وبلاگ ِ چند نفر از ورودیهای سال ۶۹ دانشکدهی برق و کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان
۱۳۸۵/۰۲/۲۱
درسي از استادم
ديشب مسحوردستان هنرمندت بودم و امشب مسحور كلامت خيلي دلم ميخواست يكباردركنسرتي شركت كنم كه تو سنتورزن آن باشي وديشب اين سعادت نصيب من شد تو نه تنها سنتورزن بلكه سرپرست گروه كنسرت موسيقي سنتي هم بودي ومن دردل افتخار ميكردم كه شاگرد چنين استادي هستم وقتي به روي صحنه آمدي صدها نفر به افتخارتو وديگر استادان: استاد محمد اخوان (تنبك ) استاد شاهو عندليبي(ني) واستاد مظفرشفيعي (آواز) مدتها كف زدند وسوت زدند وسالن مملواز جمعيت شده بود ديگر جاي سوزن انداختن نبود نيم ساعت ار اجراي كنسرت گذشته بود كه يك لحظه به خودم آمدم ديدم بجاي اينكه حواسم به همه آهنگها و قطعات باشد فقط به دستان هنرمند تو نگاه ميكردم كه چطور هنرمندانه مضراب را بالا وپايين ميبردي وبرتارهاي سنتور ميزدي وآن صداي سحرآميز كه هوش وعقل را ميبرد را چه هنرمندانه واز ته دل ميساختي ومن با خود مي انديشيدم كه اين صداي سحرآميز صداي دل توست كه اينچنين بردل مي نشيند بعداز پايان كنسرت جمعيت از تشويق خسته نميشد ومن در دلم از طرفي افتخار ميكردم كه شاگردتو هستم واز طرفي خجالت ميكشيدم وقتي يادم ميامد بعضي وقتها يي كه اذيتت كردم يادم ميامد براي خريدن سنتورم چقدر به زحمت افتادي ويا يكبار بدون اطلاع قبلي سركلاس نيامدم ومنتظرم شدي وبعدتوي دلم خجالت ميكشيدم وخودم را دلداري ميدادم كه ديگه استادم را اذيت نميكنم واما امشب از وقتي كه از كلاست آمدم دارم به حرفهايي كه زدي فكر ميكنم امروز كلاس سنتور كلاس زندگي بود اولش چون درس جلسه قبل را خوب تمرين نكرده بودم ميخواستم سر كلاس نيام بعدبا خودم گفتم دوباره استاد مثل دفعه قبل منتظرم ميشه وبد ميشه عيب نداره سركلاس ميروم وراستش را به استاد ميگم وقتي اومدم سر كلاس گفتم:" استاد من درس جلسه قبل را خوب كار نكردم و بعضي نتها يادم رفته ميتوانم ازروي كتاب نگاه كنم "وتو گفتي:" باشه ازروي كتاب نگاه كن" دستهام ميلرزيد تمام نتها را فراموش كرده بودم بعدبراي اينكه يكم به خودم مسلط بشوم گفتم:" استاد ديشب كنسرت خيلي عالي بود" وتو گفتي :"شماهم اومده بودي؟" گفتم :"بله استاد برنامه خيلي عالي بود شما خيلي زيبا سنتور ميزديد " گفتي :" پس حسابي رفته بودي تو حس وحال"ومن نميدانستم چي بگم سرم را به علامت تاييد تكان دادم بعدگفتي :"شما با خدا راز ونياز ميكني؟" گفتم :"بله استاد" گفتي :"يه چيزي بهت بگم برام انجام ميدي؟" گفتم :"خواهش ميكنم" تودلم گفتم حتما ميخواد بگه برام دعا كن چه استاد متواضعي بعد گفتي :"برام دعا ميكني؟" گفتم :"چشم استاد دعا ميكنم هرچي از خدا ميخواهيد خدا بهتون بده" گفت:" دعا كن جواد بطحايي هرچي از خدا ميخواد خدا بهش نده" من اولش فكركردم اشتباه شنيدم با ترديد گفتم :"بده" گفت: "نده" بعدبا خودم گفتم اين چه جور دعاييه ! همه ميگن دعا كن خدا به ما آنچيزي را كه ميخواهيم بده استادم ميگه دعا كن به من نده! بعدبا ترديد بهش نگاه كردم گفت: "دعا كن جواد بطحايي هرچي از خدا ميخواد خدا بهش نده مگر اينكه قبلش ظرفيتش را بهش داده باشه " گفتم :" چشم استاد"بعد درس جديد را شروع كرد آخردرس بهم گفت: "خوب الآن كه ميخواي بري خانه توراه، درس جديد راذهني با خودت تكرار كن.. سي سي سي فا سي فا سي فا سي……. يك دو سه يكييييي يكييييي يكييييي………." ومن به جاي درس جديد تمام راه به فكر دعاي استاد بودم وبا خودم ميگفتم :" خدايا هر چيزي كه از تو ميخواهم به من نده مگر اينكه قبلش ظرفيتش را بهم داده باشي"
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر