MBZ به داستان امتحان کنترل خطی من اشاره کرده بود و دیدم بد نیست شما هم آنرا بشنوید و کمی بخندید و عبرت بگیرید که یکی از داستانهای کلاسیک صنعتی اصفهان است :))) داستان این است که من چندان از روش درس دادن این استاد خوشم نمیآمد و بعد از جلسه اول و دوم دیگر سر کلاس حاضر نشدم. مانند همه درسهای دیگر هم هرگز اهل تکلیف نوشتن و خواندن جزوه و این طور چیزها نبودم. خلاصه، شب امتحان میانترم رسید و ساعت پنج بعد از ظهر من برای اولین بار کتاب کنترل خطی را باز کردم و مانند یک رمان خوب، تا جایی که مربوط به میانترم بود را خواندم. بدیهی است که با روخوانی کتاب درسی شاید بشود درس اخلاق۲ را پاس کرد، ولی کنترل خطی را نه! فردای آن روز هم قرار بود که استاد اویاما، پدر کاراته کیوکوشین به اصفهان بیاید و من هم در این فکر بودم که هر طور شده بجای امتحان بروم و در کلاس استاد اویاما شرکت کنم. امتحان بعد از ظهر بود و من صبح به دفتر آقای مستشاری رفتم و گفتم که تیم کاراته دانشگاه امروز فلان برنامه را دارد و خلاصه جان پدرت بگذار من بروم و این اویاماخان را ببینم. مستشاری هم یک نگاه معنی داری کرد و گفت نهخیر نمیشود و باید حتما امتحان بدهی. خلاصه، من دیدم اوضاع بدجوری خراب است. از یک طرف در مورد کنترل خطی چیزی در مایه گاو علیهسلام بودم و از طرفی چند ساعتی بیشتر فرصت نبود. اینجا بود که به سراغ شمس رفتم! مهرداد در مدت یک ساعت مرا در مورد کنترل و تمامی حالتهای ممکنی که بشود از آن مسئلهای در امتحان طرح کرد، حسابی توجیه کرد و انگاری پنجرهای جلوی چشمانم باز شد! سر جلسه همانطور که مهرداد گفته بود یکی یکی سوالهای را خواندم و چیزهای نوشتم که انصافا خودم هم نفهمیدم چه بود. گذشت. نوبت اعلام نتایج شد. من که طبق معمول از کلاس غایب بودم. گویا استاد هنگام خواندن نمرات به دنبال من میگشت. چرا؟ چون یکی از بهترین نمرات را آورده بودم!!! (دقیق یادم نیست، فکر کنم که ۱۹ شده بودم) اما جالبتر آن بود که خود مهراد امتحانش را خراب کرده بود (باز هم درست یادم نیست ولی فکر کنم ۱۴-۱۵ شده بود) و کارد میزدی خونش در نمیآمد :)
البته این پایان ماجرا نیست. من همچنان تا به آخر ترم غایب بودم و شب امتحان فاینال به خیال آنکه بابا، ما کارمان در کنترل درست است، دوباره در مدت چند ساعت نگاهی به کتاب درسی کردم. فردای آنروز، سرجلسه امتحان، تازه فهمیدم که عجب غلطی کردهام! خلاصه، در امتحان آخر ترم شدم ۸! با چه بدبختی سراغ استاد رفتم و او هم کلی شاکی بود که چرا هیچ تمرینی تحویل ندادهام و سرآخر چون من را میشناخت که شاگرد خیلی ساعیی هستم (نمره ۱۹ میانترم که یادتان هست استاد!) به من یک ۱۰ یا ۱۱ داد و کنترل خطی پاس شد!
نتیجه داستان این که اگر روزی در گرفتاری دست به دامان شمس شدی و او ترا از رودخانه اول به سلامت رد کرد، مغرور نشو و دامنش را رها نکن تا تو را تا به آخر به سلامت به مقصد برساند!
وبلاگ ِ چند نفر از ورودیهای سال ۶۹ دانشکدهی برق و کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان
۱۳۸۳/۰۵/۲۰
کنترل خطی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر