پیرو تهدید قبلی حال که صحبت از هزار و نهصد و هشتاد و خرده ای افتاد با یاد هزار و نهصد و هفتاد و خرده ای یا شاید هم دو هزار خرده ای این شعر را از سایه آورده ام:
گفتمش:
« شیرین ترین آواز چیست؟»
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب؛ غمناک خواند:
_«ناله ی زنجیر ها بر دست من!»
گفتمش:
«آنگه که از هم بگسلند...»
خنده تلخی به لب آئرد و گفت:
_«آرزویی دلکش است اما دریغ!
بخت شورم ره بر این امید بست
وآن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست!...»
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست.
گفتمش:
_« بنگر در این در یای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است!»
سر به سوی آسمان برداشت، گفت:
_«چشم هر اختر چراغ زورقی است، لیکن این شب نیز دریایی است ژرف
ای دریغا شب روان کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان...»
گفتمش:
_«فانوس ماه
می دهد از چشم بیدار نشان...»
گفت:
_«در شبی اینگونه گنگ، هیچ آوایی نمی آید به گوش...»
گفتمش :
_«اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست!»
گفت:
_«ای افسوس، در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست!...»
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها، پرسیدمش:
_«خوشترین لبخند چیست؟»
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه اش آتش فشاند
گفت:
_«لبخندی که عشق سر بلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند.»
من ز جا بر خاستم،
بوسیدمش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر