۱۳۸۳/۰۷/۰۸

سه هفته‌ی گذشته

از آنجایی که خیلی از دوستان پرسیده بوده‌اند که چرا سه هفته‌ای است که پیدایم نیست (عجب!‌ حتی یک نفر هم نپرسیده بوده. چه دوستان باحالی!) گفتم بد نیست گزارش بدهم که کجا بوده‌ام! این داستان سه پرده دارد.

پرده اول: پرتغال.
مرجان در کنفرانسی در شهر Villa Real در شمال پرتغال شرکت کرده بود و باهم برای یک هفته به این کشور رفته بودیم. پرواز ما از ژنو به پورتو بود و از آنجا با اتوبوس به ویلا رئال رفتیم. در نگاه اول بخشی از پورتو را که در همان چند ساعت دیدیم خیلی «زیادی» آشنا به نظر می‌رسید. در واقع کپی مناطق حوالی میدان انقلاب تهران بود:‌ ساختمان‌های درب و داغون با نمای کثیف و بی‌نظم. با این تفاوت که هوای آن آلوده نبود :)
ویلارئال البته بسیار متفاوت بود. شهری کوچک، با جمعیتی در حدود ۲۵۰۰۰ نفر، واقع در شمال پرتغال که بیشترین سهم در تولید انگور این کشور را دارد و کیفیت انگور (و محصولات مربوطه که نامشان را نمی‌برم!) این منطقه مثال زدنی است. هتل، یک هتل سه ستاره ولی بسیار لوکس، ۱۱ طبقه با نما و رستوران عالی بود. باور نکردنی است که در یک شهر فسقل و دور، این هتل سرویس Wireless LAN داشت که باعث می‌شد که از دنیا بی‌خبر نمانیم. از آنجایی که مرجان تمام روز گرفتار کنفرانس بود و من بی‌کار و بی‌عار، فرصت داشتم که دوربین بدست در تمام شهر پرسه بزنم و مرتب عکس بگیرم. از نکات خوشمزه این شهر این که نانوایی‌های فراوانی داشت که به یکی دو تا از آنها سرکی زدم. نانوایی، البته در شکل فرانسوی، جایی است که انواع نان و شیرینی پخته می‌شود و معمولا فضایی برای نشستن مشتری‌ها دارد که می‌توانند قهوه سفارش دهند و با کیک‌های تازه بخورند. بنابراین می‌توانید حدس بزنید که این سرک زدن‌های من چندان کم کالری نبوده‌اند :))
از آنجا که شهر فسقلی بوده، چیز زیادی برای گزارش نیست: درخت، جنگل، قایق‌سواری در رودخانه وسیع، خانه‌های سفید رنگ به سبک پرتغالی، ماهی و هوای دلپذیر. شامهای عالی هتل و مهمانی گرم کنفرانس. البته به همران SimCity فراوان در ساعتهای بیکاری :)
دو روز هم در آخر سفر در پورتو ماندیم. از میدان انقلاب‌هایش که بگذریم، شهر زیبایی است با شبکه مترو خیلی عالی و دیدنی‌تر از همه ساحل اقیانوس اطلس.

پرده دوم: اسباب کشی.
به محض آنکه از پرتغال برگشتیم، درگیر اسباب کشی به خانه جدید شدیم. خانه قبلی ما در Ecublens که در واقع نوعی شهر-روستای بسیار زیبا، ساکت و سرسبز و چسبیده به لوزان است، واقع بود. این منطقه البته به اندازه خود لوزان سابقه تاریخی ندارد (فقط ۹۶۰ سال عمر دارد و در حالی که لوزان تاریخی ۲۰۰۰ ساله دارد!) ولی خوب، به اندازه خودش جالب است. در تاریخ از چهار خیابان باستانی در این دهکده اسم برده شده که یکی از آنها Bassenges است که خانه ما در آنجا بود. صاحب این خانه ویلایی دو طبقه که در طبقه بالا زندگی می‌کرد خانم مسن سویسیی بود به نام خانم شیبانی. شیبانی؟ بله همسر این خانم ایرانی بوده و خانم شیبانی ۲۵ سال در ایران زندگی کرده بوده و بدون لهجه فارسی صحبت می‌کند.
بگذریم، این خانه قبلی‌ ما بود که این همه تاریخ و حیاط سبز و درختان میوه و همسایگان بامزه داشت :) تنها عیبش این بود از ویلارئال هم فسقل‌تر بود و دیگر در آن جا نمی‌شدیم و بالاخره خانه بزرگتری در مرکز شهر لوزان پیدا کردیم و به کمک دوستان اسباب کشی کردیم. کفتن ندارد که اسباب کشیی که به کمک هنرمندان و مهندسان کارامدی که اینجا دکترا می‌خوانند، انجام شود نقص ندارد و همه‌چیز به خوبی خوشی انجام شد. جایمان کلی بیشتر شده و خلاصه آماده پذیرش مهیمانان محترم از سرتاسر دنیا هستیم.

پرده سوم: لهستان.
هنوز اسباب‌ها را زمین نگذاشته بودیم که نوبت من شد که برای کنفرانسی به لهستان بروم. اسباب‌کشی اصلی روز شنبه بود و یک‌شنبه من و مرجان در هواپیمایی بودیم به مقصد ورشو.
ورشو به واقع دیدنی است. نزدیک یک میلیون و ششصدهزار نفر جمعیت دارد با تاریخی که شگفت انگیز است. قبل از جنگ جهانی دوم، این شهر در حدود یک میلیون و سیصدهزار نفر جمعیت داشت. با پایان جنگ، ۸۰۰٫۰۰۰ نفر در این شهر کشته شده بودند (شامل ۳۰۰٫۰۰۰ یهودی. در تمامل ۸ سال جنگ ایران و عراق دو طرف در مجموع به اندازه این یک شهر کشته نداند!) و به جز منطقه‌ای که آلمانی‌ها برای سکونت خودشان اشغال کرده بوده‌اند، تمام شهر (یعنی ۸۵٪ آن) را به طور کامل ویران کردند. منظور از ویران کردن البته از نوع نازی آن است یعنی در روزهای پایانی جنگ، روسها به سمت شرقی رودخانه‌ای که ورشو در کنارش واقع است رسیده بودند و مردم شهر که از آمدن روسها خبردار شده بودند، قیام کردند که شهر را آزاد کنند. هیتلر پیام کوتاهی به فرماندار نظامی داد: «همه را بکشید. هیچ اسیری نگیرید و شهر را ویران کنید». در تمام ساختمان‌های شهر دینامیت کار گذاشتند و به طور سیستماتیک تمام شهر را ویران کردند و حدود ۲۰۰،۰۰۰ نفر از افراد باقی‌مانده در ورشو در همان ۶۳ روز کشته شدند. روسها، البته، در تمام این مدت از جای خود در آن طرف رودخانه تکان نخوردند و شهر و مردم آن در پیش چشمانشان محو شدند. تصاویر تکان دهنده‌ای را در یک کاتالوگ دیدم که نشان می‌داد تنها یک کلیسای نیم‌سوخته برپاست و تمامی محله اطراف آن کلیسا به معنای واقعی کلمه صاف شده است. این کلیسا هنوز هم در مرکز قدیمی شهر وجود دارد و دیدار کوتاهی از آن داشتیم...
مرکز قدیمی شهر به طور کامل ویران شده بود ولی اکنون تمام آن ساختمان‌ها (که نظیرشان در فیلم پیانیست دیده‌اید) و قصر زیگموند سوم و مجسمه پری دریایی که حافظ شهر روشو است باز سازی شده‌اند. راهنمایمان در مورد این مجسمه می‌گفت: «دختر قشنگی است و مردم خیلی دوستش دارند. محافظ شهر است ولی با توجه به تاریخ این شهر، گویا چندان کارا نبوده! ولی باز همه دوستش دارند...»
امروز، ورشو شهری است مدرن، که در نگاه اول تفاوت خاصی با دیگر شهرهای بزرگ اروپای غربی ندارد. آسمان‌خراشها، تابلو‌های تبلیغاتی بزرگ، مارک‌ها و رستوران‌ها و مغازه‌های زنجیره‌ای معروف همه و همه آنجا هستند. و بسیار باور کردنش مشکل است که این شهر مدرن و ساختمان‌هایش، فقط ۵۰ سال عمر دارند...

۱۰ نظر:

Arash Salarian گفت...

پیش از آنکه دوستان اعتراض کنند بگویم آمار دقیق کشته‌شدگان در جنگ ایران و عراق هنوز روشن نیست. بر طبق آمارهای رسمی (و نادقیق)، مجموع «کشته و زخمی»‌های دو طرف در حدود یک میلیون نفر بوده. تصدیق می‌کنید که تعداد کشته‌شدگان به این ترتیب بسیار کمتر از ۸۰۰،۰۰۰ خواهد بود.

Hamid Tajgardoon گفت...

با تشکر از سفرنامه مختصر ولی مفیدتان، برای من جالب بود .ولی حتی تصور اینکه حدود 65 سال پیش چه بر سر مردم این شهر (ورشو)گذشته وحشتناک است 800,000 کشته در داخل یک شهر چیزی ورای یک فاجعه است (فکر میکنم فاجعه
هیروشیما 100,000 کشته داد)نکته حائز اهمیت تلاشی است که در این مدت به خرج دادند تا ویرانیهای جنگ را بازسازی کنند..چیزی که شاید برای ما الگوی خوبی باشد برای آباد کردن آبادان و خرم کردن خرمشهر

Arash Salarian گفت...

بله واقعا اتفاق وحشت‌ناکی برای این مردم رخ داده بوده. جالب آنکه با تاسیس حکومت کمونیستی، شوروی بزرگترین کمکی که به ورشو کرده بود، بجای کمک در ساختن خانه‌های مسکونی، هدیه کردن یک برج ۲۳۰ متری (که در زمان خودش دومین ساختمان بلند اروپا بوده) بود! این برج هنوز هم در مرکز شهر وجود دارد و اسمش «برج فرهنگ و دانش» است و این طور که از صحبت راهنمای لهستانی بر می‌آمد مردم از همان اول چندان دل خوشی از این هدیه نداشته‌اند! نکته جالب دیگر آنکه بازسازی بخش قدیمی شهر و قصر و میدان قدیمی شهر نه با هزینه دولت کمونیستی بلکه با کمک‌های مالی مردم از سراسر کشور و کار معماران و هنرمندانی که داوطلبانه به شکل مجانی کار کرده‌اند صورت گرفته. از عکسها و نقاشی‌های قدیمی استفاده کرده‌اند تا آن بخش از شهر را که آلمانی‌ها به طور کامل ویران کرده‌ بودند را بازسازی کنند. جالب آنکه مردم از آخرین امپراطور (زیگموند سوم) آنقدر خوششان می‌آمد که به اصطلاح کمی پارتی‌بازی کردند و قصر بازسازی شده اندکی از اصل بزرگتر است :))
با فروپاشی حکومت کمونیستی، بناهای مهم یادگاری دیگری در شهر ساخته شد. یکی از آنها، بنای یابودی است به یاد ۲۰۰هزار نفری که در آخرین روزهای جنگ قیام کردند و کشته شدند و روسها کمکی به آنها نکردند.
سفر هرچند کوتاه باشد، باز هم فواید فراوانی دارد. قبل از این سفر لهستان برای من فقط یک کلمه بود ولی با این سفر و به چشم دیدن یادبودها، شهر قدیمی بازسازی شده، یادبودهای گتو و قیامی که در آخرین روزها یهودیان بیچاره بدون سلاح انجام دادند و غیره احترام فراوانی برای مردم ورشو و لهستان در درونم حس می‌کنم. من و مرجان هر دو امیدواریم که بتوانیم یک بار دیگر به این کشور برویم و شهرهای دیگری مانند کراکو را هم ببینیم.

Arash Salarian گفت...

اگر کسی از دوستان مایل است در مورد قیام مردم ورشو در روزهای پایانی جنگ بیشتر بداند، ین وب‌سایت جالب توجه است. به قسمت عکسهای آن هم سری بزنید.

Fatemeh Esmaeeli گفت...

ازاينکه خاطرات قشنگتون رابا ما هم در ميون گذاشتيد ممنون من هم اتفاقا اطلاعاتم در مورد کشور لهستان خيلي کم بودبا مطالب شما ديد ديگه ايي نسبت به اين کشور پيدا کردم مخصوصا آن قسمتش که در مورد تاريخ و فرهنگ آن سرزمين بود من فکر ميکنم اگر دوستان در مورد يک کشور يا شهر صنعتي و مدرن صحبت ميکنند از تاريخ فرهنگ و آداب و رسومشون هم بگويند خيلي خوب ميشه

Arash Salarian گفت...

البته در فیلم پیانیست کل ماجرا بیان نشده بود. اول نازی‌ها یهودیان ورشو را در یک محله مخصوص (گتو) محصور می‌کنند و رفت و آمدشان را محدود کرده و همینطور در ابتدا تنها اجازه می‌دادند که مقدار کمی غذا به آنها برسد که بعد آنرا هم قطع کردند. ایده آنها این بود که یهودیان (در آن زمان تعدادشان در در ورشو حدود ۳۶۰،۰۰۰ نفر بود) به تدریج به دلیل گرسنگی و بیماری بمیرند. ولی بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که سرعت مرگ و میر آنها کافی نیست! بنابراین آنها را گروه گروه سوار قطارهایی کردند که به اردو‌‌گاه‌های مرگ می‌بردند (البته یهودیان ورشو به آشویتز برده نمی‌شدند چون فاصله‌اش زیاد بود). زمانی که گروهی را برای سوار کردن به قطار می‌بردند اعلام می‌کردند که آنها را برای انتقال به بخش دیگری از لهستان برای ایجاد یک منطقه مخصوص یهودیان می‌برند. این داستان ادامه داشت تا خبرهای اردوگاه‌های مرگ به گتو رسید و باعث ایجاد قیامی در آنجا شد. یهودیان که تقریبا هیچ سلاحی نداشتند قیام کردند که البته شکست خورد و نازی‌ها تمامی آنها را کشتند و گتو را به طور کامل ویران کردند. با پایان جنگ تعداد یهودیان ورشو تقریبا به صفر رسید و امروزه شاید چند هزار نفری بیشتر در ورشو نباشند. محل سابق گتو که چیزی از آن باقی نمانده است تبدیل به یک پارک بسیار بزرگ (و مسطح!) شده است. در قسمتی از پارک منطقه‌ای را علامت زده‌ بودند که در آینده موزه‌ای برای یهودیان گتو برپا کنند.

Arash Salarian گفت...

چیزی که فاطمه می‌گوید می‌تواند تا حدی درست باشد. فراموش نکنید که در دوران جنگ جهانی دوم و چند سالی بعد از آن در کشورهای عربی هم اموال یهودیان غارت شد و آنها را از خانه‌های خودشان راندند. چیزی حدود ۸۰۰،۰۰۰ یهودی از کشورهای عربی و «مسلمان» رانده شدند و زمین‌هایشان تصاحب شد و اموالشان به غارت رفت. لازم به گفتن نیست که بیشتر این افراد در نهایت به اسرائیل مهاجرت کردند. از طرف دیگر، این کشورهای عربی همان‌ها بودند که هرگز به «برادران» فلسطینی خود پناه نداند و با وجود اشک تمساح ریختن‌های فراوان حاضر نشدند که فلسطینی‌هایی را که در اردوگاه‌ها اواره بودند را به شهروندی یا حتی پناهندگی در کشور خود قبول کنند. سرپناه که پیشکش، قتل‌عام پناهندگان فلسطینی در اردن را که به یاد می‌آورید؟!

Fatemeh Esmaeeli گفت...

آرش عزيز مطلبي را که شما به آن اشاره کرده بوديد فرزانه جان نوشته بودند فکر کنم بعلت تشابه اسمي دچار اشتباه شديد :)

Arash Salarian گفت...

اوووپس! ببخشید، اشتباهی غلط شد :)
نکته: این اوووپس فرنگی همان اوووه خودمان است. در گویش‌های محلی اَئو هم آمده است :))

mehrdad گفت...

چیزی که در بحث حضور یهودیان در اروپا فراموش می‌شود این است که تاریخ را همیشه از حوالی جنگ جهانی دوم شروع می‌کنند به گفتن. کم‌تر کسی است که به پیش از آن بپردازد یا اگر هست صدایش شنیده نمی‌شنود. هیچ کس نمی‌پرسد چه سابقه‌ی تاریخی‌ای مردم آلمان و شاید مردم دیگر کشورهای اروپا را با هیتلر همراه کرد یا دست کم راضی به سکوت کرد در برابر آن فجایع؟ چه گذشته بود میان آن قوم و این مردم که جدالشان به آن جا کشیده؟ آشویتس و آن گتو فقط بروز ِ بیرونی جدالی چند صد ساله اند که کم‌تر این روزها از آن حرفی هست. جدالی که پایش در فقر اروپا در سده های میانی است و سرش در جنگ طبقاتی در دوران انقلاب صنعتی. و شاید کم‌تر ربطی به اختلاف مذهبی داشته، گر چه مذهب همیشه بهانه بوده.