- یکی از مزایای زندگی در کشورهای مسیحی این است که در هر ۱۲ ماه، دوبار تحویل سال نو داریم! بنابراین به تمام دوستان سال نو را (با چند روز تاخیر!) تبریک میگویم و امیدوارم که در سال نو جدید و تا پیش از تحویل مجدد سال نو در دو سه ماه آینده، ایام خوشی داشته باشید.
- من دیروز از مسافرت به ایران برگشتهام. بالاخره دو خواهرزاده فسقلم را برای اولین بار دیدم، بغل کردم، برایشان شکلک درآوردم و از آنها عکس گرفتم. به چند نفر از دوستان و آشنایان هم سری زدم و دیداری تازه کردم. در این ۱۲ روز، پنج بار چلوکباب و سه بار قورمه سبزی خوردم. دها متر مکعب هوای آلوده فرد اعلا تنفس کردم و تارهای موی سفید شدهام را با دودههای هوای میدان انقلاب سیاه کردم. تمام این مدت در تهران بودم و از شلوغی و بینظمی ترافیک پایتخت لذت بیحساب بردم. روزنامههای وطنی را که با عینکهای وارونه اخبار ایران و دنیا را چاپ میکنند و از جای دوست و دشمن را عوضی نشان میدهند، هر روز خواندم و حرص خوردم. هر شب، به خانه هر کس که رفتم سریال برره را به اجبار تماشا کردم و از دیدن برنامههای آبکی تلوزیونهای ایرانی ماهوارهای بهرهمند شدم.
- احمد میردامادی، از ورودیهای ۶۷ صنعتی اصفهان، من را یکشنبه ظهر به دفترش که نزدیک میدان آراژانتین است دعوت کرد. همزمان عزیز رشیدی و MBZ کبیر را هم خبر کرد. MBZ که به تازگی ماشین خریده (و شیرینی هم نداده!) با کمی تاخیر خودش را به نهار رساند. مشغول صحبت و خوردن بودیم که من حس کردم برای لحظهای اتاق روشن شده و نوری شدید به دیوارها تابیده میشود: بله، عزیز از در وارد شده بود. چند سالی بود که عزیز را ندیده بودم و هنوز از خوشحالی دیدن مجددش بیرون نیامده بودیم که به ما مژده داد که قبلا نهار خورده و من و مسعود و احمد با شادی و پایکوپی فراوان، سهم غذای او را هم بین خودمان تقسیم کردیم!
معلوم شد که بعد مسافت و دوری راه دلیل اصلی ندیدن دوستان برای سالهای طولانی نیست چرا که من که بیش از ۵۰۰۰ کیلومتر با تهران فاصله دارم چهار سال بود که عزیز را ندیده بودم و آخرین دیدار MBZ که در خود تهران زندگی میکند با عزیز به تقریب همین حدود به گذشته باز میگشته است. خلاصه کلی صحبت کردیم و از زمین آسمان گفتیم. بعد از ظهر من به همراه مسعود به دفتر کارش در دانشگاه شریف رفتم و تا غروب صحبتهای ما ادامه داشت. خلاصه جای همه دوستان خالی.
- نمیدانم چه ربطی به دیگر حرفهایم دارد ولی اگر کتاب ۱۹۸۴ جرج ارول را نخواندهاید، حتما آنرا بخوانید.
- دوره کار فشردهام تمام شده و حالا کمی فرصت و آرامش بیشتری دارم. مرجان هم تا یکی دو ماه دیگر باید کار نوشتن تزش را تمام کند در نتیجه من باید در خانه بچه خوبی باشم و زیاد سر و صدا نکنم! فکر کنم که فرصت خوبی است که سری به کتابهایم بزنم. تعداد فراوانی کتاب جدید در کتابخانه انبار کردهام و حالا وقت آن است که خواندنشان را شروع کنم. یکی از خوبیهای اینکه کتاب اینجا اینقدر گران است در این است که آدم برای خریدن هر کتاب، کلی پرس و جو و تفکر میکند تا مطمئن شود که کتاب حتما بدردش میخورد. چند کتاب خوب در زمینه آمار، فیزیک و فلسفه خریدهام و امیدوارام که همت آن را داشتهباشم که تا مرجان تزش را تمام کند، آنها را بخوانم.
- آخر این هفته قرار است که برویم اسکی و بیژن و بهار هم برای اولین بار میآیند. به نظر میرسد که هوای خوبی در پیش است. امیدوارم که مشتری شوند که تا آخر فصل بتوانیم چند بار دیگر با هم اسکی کنیم.
- آخرین نسخه بازی Civilization را یکی دو روز قبل از مسافرت از Amazon خریدم. فعلا که در دنیای واقعی دارند به تمدن ایرانی گند میزنند، بد نیست که تلاشی کنم و حداقل در دنیای مجازی یک چیز قابل قبول از این تمدن در بیاورم :)
۲ نظر:
در مورد نکته بی ربطت بگویم که من کتاب 1984 را یکبار خواندم ولی از بس سیاه بود اعصابم خورد شد و نتوانستم بیشتر از نصفش دوام بیاورم و انداتتمش کنار. خواندنش ره به هیچ کس توصیه نمی کنم. ولی پارسال فیلمش را دیدم که به مراتب قابل تحمل تر بود و اگر دستتان رسید حتما ببینید.
فرشادجان معلوم میشود که خیلی وقت است ایران نرفتهای ;)
ارسال یک نظر