۱۳۸۷/۰۴/۰۷

شهر،‌ کشور و فرهنگی دیگر

این متن را مدتها پیش نوشته بودم ولی هر بار که سعی کردم آنرا به وبلاگ پست کنم به دلایلی مشکوک (!)‌ موفق نشدم. لحن نوشته اندکی غمگین است که بیانگر احساس من در آن روزها است.

«همه چیزهای خوب پایانی دارند». بالاخره بعد از هفت سال زندگی در سوییس وقت خداحافظی با شهر لوزان و سفر برای تجربه شهر، کشور و فرهنگ جدید فرا رسید.

من احساس خاصی به لوزان دارم: شهری که در آن با مرجان آشنا شدم، با هم ازدواج کردیم، دوره دکترا را باهم در آنجا تمام کردیم و اولین فرزندمان در آن شهر به دنیا آمده بود. افکار و دیدگاه جدیدم به زندگی در آنجا شکل گرفته. حس آرامش، رفاه و امید فراوانی که در مدت زندگی در این شهر داشتم از بهترین تجربه‌های زندگیم بوده. این حس را به تدریج در طول سالها زندگی در آنجا پیدا کردم. نمی‌دانم که آیا این تاثیر فرهنگ و روش زندگی مردم سوییس بوده یا هیجان هر روز دیدن منظره زیبای کوهای برف‌آلود آلپ و انعکاس‌شان در دریاچه. شاید عجیب باشد ولی در این سالها هیچ وقت دلم برای اصفهان یا تهران تنگ نشده ولی حالا برای لوزان دلتنگم...

برنامه ما برای این سفر چندبار به دلیل مشکلات دریافت ویزا عقب افتاده بود و در نهایت در روز دوشنبه ششم اسفند ویزا بدستمان رسید. پروازمان از قبل برای یازده اسفند رزرو شده بود. از آنجایی که اصلا مطمئن نبودیم ویزا را به موقع دریافت کنیم، تمامی کارهای لازم برای خروج از سوییس و آماده شدن برای سفر به آخرین روزها افتاده بود: چهار روز فرصت داشتیم که تمامی کارهای اداری را انجام دهیم، چمدان‌هایمان را ببندیم، ماشین و وسایل خانه را بفروشیم و با دوستان‌مان وداع کنیم.

لازم بود که خانه را به آژانس تحویل بدهیم به دلیل کمبود فرصت، تنها قسمت ناچیزی از وسایل خانه را توانستیم به بهای بسیار پایینی بفروشیم. کتابها، مدارک و قسمتی از لباسها و بعضی از اشیای یادگاری را با حمل و نقل هوایی به آدرس جدید فرستادیم. برای رهایی از شر وسایل خانه،‌ بعد از حراج ناموفقشان آنها را به رایگان عرضه کردیم ولی به دلیل کمبود وقت اکثر وسایل (مانند تخت‌خواب و کمدها،‌ میز و صندلی و بخشی از مبلمان، وسایل آشپزخانه و غیره) باقی ماند که در نهایت مجبور شدیم کامیونی کرایه کنیم و آنها را به مرکز بازیافت زباله شهر بفرستیم. همین‌طور به دلیل کمبود زمان مجبور شدیم با هزینه زیادی از یک شرکت بخواهیم که خانه را در مدت ۲۴ ساعت آماده تحویل کند. بستن چمدان‌ها و بسته‌بندی وسایلی که قصد حمل هوایی‌شان را داشتیم هم کار دیگری بود که وقت فراوانی گرفت. علاوه بر آن در این فاصله مرتب من و مرجان مشغول سر زدن به جاهای مختلف برای بستن حساب‌های بانکی، بیمه، اجازه اقامت و غیره بودیم. تخلیه دفتر کار و کپی کردن فایلها و مدارک کامپیوترهای دفتر و سایر امور اداری دانشگاه هم کار دیگری بود که لازم بود انجام شود. خلاصه اینکه در فاصله بین دوشنبه تا جمعه، روز سفر، تنها در حدود ۱۰ ساعت خوابیدم ولی بالاخره تمام کارهای لازم انجام شدند.

سفر چقدر طولانی بود! اول صبح وسایلمان را جمع کردیم و چند نفر از دوستان با ماشین‌شان ما را از لوزان به فرودگاه ژنو بردند. برنامه پروازهایمان ژنو - لندن و سپس لندن - سیاتل و آنگاه سیاتل - پورتلند بود. با حساب کردن زمان بین پروازها، در مجموع ۱۷ ساعت مسافرت در پیش داشتیم. طولانی‌ترین پروازمان بین لندن تا سیاتل به مدت ۹ ساعت بود. پیش از سفر من و مرجان نگران رومینا بودیم که آن زمان سه ماهه بود. به دلیل هوای بد در لندن،‌ پرواز ژنو - لندن یک ساعت تاخیر پیدا کرد. این مقدمه‌ای شد برای مکافات‌های بعدی: به دلیل این تاخیر، پرواز لندن به سیاتل را از دست دادیم. خوشبختانه پرواز دیگری در همان مسیر چند ساعت بعد وجود داشت که جایی در آن پرواز برایمان پیدا کردند. در اینجا باید به هواپیمایی بریتیش ایر ویز آفرین گفت چرا که برای جبران تاخیر، کلاس پروازمان را مجانی یک درجه بالا بردند. در نتیجه رومینا جای کافی برای خوابیدن پیدا کرد و من و مرجان هم بیشتر راه را با خیال راحت در صندلی‌های جادار بیزینس کلاس خوابیدیم.

دوستانی که به آمریکا سفر کرده‌اند می‌دانند که مراحل اداری ورود به آمریکا برای اتباع بعضی کشورها از جمله ایران بسیار طولانی است. با وجودی که بین پروازهای لندن - سیاتل و سیاتل - پورتلند سه ساعت فاصله بود،‌ آنقدر وقت ما در هنگام ورود به آمریکا گرفته شده که پرواز بعدی را هم از دست دادیم! همین‌طور در سیاتل بود که معلوم شد کالسکه رومینا در بارها گم شده. خلاصه توانستیم در آخرین لحظه‌ها، جایی در آخرین پرواز آن شب بین سیاتل و پورتلند پیدا کنیم. با خستگی فراوان و با دویدن خود را به قسمت کنترل قبل از ورود به گیت‌های پرواز رسانیدم. می‌توانید حدس بزنید چه حس و حال به ما دست داد وقتی که شنیدیم به طور «تصادفی»‌ برای انجام بازرسی‌های اضافی انتخاب شده‌ایم و لازم است صبر کنیم تا ماموران پس از عبور سایر مسافرین به سراغ بازرسی ما بیایند. خلاصه اینکه نزدیک بود برای سومین بار پروازمان را از دست بدهیم! در آخرین لحظه،‌ درست پیش از بسته شدن گیت به هواپیما رسیدیم.

در فرودگاه پورتلند،‌ رییس آزمایش‌گاه به دنبالمان آمده بود و با ماشین خودش ما را به محل اقامت موقتمان برد. در حدود نیمه‌شب به وقت محلی رسیدیم. محل اقامت موقت خانه یکی از همکاران جدید بود که در مسافرت بود. با نهایت سخاوتمندی خانه‌اش را آماده کرده بود تا روزهای اولی که می‌رسیم، جایی نزدیک به محل کار کار جدید داشته باشیم. رییس آزمایشگاه‌ هم مقداری خوار و بار برایمان آورده بود که روز اول یخچالمان خالی نباشد.

سفر با ماجراهایش در حدود ۲۴ ساعت طول کشیده بود. من و مرجان بسیار خسته بودیم اما رومینا خیلی راحت سفر را تحمل کرده بود و بسیار خوشحال و سرحال بود.

در رخت‌خواب حس عجیبی داشتم. هفت سال زندگی در آرامش و سبکبالی در مدت پنج روز مچاله و دور انداخته شده بود. فردا روز دیگری بود. شهر،‌ کشور و فرهنگی جدید.

۱۳۸۷/۰۴/۰۴

خبر ِ علمی

این‌جا را ببینید.

۱۳۸۷/۰۴/۰۲

عوام یا عوام فریب؟

ظاهرا آمریکائی ها از پیدا کردن امام زمان ناامید شده بودن که خواستن رئیس جمهور مردمی ما را بدزدند!
.
.
.
.
مدتی است که در این فکرم احمدی نژاد عوام است یا عوام فریب؟ وآیا هر ایرانی بالقوه یک احمدی نژاد درون خود دارد؟

۱۳۸۷/۰۳/۳۰

هزار افسان کجاست؟

بهرام بیضائی کتابی دارد با عنوان "هزار افسان کجاست؟". در این کتاب اعتقاد خویش مبنی بر این که قصه های هزار و یک شب اساسا متعلق ماست و اعراب آن را از ما گرفته و برای خویش ترجمه کرده اند و باز ما آن را از ایشان گرفته ایم و ترجمه کرده ایم! را بیان میکند.اما این کتاب در ایران -با وجود چاپ برشورهای معرفی این کتاب در نمایشگاه امسال- اجازه چاپ نیافت! و وی در پاسخ منتقدان برای پیگیری چاپ این کتاب گفته:"در مملکتی که خدا زندگی میدهد و دهان بستن سبب حفظ آن میشود چه میتوان کرد؟"

۱۳۸۷/۰۳/۲۷

اخلاقیات!

داستان سردار زارعی را که دیگر همه شنیده‌ایم.دیگر داستان بی پرده هم در روزنامه نوشته میشود.
از این دست مطالب زیاد میشویم و زیاد میخوانیم. فلان مدیر کل و فلان مسئول حراست و جدیدا هم معاون در دانشگاه زنجان.
فکر نمیکنم این یکی را بتوان به دولت و سیاست ربط داد. به نظر شما عامل افزایش فساد اخلاقی چیست؟



۱۳۸۷/۰۳/۲۱

به کجا چنین شتابان

تعطیلات نیمه خرداد -که کم از نوروز نیست- فرصتی بود تا بعداز سالها دوباره به منطقه ترکمن نشین شمال شرق بروم.
آنچه از آنجا به خاطر داشتم مردان پا به سن گذاشته با ریش انبوه و لباس سنتی و زنانی با لباسی بسیار زیبا و رنگین بود.
اما آنچه دیدم کمتر لباس سنتی و بیشتر مردان جوانی با ریش بسیار انبوه تر از پیرمردان بدون سبیل با لباس سراپا سفید همچون لباسهای اعراب و زنانی که لباس ترکمانی بر تن داشتند ولی چهره خود را با پارچه ای پوشانده بودند ،بود . آن هم نه کم که بسیار.
چهره هایشان آنچنان عبوس بود که هرگز تصور هم صحبتی با ایشان را هم نمی شد کرد ولی اهالی محل می گفتند گروهی از وهابیون سنی هستند که اعتقادات به شدت ضد شیعی دارند و از عربستان -و شاید طالبان - کمک مالی و عقیدتی میگیرند.
قبلا هم مشابه اینان را در کردستان دیده بودم و شنیده ام تعداد آنان در کردستان و کلا مناطق سنی نشین رو به افزایش است.