۱۳۸۳/۰۹/۲۲

کوچک بزرگ

ديروزعصروقتي به خانه برميگشتم اطراف مغازه هاي نزديک خونمون چيز عجيبي ديدم اول فکر کردم يک گوني کثيف خيلي بزرگ (اندازه يک انسان)ازپلاستيک وکاغذ داره روي زمين راه ميره بعد که خوب دقت کردم ديدم نه انگار يک چيزي زير گوني هست با خودم گفتم حتما از اين آدمهاي فقيرو بيچاره هست که ازفرط ناچاري داره پلاستيک جمع ميکنه که بفروشه خيلي دلم سوخت اما هرچي دنبال آدمش گشتم چيزي نديدم خيلي که دقت کردم ديدم يک پسر بچه 7-8 ساله هست که چون براي حمل گوني به اون بزرگي خيلي خم شده من نتونسته بودم ببينمش چيزي که حمل ميکرد حداقل سه برابرقدش بود!يک لحظه ايستاد ومن داشتم با تعجب نگاهش ميکردم رفت طرف لب خيابون که چندتا مقوا برداره بذاره تو گونيش خيلي ناراحت شدم با خودم گفتم وقتي من تو خونه گرم وراحتم نشستم استراحت ميکنم وغذاي خوب ميخورم اين پسر بچه داره تو خيابونها از سرما ميلرزه خيلي ناراحت شدم دست تو کيفم کردم يک اسکناس درآوردم وبه طرفش رفتم وقتي دستم را بطرفش دراز کردم که پول را بهش بدم تازه صورت بچگانه اش را ديدم چشمهاي عسلي وگونه هاي سرخش ميان کثيفي صورتش به زور ديده ميشد يک لحظه نگاهم کردوگفت : نه نميخوام احساس کردم در مقابل بزرگيش خيلي کوچک هستم احساس کردم غرور مردانه پشت چشمهاش را ناديده گرفتم اما چون دلم نميخواست باور کنم که گناهي مرتکب شدم دوباره ازش خواستم که پول را بگيره اما باز هم گفت که نميخواد اما من فقط ميخواستم بهش کمک کنم دوباره اصرار کردم ايندفعه بهم گفت که نه نميخوام شما خودتون لازم داريد زبونم بند اومده بود احساس ميکردم در مقابل بزرگيش دارم له ميشم اصلا باورم نميشد که آدمهاي اينطوري هم تو دنيا وجودداشته باشند بالاخره به زور پول را بهش دادم نميدونم کار درستي کردم يا نه اما اون با کارش خيلي چيزها بهم يادداد هيچوقت درسهايي را که به من آموخت فراموش نميکنم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نگران نباشيد. آن پسر اجر اخروي خواهد داشت. مانند داستانهايي که در کتب ديني به خورد ما دادند. خداوند پادشاهان سرزمين ما را عمر طولاني عطا فرمايد چاههاي نفت را بيشتر و ...