهرماري كه اسمش هست ناچارت كنه جلوي همون مرد،غذاي رژيمي بيمارستان بذاري. هر روز و هر شب. هويج بخار پز،كلم بخار پز،كدوي بخار پز.بي نمك. بي ادويه.با سه گرم مارگارين در هر وعده. مرد بيچاره هم چون دلش براي آشپز مي سوزه، بايد چشماش را ببنده، دماغش را بگيره، اين بخار پزهاي بوگندو را قورت بده و تشكر كنه. انصاف نبود. ول كردم تا اردلان بره دنبال زندگيش.)
زبان من كه بند آمده. پانزده سال تجربه چاقو كشي در بخش سرطان به ياري تورج مي آيد .(اردلان چه جوري كنار اومد با اين ماجرا؟)
(نيومد. پريشب اومده بود خونه مامانم. از دهنم در رفت قضيه پرده و چراغ خواب را رو بهش گفتم بلكه كوتاه بياد.ول كنه بره. صدبار دستم رو بوسيد. هزار بار روح پدرش رو و جون بچه ها رو قسم خورد كه توصيه خانم روان پزشك مركز بوده براي راحتي من.آخرش افتاد به گريه. راست ميگن از اشك مرد منظرهاي تلختر تو دنيا نيست.)
پرسش نامه پر شده. مليحه خانم اين پا و آن پا ميكندكه زودتر برود. علتش را من يكي خوب ميدانم.باورم نمي شود پزشكي مبتلا به سرطان چنين حماقتي بكند ولي اگر بعد از ربع قرن مسموم كردن ريه هايم، نشانه هاي نياز به سيگار را در همقطارانم نفهمم، به درد لاي جرز ميخورم.بد نيست قبل رفتن يك كلمه از ماد عروس بشنويد.(نمي خواهيد يه تجديد نظري بكنيد در رابطه تون با شوهرتون؟)
به در نرسيده فندك و سيگار را از كيفش در آورده.(چه فرقي ميكنه مگه؟يادتون رفته؟من پزشكم ناسلامتي.امروز آزمايشهام را گذاشتم جلوم، عدد كارنوفسكي خودم رو هم حساب كردم. خيلي سگ جون باشم،سه ماه. شرمنده ام به خدا، پرسش نامه سال آيندتون رو مسئول متوفيات بهشت زهرا پر كنه.)مي رود.
آسانسور ضلع شرقي مركز باز خراب است و من و تورج در راه اتاقش، گل ولاي كثيف باران پاييزي را با خودمان وارد ساختمان ميكنيم. مرده شوي ببرد اين پاييز چرك تهران را.قمري ابله سر جاي پارساليش نشسته ولي بال چپش درب و داغان و خوني است. گويا گربه هاي ولگرد پلنگ پيكر حياط بيمارستان ، كه مانند كميته انضباطي و اعضا هيات علمي از اجزاي لاينفك فضاهاي دانشگاهي اند، به قمري خوش خيال بخش سرطان رحم نكرده اند. قمري احمق بزودي خواهد مرد. مانند همه ما. راه ميافتم كه بروم و كله اش را بكنم و راحتش كنم كه. تورج جلويم را ميگيرد.(با اين مادر مرده چه كار داري؟ ميپرسم(تورج، كدام نابغه اي مرگ از روي ترحم را ممنوع كرده؟) بوي مرگ، بوي سرطان دارد خفه ام ميكند.

۱۳۸۸/۱۰/۲۰

بوي سرطان، بوي پاييز، بوي عشق I

مقاله اي كه برايتان نقل ميكنم برگرفته از هفته نامه سپيد آذر 88 نوشته دكتر كاوس باسمنجي ميباشد كه تقديم ميكنم به روح مادرم و تمام كساني كه دراين راه زحمت ميكشند. اين مقاله در 3 قسمت ارايه ميشود. قسمت اول آذر ماه 1386:
بار ده هزارم است كه دارم تورج پرنيان را به جهنم حواله ميدهم. خودم را هم. رفاقت با جراح سرطان، وقتي سرطان نداشته باشي، غير از شر چيزي براي آدم ندارد. يادم نيست چطور گردنم گذاشت كه با چندر غاز دستمزد زير يك گوشه از اين طرح پژوهشي بي صاحب مانده را بگيرم تا كار نخوابد. بي وجدان قول داد كه فقط جست و جوي منابع و تحليل آماري با من است و چشمم حتي به يك مريض- زنده يا مرده- نخواهد افتاد. بيست سال است با هم دوستيم. خوب ميداند كه حوصله بالين و اعصاب مريض بد حال ندارم. حالا نشسته ام پشت ميز تورج خان در درمانگاه سرطان. پرونده بيماران و رضايت نامه هاي مشاركت در طرح را نگاه ميكنم. صاحب ميز هنوز از اطاق عمل برنگشته.قصاب!جاني!معلوم نيست اين بار از توي غبغب كدام نگون بخت محكوم به مرگي دارد چند تا ندول گنديده در مي آورد. چشمم به مشخصات مريض رضايت نامه شانزده ميافتد.امروز بايد از بخش بياد پايين. طبق طرح مطالعه، امروز ،آذر 87وآذر 88 بايد با من و تورج حرف بزند. البته،اگر در آذر 87و 88 زنده باشد. آن بيرون، جز تك و توكي برگ روي درختها نمانده و ماندههايش زردندو در آستانه افتادن. عجب فصل مزخرفي است اين پاييز.
خانم بيمار شماره شانزده،پزشك عمومي است. متاهل. مليحه خانم. سي و سه ساله.مادردو دختر دوازده و هشت ساله.شوهري سي و سه ساله و پزشك عمومي.اردلان.سي و سه منهاي دوازده ميشود چند؟چه تب تندي داشتهاند اين دو تا. خاطرات عشقهاي آتشين دوره جواني خودم يكي يكي در ذهنم رژه ميروند.عشقهايي كه حتي صبر تا اكسترني را تاب نمي آورند وبه سال سه نرسيده ما عزب اوغليهاي دانشگاه را به شامي پر پر و پيمان مهمان ميكردند. شماره شانزده،مريض خود تورج است. ماسكتومي دوطرفه.توتال.پيشرفت بيماري آنقدر سريع بوده كه نه از تورج وبلكه از ريس حزب محافظه كار انگليس هم كاري براي حفظ حداقل زيبايي اندام زني جوان، با شوهري كه هنوز سالها تا چلچلگي راه دارد،برنمي آمده.
تورج از راه ميرسد و پشت سرش مليحه خانم.از استاد،استاد گفتنش پيداست كه هفت هشت سال پيش همين جا انترن بوده و صابون معلمي تورج به تنش خورده. روسري بدرنگ، عين پوست،محكم به جمجمه اش چسبيده.سيس پلاتين است ديگر .كچل ميكند آدم را. مانتوي اتو نكشيده اش انگار ملافهاي است كه تن تيرچراغ برق كرده باشند.بي هيچ انحناي زنانه اي.پوستي به رنگ سرب. امان از اين كبالت بي پير.ساعدهايي بي رگ.چشمهايي بي نور. صدايي بي اميد.قد،بالاي 170 سانت.وزن، زير چهل كيلو.تاريخچه خانوادگي؟ژن هايي بي رحم كه ده دوازده زن را در شجره نامه خانوادگي مادر مليحه زير 40 سالگي كشته اند. احتمال بقاي پنج ساله ؟خيلي كم.
دست بر قضا،آداب پر كردن پرسشنامه طرح مصادف ميشود با آيين ترخيص بيمار و توصيه هاي طبيب به مريضش. گوش مليحه بدهكار نيست.حواسش جاي ديگري است. نمي تواند نباشد.سخت است چمدان بستن به مقصد (جاي ديگر)در سي و سه سالگي.دم در است كه تورج صدايش ميزند. بي حوصله برميگردد. خانم دكتر،اگر حرف من را قبول نداري خودت تو اينترنت نگاه كن.يا با خانم روان پزشك مركز حرف بزن.خيلي از بيماران ما بعد از ماسكتومي تا آخر عمرشان زندگي جنسي سالم و بي نقصي را داشته اند.جواب زهرخندي است كوتاه:(آخر عمرشان؟)
آسانسور ضلع شرقي مركز خراب است و بايد اين چهار طبقه را تا اتاق تورج بالا برويم و انجا بنشينيم پشت كامپيوتر.شيشه پنجره راهروي طبقه سوم شكسته و يك قمري احمق روي لبه پنجره براي خودش لانه ساخته.جا قحط بود،قمري الاغ؟ سعي ميكنم نفس نكشم.اينجا در و ديوارش بوي مرگ ميدهد.

۱۳۸۸/۱۰/۱۴

...

به خودم نگاه مي كنم كه چطور وقتي گزارشي كه بايد مي فرستادم چند روزي تاخير افتاده يا اسلايدهاي كلاس هفته آينده را آماده نكرده ام، چطور زن و زندگي و بچه را به كلي از ياد ميبرم. اين سئوال هميشگي دوباره در مورد برخي از سياستمدارها (با آن همه مشغله و گرفتاري) خود را مطرح مي كند كه آنها چگونه مي توانند زندگي خود را در زمينه هاي مشخصي چنين توسعه ببخشند :) ايشان تنها مثال نيست كمي با دقت به گذشته سياستمداراني از ايران و آمريكا فكر كنيد