۱۳۸۳/۰۶/۲۰

سر معماي عشق


عقل كجا پي برد شيوه‌ي سوداي عشق
باز نيابي به عقل سر معماي عشق

عقل تو چون قطره‌اي است مانده ز دريا جدا
چند كند قطره‌اي فهم ز درياي عشق


خاطر خياط عقل گرچه بسي بخيه زد
هيچ قبايي ندوخت لايق بالاي عشق


گر ز خود و هر دو كون پاك تبرا كني
راست بود آن زمان از تو تولاي عشق


ور سر مويي ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سوداي عشق


عشق چو كار دل است ديده‌ي دل باز كن
جان عزيزان نگر مست تماشاي عشق


دوش درآمد به جان دمدمه‌ي عشق او
گفت اگر فانيي هست تو را جاي عشق


جان چو قدم در نهاد تا كه همي چشم زد
ز بن و بيخش بكند قوت و غوغاي عشق


چون اثر او نماند محو شد اجزاي او
جاي دل و جان گرفت جمله‌ي اجزاي عشق


هست درين باديه جمله‌ي جانها چو ابر
قطره‌ي باران او درد و دريغاي عشق


تا دل عطار يافت پرتو اين آفتاب
گشت ز عطار سير، رفت به صحراي عشق



۱ نظر:

Aziz گفت...

در واقع من اين شعر رو در ارتباط با پاسخ او فرد ناشناس به مطلب دستشويي‌هاي ايراني فرستادم ولي بخاطر يه اشكال توي قالب متن، نمايش داده نشد.
بعد از حذف متن اصلي توسط بيژن، من هم از خير اين مطلب گذشته بودم ولي فكر كنم مهرداد لطف كرد و متن رو اصلاح كرد كه درست نمايش داده بشه.