بخشی از شعر « با چشمها»
...
آنان به آفتاب شيفتهبودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقتِشان بود
احساسِ واقعيتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیريایِ رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفريبِ صداقت بود.
ای کاش میتوانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بیدريغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان.ــ
و کاردهایِشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بيرون نياورند.
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بیدريغِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهيی
آنان را
اينگونه
دل
فريفتهبودند!
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگريم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ يک لحظه میتوانستم ای کاشــ
بر شانههایِ خود بنشانم
اين خلقِ بیشمار را،
گِردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خويش ببينند که خورشيدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
شاملو، شکفتن در مه، با چشم ها... ۱۳۴۶
وبلاگ ِ چند نفر از ورودیهای سال ۶۹ دانشکدهی برق و کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان
۱۳۸۴/۰۴/۰۳
ای کاش میتوانستم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر