۱۳۸۴/۱۱/۲۹

داستان بی‌پایان

بلیط می‌خرید که بروید سویس تا چند روز از هوای آلوده‌ی تهران دور باشید. سوار هواپیما می‌شوید، مهمان‌دار با ادب می‌گوید خلبان عشقش کشیده برود ژاپن. چاره‌ای نیست، به ژاپن رضایت می‌دهید. در بین راه گروهی هواپیما را می‌ربایند و به خلبان می‌گویند یا برو چین یا برو کره‌ی شمالی. دارید فکر می‌کنید که بار پیش که غذای چینی خوردید خوش‌مزه بود یا نه که خلبان می‌گوید مقصد کره‌ی شمالی است. نرسیده به کره‌ی شمالی موتور هواپیما از کار می‌افتد و ...

پایان داستان را حدس بزنید.

۴ نظر:

کیوان گفت...

از خواب بیدار می‌شوید و می‌بینید از ترس‌ ِ سقوط محکم بالش را چسبیده‌اید. البته ممکن است اتفاق‌های دیگری هم افتاده باشد.


در ضمن از فرصت استفاده می‌کنم و دفاع ِ آرش را، اگرچه خیلی دیر، تبریک می‌گویم.

کیوان گفت...

بقیه‌اش را یادم رفت بگویم: وقتی بیدار می‌شوید به یاد می‌آورید که اصلاً در قرون ِ وسطی هستید و هنوز هواپیما اختراع نشده است. دچار ِ تعجب می‌شوید و ترجیح می‌دهید باز هم به خواب بروید.

Farshad F گفت...

ادامه داستان: اتفاقا جیمز باند که برای انجام یک سری عملیات مخفیانه پس از ایران عازم سوییس بوده است و در همان هواپیما در کنار شما نشسته است به طرز معجزه آسایی شما و بقیه سرنشینان را از شر هواپیمارباها نجات می دهد و هواپیما را به سلامت در کره به زمین می نشاند.
پس از آن او به شما که حالا با هم رفیق شده اید و به او فهمانده اید تا حالا آلت دست غرب بوده است، می روید و تاسیسات غنی سازی و "نتایج مهمتر از آن" (اشاره به صحبتهای رییس جمهور در نظنز) دزدیده به ایران می آورید.
و چون ما دیگر این چرخه را به طور کامل داریم تمام مشکلات مملکت حل می شود، همه مریضها از بیمارستان مرخص می شوند، تورم کنترل می شود، بیکاری مرتفع می شود، صنعت هواپیمایی کشور ارتقا می یابد، روابط ایران با همه دنیا بهبود می یابد و شما برای رفتن به سوییس دیگر احتیاج به ویزا ندارید،و ...
ولی مهمتر از همه اینها مشکل آلودگی هوا حل شده و شما دیگر لازم نیست از تهران فرار کنید و حالا جیمز باند هم دیگر برای ایران کار می کند و شما هم دستیار و مترجم او هستید.

Farshid Soheili گفت...

یادت میاد چهار سالگی تو بازار مشهد گم شده بودی و مستاصل دنبال هر جادر مشکی میدویدی که مامانت و پیدا کنی. ضعف تمام بدنت و گرفته. ناله کنان میشینی