خيلي وقت بود که دلم ميخواست تو وبلاگمون چيزي بنويسم امابعلت مشغله زياد وقت نميکردم حتي نميرسيدم مطالب دوستان را بخوانم امروز يکمي سرم خلوتتر شد يادم اومد که خيلي وقته دلم ميخواهد اين مطلب را براي شما دوستان عزيز بنويسم. هر وقت سوار اتوبوس ميشم هميشه درسي از زندگي تو ذهنم تداعي ميشه شايد بهم بخنديد اما من نميتوانم اين موضوع راانکار کنم اونهم اينکه اول وقتي سوار يک اتوبوس خيلي شلوغ ميشي و بزور يکجاي دست گير مياري که ازش آويزون بشي خيلي زور ميزني که اون جاي دست را پيدا کني خيلي هم بهت زور ميزنند مثل من بعد ايستگاه بعدي يه چند نفر پياده ميشوند جا يکم بازتر ميشه ايستگاه بعد هم همينطور تا اينکه چند ايستگاه مانده به اخر يک جاي نشستن پيدا ميکني من خيلي اوقات که اين موضوع را تجربه ميکنم ياد جامعه خودمون ميافتم اولش که از دانشگاه فارغ التحصيل ميشي بيکار و بي پولي خيلي زور ميزني تا دستت را يکجا بند کني به اين درو اون در ميزني تا خودت را بالا خره از يکجا آويزون کني و ازاين بيکاري و علافي دربياي اما رئيس روسا همچنان روي صندليهاشون نشستند وتو را اصلا نميبينند چند وقت که ميگذره يکم جا برات باز ميشه يکم وضع بهتر ميشه طوري که ميتوني حداقل يک نفس بکشي مثل اتوبوس بعد آخرش چند تا ايستگاه مونده به اخر خودت رو صندلي ميشيني و رئيس ميشي حالا اين تويي که ديگه جلودريا و اوناييکه رو رکاب وايستادند واونايي که از ميله ها اويزونند را نمي بيني وديگه برات مهم نيست اونها چي ميکشند من خيلي ها را ديدم که اينطوريند اما چند لحظه بعد ميرسي ايستگاه آخر و بايد با دنيا وداع کني ديگه رياست تموم ميشه وبايد از اتوبوس دنيا پياده بشي
۱ نظر:
من که تا مدت زیادی با مترو به دانشگاه میآمدم. حالا هم یکی دو سالی است که با ماشین میآیم ؛)
ارسال یک نظر