۱۳۸۸/۱۰/۲۰

بوي سرطان، بوي پاييز، بوي عشق I

مقاله اي كه برايتان نقل ميكنم برگرفته از هفته نامه سپيد آذر 88 نوشته دكتر كاوس باسمنجي ميباشد كه تقديم ميكنم به روح مادرم و تمام كساني كه دراين راه زحمت ميكشند. اين مقاله در 3 قسمت ارايه ميشود. قسمت اول آذر ماه 1386:
بار ده هزارم است كه دارم تورج پرنيان را به جهنم حواله ميدهم. خودم را هم. رفاقت با جراح سرطان، وقتي سرطان نداشته باشي، غير از شر چيزي براي آدم ندارد. يادم نيست چطور گردنم گذاشت كه با چندر غاز دستمزد زير يك گوشه از اين طرح پژوهشي بي صاحب مانده را بگيرم تا كار نخوابد. بي وجدان قول داد كه فقط جست و جوي منابع و تحليل آماري با من است و چشمم حتي به يك مريض- زنده يا مرده- نخواهد افتاد. بيست سال است با هم دوستيم. خوب ميداند كه حوصله بالين و اعصاب مريض بد حال ندارم. حالا نشسته ام پشت ميز تورج خان در درمانگاه سرطان. پرونده بيماران و رضايت نامه هاي مشاركت در طرح را نگاه ميكنم. صاحب ميز هنوز از اطاق عمل برنگشته.قصاب!جاني!معلوم نيست اين بار از توي غبغب كدام نگون بخت محكوم به مرگي دارد چند تا ندول گنديده در مي آورد. چشمم به مشخصات مريض رضايت نامه شانزده ميافتد.امروز بايد از بخش بياد پايين. طبق طرح مطالعه، امروز ،آذر 87وآذر 88 بايد با من و تورج حرف بزند. البته،اگر در آذر 87و 88 زنده باشد. آن بيرون، جز تك و توكي برگ روي درختها نمانده و ماندههايش زردندو در آستانه افتادن. عجب فصل مزخرفي است اين پاييز.
خانم بيمار شماره شانزده،پزشك عمومي است. متاهل. مليحه خانم. سي و سه ساله.مادردو دختر دوازده و هشت ساله.شوهري سي و سه ساله و پزشك عمومي.اردلان.سي و سه منهاي دوازده ميشود چند؟چه تب تندي داشتهاند اين دو تا. خاطرات عشقهاي آتشين دوره جواني خودم يكي يكي در ذهنم رژه ميروند.عشقهايي كه حتي صبر تا اكسترني را تاب نمي آورند وبه سال سه نرسيده ما عزب اوغليهاي دانشگاه را به شامي پر پر و پيمان مهمان ميكردند. شماره شانزده،مريض خود تورج است. ماسكتومي دوطرفه.توتال.پيشرفت بيماري آنقدر سريع بوده كه نه از تورج وبلكه از ريس حزب محافظه كار انگليس هم كاري براي حفظ حداقل زيبايي اندام زني جوان، با شوهري كه هنوز سالها تا چلچلگي راه دارد،برنمي آمده.
تورج از راه ميرسد و پشت سرش مليحه خانم.از استاد،استاد گفتنش پيداست كه هفت هشت سال پيش همين جا انترن بوده و صابون معلمي تورج به تنش خورده. روسري بدرنگ، عين پوست،محكم به جمجمه اش چسبيده.سيس پلاتين است ديگر .كچل ميكند آدم را. مانتوي اتو نكشيده اش انگار ملافهاي است كه تن تيرچراغ برق كرده باشند.بي هيچ انحناي زنانه اي.پوستي به رنگ سرب. امان از اين كبالت بي پير.ساعدهايي بي رگ.چشمهايي بي نور. صدايي بي اميد.قد،بالاي 170 سانت.وزن، زير چهل كيلو.تاريخچه خانوادگي؟ژن هايي بي رحم كه ده دوازده زن را در شجره نامه خانوادگي مادر مليحه زير 40 سالگي كشته اند. احتمال بقاي پنج ساله ؟خيلي كم.
دست بر قضا،آداب پر كردن پرسشنامه طرح مصادف ميشود با آيين ترخيص بيمار و توصيه هاي طبيب به مريضش. گوش مليحه بدهكار نيست.حواسش جاي ديگري است. نمي تواند نباشد.سخت است چمدان بستن به مقصد (جاي ديگر)در سي و سه سالگي.دم در است كه تورج صدايش ميزند. بي حوصله برميگردد. خانم دكتر،اگر حرف من را قبول نداري خودت تو اينترنت نگاه كن.يا با خانم روان پزشك مركز حرف بزن.خيلي از بيماران ما بعد از ماسكتومي تا آخر عمرشان زندگي جنسي سالم و بي نقصي را داشته اند.جواب زهرخندي است كوتاه:(آخر عمرشان؟)
آسانسور ضلع شرقي مركز خراب است و بايد اين چهار طبقه را تا اتاق تورج بالا برويم و انجا بنشينيم پشت كامپيوتر.شيشه پنجره راهروي طبقه سوم شكسته و يك قمري احمق روي لبه پنجره براي خودش لانه ساخته.جا قحط بود،قمري الاغ؟ سعي ميكنم نفس نكشم.اينجا در و ديوارش بوي مرگ ميدهد.

۴ نظر:

Farshad F گفت...

من حدود هفت - هشت سال قبل با كاوس توي يك طرح تحقيقاتي همكار بودم. بسيار خوش مشرب و خوش ذوق بود.

نحوه برخورد ما ايراني ها با بيماري ها (به خصوص سرطان) با غربيها كاملا متفاوت است. اگر به يك غربي كه سرطان داشت مي گفتند تا آخر عمرت مي تواني از زندگي لذت ببري؛ او احتمالا بدون توجه به كلمه "آخر عمر" و با توجه به كلمه "لذت" پي كيف كردن از زندگي مي رفت.

وقتي به ايران برگشتم كه مادرم مريض است و تلاش مي كنم شرايطي را فراهم كنم كه از زنده بودنش لذت ببرد و واقعا اثرات مثبت اين نگاه را در او مي بينم. تنها افسوسم اين است كه اصفهان نيستم تا بيشتر با او باشم.

Unknown گفت...

فكر كنم علت تفاوت برخورد يك غربي با اين مساله عملگرايي و واقع گرايي انها برمي گرده . من حدود 2 سال پيش درگير بيماري هوچكين يكي ازاقوام بودم كه خدارا شكر بخاطر تشخيص به موقع بعد از يك دوره شيمي درماني خوب شد و اكنون هم سروحال مشغول درس و كارو زندگي است . مشكل من و يك سري از نزديكان بيماركه در جريان بيماري بوديم ،اين بود كه خيلي مي توانستيم به بيمار و پدر ومادرش كمك كنيم ولي به دليل فرهنگ پنهان كاري نتوانستيم.منظورم از كمك دلسوزي نيست .بلكه بشه نشست وصحبت كرد كه خوب الان من بيمارم اگرمي خواهيم بريم سينما بايد شرايط اين طوري باشه يا امروز روز تزريق دوز شيمي درماني هست و نمي توانم فلان كار را انجام دهم تو برو انجام بده يا اگر من را مهماني دعوت ميكني بايد غذايم اين مشخصات را داشته باشه . نود درصد از كارهايي كه مي شد انجام داد تا دوره شيمي درماني برايش راحتربگذره بتوانه همچنان از زندگي لذت ببره رانتوانستيم انجام دهيم فقط به دليل فرهنگ شديد مخفي كاري و وارونه جلوه دادن واقعيت توسط بستگان درجه اول. نكته جالب اين بود كه 90 درصد مطمئن بودند كه بيماري حاد نيست و مرتب اين را به بيمار مي گفتند ولي رفتارشون در عمل طوري بود كه مي گفتي باور به آن 10 درصد دارند . تقريبا درتمام مدت شيمي درماني در زندگي را روي خودشان و بيمار بسته بودند. نمي دانم ترس از آدمهايي كه فقط بلدند دلسوزي الكي كنند بود يا هرچيز ديگر.هرچه بود به نظرم بدترين رفتاري بود كه مي شد با مقوله به اين مهمي كرد . اميدوارم مادرتان بهبود پيدا كنند و شما نيز از حضورشان لذت ببريد

Reza P. گفت...

فرشاد جان اميدوارم كه كسالت مادرتان هر چه زودتر بر طرف گردد.

Fatemeh Esmaeeli گفت...

نمیدانم آیا تا بحال براتون پیش آمده که بهتون بگویند توده ایی که در بدنتان هست ممکنه سرطان باشه وبرای یک روز هم که شده حس کنید سرطان دارید وممکنه بزودی شما را بکشه ؟ اما برای من پیش آمده به شخصه اعتقاد دارم هیچ چیز تو دنیا وجودنداره که مطلقا بد باشه آنروزی که آن حرف را خانم دکتر به من گفت حس کردم دنیا دیگه تمام شده شاید به نظر حس بدی بیاد اما الآن که فکر می کنم یکی از زیباترین حسهاست هیچ چیزی تو دنیا دیگه برات ارزش نداره همه چیزارزش خودش راازدست میده زندگی را به شکل یک نمایشنامه می بینی که آدمها بازیگرش هستند وارزش هیچ چیزی را نداره توی راه خونه همش گریه می کردم تمام زندگی گذشته ام رامرور میکردم واینکه تمام آرزوهای آینده ام را ازدست دادم وبه زودی خواهم رفت بغض سنگینی گلوم را گرفته بود اما یک حس ملکوتی پشت این بغض بود به خونه که رسیدم زدم زیر گریه وبه خانواده ام گفتم آنچه را که دکتر گفته بود مادروخواهرم فقط گریه میکردند من هم رفتم یک گوشه شروع کردم گریه کردن برای آرامش خودم قرآن را باز کردم وشروع کردم به خواندن تا کمی آرام بشوم وبفهمم هدف کسی که این نمایشنامه را نوشته چی بوده فقط معنی های فارسی را می خواندم وبا خدا حرف می زدم از گذشته باهاش درددل میکردم خطاهام را می گفتم واینکه چه کارهایی می خواستم در آینده بکنم وازش می خواستم که من را شفا بده بهش می گفتم خدایا تو من را شفا بده دیگه هیچی تودنیا ازت نمی خواهم آنقدر گفتم وقرآن خواندم تا خوابم رفت فردا هم همینطور گذشت به نظرم آدمها مثل عروسکهای خیمه شب بازی بودند وحرفهاشون خنده دار بود تا چندروزهمین حالت را داشتم تا اینکه نتیجه آزمایش بدستم رسید که خوشبختانه سرطان ندارم خیلی خوشحال شدم انگا همه دنیا را بهم داده بودند آن چند روز خیلی سخت گذشت اما تجربه خیلی باارزشی بود