۱۳۸۳/۱۲/۱۷

وداع ،پایان یکصد سال تنها یی


گابريل گارسيا ماركز" نويسنده 73 ساله و چهره تابناك ادبيات امريكا لاتين و جهان از زندگی اجتماعی كناره گرفته و دوران پس از يكصد سال تنهائی را آغاز كرده است. سرطان چنان بر جانش چنگ انداخته است، كه خود نيز اميدی به رهائی از پنجه هائی كه غدد لنفاوی اش را نشانه گرفته اند ندارد.
ماركز از انزوای خود نامه ای به رسم وداع، خطاب به دوستانش نوشته است:
"... اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می كرد كه من عروسكی كهنه ام و تكه كوچكی زندگی به من ارزانی می داشت، احتمالا همه آنچه را كه به فكرم می رسيد نمی گفتم، بلكه به همه چيزهائی كه می گفتم فكر می كردم. اعتبار همه چيز در نظر من، نه در ارزش آنها كه در معنای آنهاست.
كمتر می خوابيدم و بيشتر رويا می ديدم، چون می دانستم هر دقيقه كه چشم هايمان را برهم می گذاريم 60 ثانيه نور را از دست می دهيم.
هنگامی كه ديگران می ايستند من راه می رفتم و هنگامی كه ديگران می خوابيدند بيدار می ماندم.
هنگامی كه ديگران صحبت می كردند گوش می دادم و از خوردن يك بستنی لذت می بردم.
اگر تكه ای زندگی به من ارزانی می شد، لباسی ساده بر تن می كردم. نخست به خورشيد چشم می دوختم و سپس روحم را عريان می كردم.
اگر دل در سينه ام همچنان می تپيد نفرتم را بر يخ می نوشتم و طلوع آقتاب را انتظار می شنيدم.
روی ستارگان با روياهای "وان گوگ" شعر "بنديتی”(1) را نقاشی می كردم و با صدای دلنشين "سرات"(2) ترانه عاشقانه ای به ماه هديه می كردم. با اشك هايم گل های سرخ را آبياری می كردم تا درد خارهايشان و بوسه گلبرگ ها يشان در جانم بنشيند.
اگر تكه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی يك روز بگذرد، بی آنكه به مردمی كه دوستشان دارم نگويم كه دوستتان دارم، چنان كه همه مردان و زنان باورم كنند.
اگر تكه ای زندگی داشتم، در كمند عشق زندگی می كردم. به انسان ها نشان می دادم كه در اشتباه اند كه گمان می كنند وقتی پير شدند ديگر نمی توانند عاشق باشند. آنها نمی دانند زمانی پير می شوند كه ديگر نتوانند عاشق باشند!
به هر كودكی دو بال می دادم و رهايشان می كردم تا خود پرواز را بيآموزند. به سال خوردگان ياد می دادم كه مرگ نه با سالخوردگی كه با فراموشی سر می رسد. آه انسان ها، از شما چه بسيار چيزها آموخته ام. دريافته ام كه وقتی نوزاد برای اولين بار با مشت كوچكش انگشت پدر را می فشارد او را برای هميشه به دام می اندازد. دريافته ام كه يك انسان تنها هنگامی حق دارد به انسانی ديگر از بالا به پائين بنگرد كه ناگزير باشد او را ياری دهد تا روی پای خود بايستد. من از شما بسی چيزها آموخته ام و اكنون، وقتی در بستر مرگ چمدانم را می بندم همه را در آن می گذارم.

هیچ نظری موجود نیست: